بهارِ تو همان آیینهدارِ روزگارِ تو
دل از تقویمها کندی که خود تقویمِ ما باشی؟
بهارِ ما نمیگنجد به محدودِ حصارِ تو
غرورِ جهل و عُجبِ توست گُلکرده، بهار این نیست
گلِ عشقی نرویانده خدا از شورهزارِ تو
بهار این نیست، میمیرانَدَت با هر نَفَس هر دم
گمانم نیست بردارد غباری از مزارِ تو
جهان آیینهء جان است، طفلم! شهرِ بازی نیست
نگردد روز و شب چرخ و فلکها بر مدارِ تو
که هستی در مدارِ عشق میگردد مدارِ عشق
مداری که نمیافتد به آن حتی گذارِ تو
بهاران پیشکش، تقویمِ تو بیعشق بیفرداست
هزاران مرتبه شکرِ خزان با این بهارِ تو
مبین اردستانی