هم‌قافیه با باران

۲۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

ﻗﻄﺎﺭِ ﺧﻂّ ﻟﺒﺖ ﺭﺍﻫﯽ ﺳﻤﺮﻗﻨﺪ ﺍﺳﺖ

ﺑﻠﯿﺖ ﯾﮏ ﺳﺮﻩ‌ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﮕﻮ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﻋﺠﺐ ﮔﻠﯽ ﺯﺩﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺎﺯ ﮔﻮﺷﻪ‌ﯼ ﻣﻮﯾﺖ

ﺗﻮ ﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﻧﺪﻩ! ﺷﻤﺎﺭﻩ‌ﺍﺕ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﺑﻪ ﺗﻮﭖ ﮔﺮﺩ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﺩ ﻧﺰﻧﯽ

ﻣﮕﺮ «ﻧﻮﺩ» ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ «ﻫَﻨﺪ» ﺍﺳﺖ

 

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺯﻧﯽ‌ﺍَﺵ ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺪ ﻣﯽ‌ﻟﺮﺯﻡ

ﮐﻠﯿﺪ ﮐُﻨﺘﺮ ﺑﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺴﺖ ﺗﻮ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺁﺏ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺍﺳﺖ

ﻟﺒﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺗﺠﺎﺭﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﻗﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﺏِ ... ﺏِ ... ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ

ﺯﯼ... ﺯﯼ... ﺯﯼ... ﺯﯾﺮِﺳﺮ ﺑﺮﻕ ﺁﻥ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻧﺮﻣﯽِ ﺷﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ‌ﯼ ﺗﻮ

ﺷﺒﯿﻪ ﺑﺮﻑ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﻣﺎﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺎﻋﺮ «ﺟﻐﺮﺍﻓﯽَ» ﺕ ﺷﺪﻡ، ﺁﺧﺮ

ﮔﻠﯽ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ «ﺗﺎﺭﯾﺦ» ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺳﺖ

 

ﭼﺮﺍ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻧﺸﻮﻧﺪ

ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ‌ﻫﺎ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ

 

ﺑﻪ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻓﺮﻫﺎﺩﻫﺎ ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ

ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﭘﯽ ﯾﮏ ﺻﯿﺪ ﺁﺑﺮﻭﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﻫﺰﺍﺭ «ﻗﯿﺼﺮ» ﻭ «ﻗﺎﺳﻢ» ﻓﺪﺍﯼ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ

ﺑِﮑُﺶ! ﺣﻼ‌ﻝ! ﻣﮕﺮ ﺧﻮﻥ‌ﺑﻬﺎﯼ ﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﻧﮕﺎﻩ ﺧﺴﺘﻪ‌ﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺟَﻠﺪﯼ ﺍﺳﺖ

ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﭘﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﻧﺴﯿﻢ، ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻭﺭﺩ

ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﻋﺸﺎﻕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﺭﺳﯿﺪﯼ ﻭ ﻏﺰﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﻭﺩ ﮔﺮﻓﺖ

ﻧﺘﺮﺱ – ﺁﻩ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ - ﺩﻭﺩ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت

روی تـخـتـی با رقیبـان می نشینی در بهشت

 

 تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت

یک نمایـشگـر در آتـش ، دوربـیـنـی در بهشت

 

 صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ می بـرنـد

جا نـدارد عشق های این چنـیـنـی در بهشت

 

 گـیـرم از روی کـرم گـاهی خـدا دعـوت کـنـد

دوزخی ها را بـرای شب نـشینی در بهشت

 

 ...بـا مـرامـی که من از تـو بـاوفـا دارم سـراغ

می روی دوزخ مـرا وقتـی بـبـیـنـی در بهشت

  

مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظـالـمـیــن»

خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشـت

 

 کاظم بهمنی

 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست

 

محمد علی بهمنی 

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﯼ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺡ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺩﻟﭽﺮﮐﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﮕﻮﯾﻢ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩ!

ﻋﺸﻖ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻟﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ، ﻭﻟﯽ

ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻟﺰﻭﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮔﻨﺞ ﭘﻨﻬﺎﻧﻢ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺩﺍﺭﻡ

ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﺗﻮ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﺎﻫﺮﺑﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﺧﺎﺭ ﺭﻭﯾﺎﻧﺪﯼ ﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﯼ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﻟﺒﺖ ﮔﻠﭽﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮔﺮﭼﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﺎﺭﻩ ﯼ ﺯﺧﻢ

ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮐﻨﺪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻮﺭﻡ ﺭﺍ

ﺧﺎﻃﺮﺕ ﺟﻤﻊ! ﺳﺮﻡ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﻫﺮ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ " ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ " ﺭﺍ

ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ!

 

ﻣﻬﺪﯼ ﻋﺎﺑﺪﯼ

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۶
هم قافیه با باران
همه به خاک سیه نشستیم، برای‌مان سرزمین نمانده است
نمادها را نشان گرفتند؛ نشانه‌ای در زمین نمانده است

نشسته در خون غمین و محزون، دو چشم زیبا به رنگ هامون
ز باغ انجیر و سیب و زیتون، دگر اثر در جِنین نمانده است

تمام چشمان، تمام دستان به‌سوی درهای آسمان است
دگر در از آسمان نمانده، دگر کسی بر زمین نمانده است

محمد الدره های کوچک، پناه امنی دگر ندارند
به دست کودک کمان نمانده، برای بابا کمین نمانده است

رهایی سنگی از فلاخن به‌سوی ارابه‌های دشمن
برای حمله به قلب آهن دگر سلاحی جز این نمانده است

خروش و خشم از دو دست و بازو، امید و خوف از دو چشم و ابرو
برای توصیف نور و نیرو، دگر کلامی چنین نمانده است

حامد شیخ پور
۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران

حـــرفی بزن سکوت دلــــــم را تکان بده

فرصت به عشق در دل بی‌همزبان بده

 

پر می‌کشم به وسعتی از بیکــــرانه‌ها

از این قفس به بـــــــال و پرم آسمان بده

 

از گوشه‌هـای شرقی چشمـان روشنت

اشراقـــم از نهـــــایت یـک کهـــکشان بده

 

گل می‌دهـم به بوی بهـاری که می‌رسد

بغــض مــــرا به زخــــم شکفتن امــان بده

 

گفتی شبی شکســـته بیـــایـم بـه دیدنت

یک شب مــرا بـه خـلوت خـود آشیــان بده

 

اوج بـــلــوغ بــــاور بـغــض شـکســـتـه را

بــر قــــله‌هــای زخمـــی آتشفــشان بده

 

تا بشکــــفد شکـــــوه شکفتــن بـه بــاورم

یک پنــجره به سمت نگاهـــت زمــان بده

 

از این هـوای خســـته‌ی ابـری دلم گـرفت

خـورشـــید من بیــا و خــودت را نشان بده

 

سید محمدرضا هاشمی‌زاده

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

گیسوپریشان چشمهای دلبری دارد

اما برای توست هر افسونگری دارد

وقتی تو می خواهی که او پوشیده تر باشد

گیسوپریشان نیست دیگر ...روسری دارد

گیسوپریشان نیست...رخت و ظرف می شوید

با لطف تو انگیزه های مادری دارد

آرام می گیرد کنار بچه ها هر شب

هر شب هزاران قصه دیو و پری دارد

دیگر نمی خندد...نمی رقصد...نمی خواند

بر شانه موی بسته خاکستری دارد

#

وقتی زنت زیباست با او مهربانتر باش

چون یک زن زیبا دل نازک تری دارد

 

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر

 

درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر

 

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

 

هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی

بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر

 

رفته ای ... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز ... فردا بیشتر

 

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

 

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

 

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم"

خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...

 

حامد عسکری

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۰
هم قافیه با باران

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو


از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو


دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو


بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو


پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو


آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو


یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو


وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو، همه جا-تو، همه جا-تو


پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو


محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۵۷
هم قافیه با باران

 سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

 

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

 

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

 

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم

 

از شوق شکر خنده لبش جان نسپردم

شرمنده ی جانان ز گران جانی خویشم

 

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

 

هر چند "امین" بسته ی دنیا نیم اما

دلبسته ی یاران خراسانی خویشم


امام خامنه ای

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟

آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن

با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن
 
من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن

حامد عسکری

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

وقتی دلی برای دلی تنگ می شود

انگار پای عقربه ها لنگ می شود

 

تکراریند پنجره ها و ستاره ها

خورشید بی درخشش و گُل، سنگ می شود

 

پیغام آشنا که ندارند بلبلان

هر ساز و هر ترانه بد آهنگ می شود

 

احساس می کنی که زمین بی قواره است

انگار هر وجب دو سه فرسنگ می شود

 

باران بدون عاطفه خشکی می آورد

رنگین کمان یخ زده بی رنگ می شود

 

هر کس به جز عزیز دلت یک غریبه است

وقتی دلت برای دلی تنگ می شود

 

نغمه مستشار نظامی

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۸
هم قافیه با باران

ای دلبر عیسی نفس ترسائی

خواهم به برم شبی تو بی ترس آئی

گه پاک کنی به آستین چشم ترم

گه بر لب خشک من لبِ تر ، سائی


شاطر عباس صبوحی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﻮﻥ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﻮﺍﻡ؛ ﻓﺮﺩﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

 

ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﻡ... ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ

ﻣﻦ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

 

ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻋﻤﺮﯼ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺟﺴﺘﻢ

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

 

ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ ﻭ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ ، ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﯽ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

 

ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ! ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺁﻭﺭﺩﻡ

ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ


علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

ﭘﺸﺖ ﺭُوﻝ ﺳﺎﻋﺖ ﺣﺪﻭﺩﺍً ﭘﻨﺞ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﻨﺞ ﻭ ﻧﯿﻢ

ﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﮏ ﻋﺼﺮ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ ﺍﺯ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﯿﻢ

 

ﺍﺯﻫﻤﺎﻥ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﭘﯿﭽﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﭼﭗ

ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﺁﺭﺍﻡ، گفتی: ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ

 

ﺯﻝ ﺯﺩﯼ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯽ

ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﭘﯿﺮﯼ ﮔﺮﯾﻢ

 

ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺳﮑﻮﺗﻢ ﻧﺸﮑﻨﺪ

ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺷﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭﺿﻌﻢ ﻭﺧﯿﻢ

 

ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﻮﺿﻮﻋﺶ ﺗﻐﺰﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺸﻖ

ﮔﻔﺖ ﻣﺠﺮﯼ ﺑﻌﺪ "ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ":

 

ﯾﮏ ﻏﺰﻝ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺷﺎﻋﺮ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ

ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﻗﺪﯾﻢ:

 

"ﺳﻌﯽ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮﯼ ﺑﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺳﺖ

ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﯼ ﺯلف ها ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﻧﺴﯿﻢ"

 

ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪﯼ ﺭﻧﺪ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﻧﺨﺴﺖ

ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﻓﺨﯿﻢ

 

ﻣﻮﺝ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﻃﻨﺰ:

"ﺑﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻓﻬﯿﻢ "

 

ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺧﺮ ﺷﻌﺮ ﺗﻠﺨﯽ ﺑﻮﺩ،ﺑﺎ ﯾﮏ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ

ﮔﻔﺘﯽ ﺍﺻﻼ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ

 

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد

 

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

 

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

 

تو را بر در نشاند او به طراری که می آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

 

به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد

 

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

 

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

 

بنه سر گر نمی گنجی که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمی گنجد از آن باشد که سر دارد

 

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می دار

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

 

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

 

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

 

مولوی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

نه این که فکر کنی خسته ام، فقط گاهی

به روی بامِ دلم لانه می کند آهی

 

دوباره روحِ تو را می دمم به پیکرِ شعر

چه واژه های بدیعی، چه شعرِ دلخواهی!

 

خدا کند بشود بینِ اشک ها پیدا

برای رد شدن از بغض ها گذرگاهی

 

و من که خسته ام از شعر های بی حاصل

از این بیانیه های شعاری و واهی

 

نشسته داغِ رسیدن به سینه ی جاده

و هل إلیک سبیلٌ ؟ نشان بده راهی

 

اسیر غربتِ تُنگم، خودت که می دانی

نمی رود هوسِ موج از دلِ ماهی

 

تو را من از تو طلب می کنم، تو می گویی:

همیشه قسمتِ تو نیست آن چه می خواهی!

 

محمد عابدینی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۱
هم قافیه با باران

در کمین خنده اى زیبا نشسته دوربین

هى شکارش مى کند این بخت بسته؛دوربین

 

خیره بر کیک تولد شمع ها را فوت کرد

غنچه ى لب هاى اورا چید دست دوربین

 

بى خبر از من خودش انگار کرده برقرار

باز با یک سوژه،پیوندى خجسته دوربین

 

روبه پایان است مهمانى ولى حس مى کند

کادرهاى بیشمارى را نبسته دوربین

 

داغ کرده مثل عکاسش،بریده،منتها

نیست مثل جشن هاى قبل خسته دوربین

 

شب که ازاین عکس ها خالیش کردم،پیر شد

شد شبیه عاشقان دلشکسته دوربین

 

عکس ها را پاک کردم،صبح دیدم لعنتى

از کمد سر خورده و خود را شکسته دوربین!!

 

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۴
هم قافیه با باران

بنده حتی شده با زور تو را می خواهم

تا بدانی به چه منظور تو را می خواهم!


عاشقی کار ِ دل است و دو طرف بی تقصیر

طبق فرمایش مذکور تو را می خواهم


گرچه “آن جور…” که گفتم نشود ، اما باز

مطمئن باش که “این جور…” تو را می خواهم


آن شب وصل که گفتند ولی نزدیک است

لاجرم مدتی از دور تو را می خواهم!


مطربی چون که حرام است در اسلام ِ عزیز

بی دف و تنبک و تنبور تو را می خواهم!


از همان بدو تولد که بگیری …آن وقت ،

برسی…تا به لب گور تو را می خواهم


زشتی ات هر چه که باشد به نظر زیبایی

این من ِ کله خر و کور تو را می خواهم!


راشد انصاری

۲ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد

دخترت داشت سر از کار تو درمی آورد

 

همه عمرش به خزان بود ولی با این حال

اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد

 

غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود

هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد

 

او که می خواند تو را قافله ساکت می شد

عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد

 

دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت

آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد

 

قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد

 

آن طرف یک نفر انگار که سردرگم بود

مادری دختر خود را به نظر می آورد

 

زن غساله چه می دید که با خود می گفت

مادرت کاش به جای تو پسر می آورد

 

قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران