نمی توانم از این بغض بی اراده بگویم
که با سواره چه حرفی منِ پیاده بگویم؟
به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه
از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگویم؟
چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟
سرم کم از بدنم باد اگر زیاده بگویم
نه طاقتی که از آن چشم تیره، دست بدارم
نه فرصتی که از این حال دست داده بگویم
پناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربت
به گوشه ای که غمم را به گوش جاده بگویم
چه سخت منزوی ام کرده است عشق تو، بشنو:
"دلم گرفته برایت، سلیس و ساده بگویم"
سجاد رشیدی پور
۰ نظر
۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۴