هم‌قافیه با باران

۲۴۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

تا شانه به گیسوی خم اندر خم زد
آتش به تمام عالم و آدم زد

لیلی به دو تار موی ناقابل خویش
امنیت اجتماع را بر هم زد!

علی محمد مودب
۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن

اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن

نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن

گفتم که دلا مبارکت باد
در حلقه عاشقان رسیدن

ز آن سوی نظر نظاره کردن
در کوچه سینه‌ها دویدن

ای دل ز کجا رسید این دم
ای دل ز کجاست این طپیدن

ای مرغ بگو زبان مرغان
من دانم رمز تو شنیدن

دل گفت به کار خانه بودم
تا خانه آب و گل پریدن

از خانه صنع می پریدم
تا خانه صنع آفریدن

چون پای نماند می کشیدند
چون گویم صورت کشیدم


مولوی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را
این بس که ضایع می‌کنی برمن جفای خویش را

لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را

هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
کشتی به دیوار آوری ویرانه درویش را

بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت
بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را

عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی می‌کنی ناسور کن این ریش را

چون نیش زنبورم به دل گو زهر می‌ریز از مژه
افیون حیرت خورده‌ام زحمت ندانم نیش را

با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب
موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشه چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازیچه دست فنا؟
زنده جاوید از دست حمایت کن مرا

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشه تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا

از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جمله اعضای خویش را

گویی هزار بند گران پاره می‌کنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را

در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزه صحرای خویش را

هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم اراده بیجای خویش را

عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را

وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را

کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را

دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را

بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را

کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌کند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را

با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد
ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را

وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو
سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران