هم‌قافیه با باران

۳۶ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت زینب (س)» ثبت شده است

صبر از زبان عجز، ثناخوان زینب است
عقل بسیط، واله و حیران زینب است

ایوب، صابر است و لیکن در این مقام
حیرت ‌زده ز صبر فراوان زینب است

در قتلگاه، جسم برادر به روى دست
بگرفت، کاى خداى من، این جان زینب است

قربانى توست، بکن از کرم قبول
کارى چنین، به عهدۀ ایمان زینب است

در خطبه‌اش که کوفه از آن شد سکوت محض
گویى که ممکنات، به فرمان زینب است

برهم زنِ اساس جفاکارى یزید
لحن بلیغ و نطق درخشان زینب است

صغیر اصفهانی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۳
هم قافیه با باران

سبز است باغ نافله از باغبانی ات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانی ات

در سایه سار همدلی ات بود آفتاب
روشن شد آب و آینه با همزبانی ات

ای انتشار صبح از آفاق جان تو
ای چشمه سار نور، دلِ آسمانی ات

هر گل به باغ، دفتر تقریر فقه توست
هر بلبلی مفسّر نهج المعانی ات

حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
پیدا نشد تشهدی از ناتوانی ات

ای آنکه صبح کوفه ز رزم تو شام شد
ای افتخار، آینه ی خطبه خوانی ات

آیا شکست خطبه ی پولادی تو را
بر نیزه آیه های گلِ ناگهانی ات؟

از بس به خار زار غم آواره بوده ای
چشم کسی ندید گل شادمانی ات

از آن سری که در طبق آمد شبی بگو
لبریز بوسه باد لب خیزرانی ات
::
ای زن! به عصر بردگی ما نهیب زن
با شور عزّت و شرف آرمانی ات

جواد محمدزمانی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۷
هم قافیه با باران
مستوره پاک پرده شب
ای پرده کائنات، زینب
ای جوهر مردی زنانه
مردی ز تو یافت پشتوانه
از چادر عفّت تو لولاک
از شرم تو، شرم را جگر چاک
یک دشت شقایق بهشتی
بر سینه زداغ و درد، کِشتی
از بذر غم و شکوفه درد
بر دشت عقیقِ خون، گلِ زرد
افراشته باد، قامت غم
تا قامت زینب است، پرچم
از پشت علی، حسین دیگر
یا آنکه علی است، زیر معجر
چشمان علی ست در نگاهش
توفان خداست ابر آهش
در بیشه سرخ غم نوردی
سرمشق کمال شیر مردی
آن لحظۀ داغ پر فروزش
آن لحظه درد و عشق و سوزش
آن لحظه دوری و جدایی
آن، آنِ اراده خدایی
چشمان علی ز پشت معجر
افتاد به دیدگان حیدر
خورشید ستاده بود بی تاب
و آن دیده ماه، غرقه آب
یک بیشه نگاه شیر ماده
افتاد به قامت اراده
این سوی، غم ایستاده والا
آن سوی، شرف بلند بالا
دریای غم ایستاده، بی موج
در پیش ستیغ، رفعت و اوج
این دشت شکیب و غم گساری
آن قلّه اوج استواری
این فاطمه در علی ستاده
وآن حیدر فاطمی نژاده
این اشک، حجاب دیدگانش
وآن حُجب، غلام و پاسبانش
شمشیر فراق را زمانه
افکند که بگسلد میانه
خورشید شد و شفق به جا ماند
اندوه، سرود هجر بر خواند
این ماند که باغمان بسازد
وآن رفت که نردِ عشق بازد
 
سید على موسوى گرمارودى
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

بوی بهشت می دهی ای زن
 تو کیستی؟
من سال هاست خواب زنی را ...
 تو نیستی؟

آن زن درست مثل تو لبخند می زد و
باخنده زخم های مرا بند می زدو

آرام سر به سجده ی این خاک می گذاشت
شاید از آنچه قسمت او شد خبر نداشت

می خواست سال ها بنشیند برابرش
هم خواهر حسین شود، هم برادرش

احساس می کنم که تویی خواب هرشبم
قدری بایست! مقصدت این جاست زینبم

آنجا که گفته اند پر است از بلا ، منم
آری درست آمده ای ، کربلا منم

ای که فدای تو همه چیزم...خوش آمدی
زینب به خاک حادثه خیزم خوش آمدی

هرجا غم تو را ببرم شعله می کشد
حتی فرات -چشم ِ ترم - شعله می کشد

گرمای من به خاطر ذات کویر نیست
این داغ توست برجگرم شعله می کشد!


این پچ پچ از دودل شدن نارفیق هاست
این حرف های پشت سرم شعله می کشد

زینب نبین تو را به خدا! شاعرانه نیست
جنگ است جنگ! جنگ که دیگر زنانه نیست!

اینجا جدال حنجره و تیغ و خنجر است
این جا جدال ِ بین... نگوییم بهتر است

هرچندآمدی که بمانی... خوش آمدی
سر روی خاک من بنشانی...خوش آمدی

شرمنده در اسارت مشتی زمینی ام
بانوی من! مگر که تو زیبا ببینی ام

رویا باقری

۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

پا که به دنیا گذاشت حضرت زینب
روی جهان پا گذاشت حضرت زینب

پرچم ارباب را قله به قله
برد و به بالا گذاشت حضرت زینب

وقت صبوری دهان کوه حرا را
با عملش وا گذاشت حضرت زینب

قاطع و محکم چنانچه بر دل تاریخ
حسرت اما گذاشت حضرت زینب

تا برسد کربلا علایق خود را
پشت سرش جا گذاشت حضرت زینب

از همگان دست شست و قبل حسینش
قید شد، الا گذاشت حضرت زینب

۲
سر که به بستر گذاشت حضرت زینب
بر همه جا سر گذاشت حضرت زینب

جای پدر تیغ خورد و جای حسینش
بوسه به خنجر گذاشت حضرت زینب

توی خیالش برای خانه ی زهرا
یک در دیگر گذاشت حضرت زینب

شربت شیرین به جای زهر هلاهل
پیش برادر گذاشت حضرت زینب

سوخت لبانش، برید رشته ی جانش
لب که به حنجر گذاشت حضرت زینب

مشک عمو را گرفت و توی خیالش
بر لب اصغر گذاشت حضرت زینب

آه ،غروب دهم بدون ابالفضل
دست به معجر گذاشت حضرت زینب

روی زمین بار سخت قافله ای را
بی علی اکبر گذاشت حضرت زینب

۳
کاش به این دردها دچار نمی شد
قاتل او تیغ آبدار نمی شد

تا نشود بی کسی عمه مشخص
کاش که بر ناقه ای سوار نمی شد

کاش که عباس بود موقع برگشت
زینب کبری طلایه دار نمی شد

ساعت سه آمده ست شمر ز گودال
کاش ولی ساعت چهار نمی شد

کاش که یک بار رفته بود به گودال
کاش که یک بار چند بار نمی شد

کاش که چکمه نمی نشست به بالا
سینه ی او شامل فشار نمی شد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۱۹
هم قافیه با باران
در جهـان، مهر حقیقت، زینب است
مشعل صبح هدایت، زینب است

دختر بانوی آب و آفتاب
محرم اسرار عصمت، زینب است

کهکشان عشق و ایثار و کمال
تابش مهر فضیلت زینب، است

آسمان سروری را او رسول
لایق عقد نبوت، زینب است

خطبه خوان خون، زبان مرتضی
ذوالفقار عشق و غیرت، زینب است

بر مشام کوفه ی رنگ و فریب
بوی توفان قیامت، زینب است

خواهر توفان سرخ کربلا
مادر صبر و مصیبت زینب است

بحر درد و کوه داغ و عرش زخم
ارتفاع استقامت، زینب است

وصف زینب، وصف یک ناممکن است
عاشقان! تفسیر حیرت، زینب است

من کجـا و وصف این خاتون، غزل !
فصل شرح بی نهایت، زینب است

رضا اسماعیلى
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

سلام یوسف زینب رسیده یعقوبت
پس از گذشت چهل شب رسیده یعقوبت

یک اربعین علم تو به روی دوشم بود
صدای قهقه ی شمر توی گوشم بود

تو عاشقم شدی و من هم عاشق تو شدم
تو دین من شدی و من مبلغ تو شدم

به قاب شام کشیدم حماسه برگشتم
اگرچه پیر شدم من خلاصه برگشتم

اجازه هست کمی درد و دل کند چشمم؟!
کمی ببارد و خاک تو گل کند چشمم

به زخم قلب عزادار من نمک زده اند
حسین چشم تو روشن مرا کتک زده اند

میان آتش خیمه عقیله سوخت حسین
غروب روز دهم یک قبیله سوخت حسین

همینکه سنگ تراشیده خورد بر سر تو
تو ضعف کردی و ناله کشید خواهر تو

هنوز لحظه ی افتادن تو یادم هست
جدال بر سر پیراهن تو یادم هست

تن تو پیش نگاهم بدون رخت شد و
سر تو بسته به یک شاخه ی درخت شد و

به جای آب و غذا غصه ی تورا خوردم
محله ی خودمان سنگ بی هوا خوردم

زده ست آتش کینه به بال پروانه
خدای نگذرد از ظلم ابن مرجانه

به روی تخت نشست و به رتبه ام خندید
چقدر در وسط حرف و خطبه ام خندید

شراب خوردن قوم حسود را دیدم
محله های شلوغ یهود را دیدم

به صبر امر نمودی اگر خموش شدم
سوار مرکب بی پرده و چموش شدم

بنفشه رفتم از اینجا و لاله برگشتم
مرا ببخش بدون سه ساله برگشتم

رقیه ماند و سوال کنیز یعنی چه
نگاه کردن چشمان هیز یعنی چه

رقیه جای خود اما رباب ما را کشت
ببین چه کرد که بستیم دست او از پشت

ز بس که قبر ابالفضل کوچک است اینجا
سوال کرد که این قبر کودک است اینجا

رضا قربانی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی

غریب تا که نمانَد حسینِ بی‌عبّاس
به جای خواهری آنجا برادری کردی

گذشتی از همه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو؟ برادر! که مادری کردی

تو خواهری و برادر، تو مادری و پدر
تو راه بودی و رهرو، تو رهبری کردی

پس از حسین، چه بر تو گذشت؟ وارث درد!
به خون نشستی و در خون شناوری کردی

به روی نیزه سرِ آفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردی و سروری کردی

چه زخم‌ها که نزد خطبه‌ات به خفّاشان
زبان گشودی و روشن سخنوری کردی

زبان نبود، خود ذوالفقار مولا بود
سخن درست بگویم، تو حیدری کردی

تویی مفسّر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امّت! پیمبری کردی

بدل به آینه شد خاک کربلا با تو
تو کیمیاگری و کیمیاگری کردی

من از کجا و غزل گفتن از غم تو کجا؟
تو ای بزرگ! خودت ذرّه‌پروری کردی

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود

صبرش امان حوصله‌ها را بریده بود
وقتی که از حوالی میدان گذشته بود

باران اشک بود و عطش شعله می‌کشید
آب از سر تمام بیابان گذشته بود

آتش، گرفته بود و سر از پا نمی‌شناخت
از خیمه‌های بی سر و سامان گذشته بود...

اما هنوز آتش در را به یاد داشت
آن روزها چه سخت و پریشان گذشته بود

می‌دید آیه آیهٔ آن زیر دست و پاست
کار از به نیزه کردن قرآن گذشته بود

یک لحظه از ارادت خود دست برنداشت
عمرش تمام بر سر پیمان گذشته بود

زینب هزاربار خودش هم شهید شد
از بس که از کنار شهیدان گذشته بود

بر صفحه‌های سرخ مقاتل نوشته‌اند
این زن هزار مرتبه از جان گذشته بود

احمد علوی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۷
هم قافیه با باران

مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال...

من از نواحی «اللهُ نور» می‌آیم
من از زیارت سر در تنور می‌آیم

من از مشاهدهٔ مسجدالحرام وفا
من از طواف حریم حضور می‌آیم

درون سینه‌ام، اشراق وادی سیناست
من از مجاورت کوه طور می‌آیم

سفیر گلشن قدسم، همای اوج شرف
شکسته بال و پر، اما صبور می‌آیم

هزار مرتبه نزدیک بود جان بدهم
اگرچه زنده ز آفاق دور می‌آیم

ضمیر روشنم آیینهٔ فریبایی‌ست
و نقش خاطر من آنچه هست، زیبایی‌ست

سرود درد به احوال خسته می‌خوانم
نماز نافله‌ام را، نشسته می‌خوانم...

ز باغ با خود، عطر شکوفه آوردم
پیام خون و شرف را به کوفه آوردم

سِپُرد کشتی صبرم، عنان به موج آن روز
صدای شیون مردم گرفت، اوج آن روز

چو لب گشودم و فرمان «اُسکُتوا» دادم
به شکوهِ پنجره بستم، به اشک رو دادم

به کوفه دشمن دیرین سپر به قهر افکند
سکوت، سایهٔ سنگین به روی شهر افکند

میان آن همه خاکستر فراموشی
صدای زنگ جرس‌ها، گرفت خاموشی

چو من به مردم پیمان‌شکن، سخن گفتم
صدا صدای علی بود، من سخن گفتم ...


هلا جماعت نیرنگ‌باز، گریه کنید
چو شمع کُشته، بسوزید و باز گریه کنید

اگر به عرش برآید خروشِ خشم شما
خداکند نشود خشک، اشک چشم شما

شما که دامن حق را ز کف رها کردید
شما که رشتهٔ خود را دوباره وا کردید

شما که سبزهٔ روییده روی مُردابید
شما که دشمن بیداری و گران‌خوابید

شما ز چشمهٔ خورشید دور می‌مانید
شما به نقرهٔ آذین گور می‌مانید

شما که روبروی داغ لاله اِستادید
چه تحفه‌ای پی فردای خود فرستادید؟

شما که سست نهادید و زشت رفتارید
به شعله شعلهٔ خشم خدا گرفتارید

عذاب و لعنت جاوید مستحَقّ شماست
به‌جای خنده، بگریید، گریه حَقّ شماست

شما که سینه به نیرنگ و رنگ آلودید
شما که دامن خود را به ننگ آلودید

دریغ، این شب حسرت سحر نمی‌گردد
به جوی، آبروی رفته برنمی‌گردد

به خون نشست دل از ظلم بی‌دریغ شما
شکست نخل نبوت به دست و تیغ شما

شما که سید اهل بهشت را کشتید
چراغ صاعقهٔ سرنوشت را کشتید

گرفت پرده به رخ آفتاب و خم شد ماه
چو ریخت خونِ جگرگوشهٔ رسول الله...

به جای سود ز سودای خود زیان بُردید
امید و عاطفه را نیز از میان بردید

شما که سکّهٔ ذلت به نامتان خورده‌ست
کجا شمیم وفا بر مشامتان خورده‌ست؟

شما که در چمن وحی آتش افروزید
در آتشی که بر افروختید می‌سوزید

چه ظلم‌ها که در آن دشتِ لاله‌گون کردید
چه نازنین جگری از رسول، خون کردید

چه غنچه‌ها که دل آزرده در حجاب شدند
به جرم پرده‌نشینی ز شرم آب شدند

از این مصیبت و غم آسمان نشست به خون
زمین محیط بلا شد، زمان نشست به خون

فضا اگر چه پر از ناله‌های زارِ شماست
شکنجه‌های الهی در انتظار شماست

مصیبت از سرتان سایه کم نخواهد کرد
کسی به یاری‌تان، قد علم نخواهد کرد

شمیم رحمت حق بر مشامتان مَرِساد
و قال عَزَّوَجَل: رَبّکُم لَبِالمِرصادِ


سخن رسید به اینجا که ماهِ من سَر زد
کبوتر دلم از شوق دیدنش پر زد

هلال یک شبه‌ام را به من نشان دادند
دوباره نور به این چشم خون‌فشان دادند...

به کاروان شقایق به یاس‌های کبود
نسیم عاطفه از یار مهربان دادند

دوباره در رگ من خون تازه جاری شد
دوباره قلب صبور مرا تکان دادند

دوباره عشق به تاراج هوشم آمده بود
صدای قاری قرآن به گوشم آمده بود

به شوق آن‌که به باغ بنفشه سر بزند
دوباره همسفر گل‌فروشم آمده بود

صدای روح‌نوازش غم از دلم می‌برد
اگرچه کوه غمی روی دوشم آمده بود

دلم چو محمل من روشن است می‌دانم
صدا صدای حسین من است، می‌دانم

هلال یک‌شبهٔ من که روبروی منی!
که آگه از دل تنگ و بهانه‌جوی منی!...

خوش است گرد ملال از رخ تو پاک کنم
خدا نکرده گریبان صبر چاک کنم

بیا که چهرهٔ ماهت غم از دلم بِبَرد
ز موج‌خیز حوادث به ساحلم بِبَرد...

شبی که خواهر تو در نماز نافله بود
تو باز، گوشهٔ چشمت به سوی قافله بود

چو خار، با گل یاسین سَرِ مقابله داشت
سه‌ساله دختر تو پایِ پُر ز آبله داشت...

امام آینه‌ها طوقِ گُل به گردن داشت
امیـر قافـلهٔ نور غُل به گردن داشت

مصیبتی که دلِ «سَهلِ ساعدی» خون شد
ز غصه نخل وفا مثل بید مجنون شد

برای دیدن ما صف نمی‌زدند ای کاش
میان گریهٔ ما کف نمی‌زدند ای کاش...

کویر، نورِ تو را دید و دشت زر گردید
سر تو آینه‌گردانِ طشت زر گردید

الا مسافر کُنج تنور و دِیْر بیا
مُصاحب دل زینب! سفر بخیر بیا

اگر چه آیتی از دلبری‌ست گیسویت
چه روی داده که خاکستری‌ست گیسویت؟

سکوت در رَبَذه از ابی‌ذران هیهات
لب و تلاوت قرآن و خیزران هیهات

خدا کند پس از این آفتاب شرم کند
عطش بنوشد و از روی آب شرم کند

ستاره‌ای پس از این اتفاق سر نزند
«شفق» نتابد و ماه از محاق سر نزند

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را

سرش چو بر سر نی عاشقانه قرآن خواند
ببرد رونق بازارِ هر سخنور را...

دریغ آن‌که ندانست قدر او دشمن!
خزف‌فروش چه داند بهای گوهر را؟

به روز حادثه در گیر و دارِ بود و نبود
خجل نمود تنش لاله‌های پرپر را

چنین شد آن‌که به جز زینبش کسی نشناخت
بلند قامتِ آن خون‌گرفته پیکر را

نشست ـ بار رسالت به‌دوش ـ بر سر خاک
که خون ز دیده ببارد، غمِ برادر را

سرود: بی‌تو اگر چه بسیط دل، تنگ است
ولی مباد که خالی کنیم سنگر را

پیام خون تو را با گلوی زخمی خویش
چنان بلند بخوانم که ابر، تندر را

جواد محقق

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۷
هم قافیه با باران

ای زینب ای که بی‌تو حقیقت زبان نداشت
خون آبرو، محبّت و ایثار، جان نداشت

آگاه بود عشق که بی‌تو غریب بود
اقرار داشت صبر، که بی‌تو توان نداشت

در پهن‌دشت حادثه با وسعت زمان
دنیا، سراغ چون تو زنی قهرمان نداشت

یک روز بود و این همه داغ، ای امام صبر
پیغمبری به سختی تو امتحان نداشت

گر پای صبر و همّت تو در میان نبود
اسلام جز به گوشهٔ عزلت مکان نداشت...

روزی به زیر سایهٔ پیغمبر خدای
روزی به جز سر شهدا سایه‌بان نداشت؟

محمل درست در وسط نیزه‌دارها
یک ذرّه رحم در دل خود ساربان نداشت

زینب اگر نبود، شجاعت یتیم بود
زینب اگر نبود، شهامت روان نداشت

زینب اگر نبود، وفا سرشکسته بود
زینب اگر نبود، تن عشق جان نداشت

زینب اگر کمر به اسارت نبسته بود
آزادی این چنین شرف جاودان نداشت

«میثم» هماره تا که به لب داشت صحبتی
حرفی به‌جز مناقب این خاندان نداشت

غلامرضا سازگار

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۷
هم قافیه با باران

سر به دریای غم‌ها فرو می‌کنم
گوهر خویش را جستجو می‌کنم

من اسیر توام، نی اسیر عدو
من تو را جستجو کوبه‌کو می‌کنم

تا مگر بر مشامم رسد بوی تو
هر گلی را به یاد تو، بو می‌کنم

استخوانم شود آب از داغ تو
چون تماشای آب و سبو می‌کنم

صبر من آب چشم مرا سد کند
عقده‌ها را نهان در گلو می‌کنم

تا دعایت کنم در نماز شبم
نیمه‌شب با سرشکم وضو می‌کنم

هم‌کلامم تویی روز بر روی نی
با خیال تو شب گفتگو می‌کنم

جان عالم تو هستی و دور از منی
مرگ خود را دگر آرزو می‌کنم

حبیب چایچیان

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۷
هم قافیه با باران
نه تنها در وداع تو جدا شد جان من از من
که می آمد صدای ناله های پنج تن از من

از آنجایی که وابسته است جان من به جان تو
جدا کردند سر از تو جدا کردند تن از من

میان معرکه هم زخم هم جان باختن از تو
میان خیمه ها هم سوختن هم ساختن از من

دلم خوش بود با پیراهنت آن هم به غارت رفت
پس از تو رخت بر بسته است شوق زیستن از من

غریبم آنچنان در سرزمین مادری بی تو
که می پرسد نشانی های زینب را وطن از من

"ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق"
کسی نشنید جز توصیف زیبایی سخن از من

از آن بتخانه ها چیزی نماند آنجا که بر می خاست
طنین تیشهء پیغمبران بت شکن از من

منم حسن ختام باشکوه داستان تو
پس از این اسوه می سازند اساطیر کهن  از من

سیدحمیدرضابرقعی
۱ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۴
هم قافیه با باران

سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ
پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود

چشمه فریادمظلومیت لب تشنگان
در کویر تفته جا می ماند اگر زینب نبود

زخمه زخمی ترین فریاد در چنگ سکوت
از طراز نغمه وا می ماند اگرزینب نبود

در طلوع داغ اصغر استخوان اشک سرخ
در گلوی چشمها می ماند اگر زینب نبود

ذوالجناح دادخواهی بی سوارو بی لگام
در بیابان ها رها می ماند اگر زینب نبود

در عبور بستر تاریخ، سیل انقلاب
پشت کوه فتنه جا می ماند اگر زینب نبود

قادر طهماسبى فرید

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۲
هم قافیه با باران
شبی دراز شبی خالی از سپیده منم
طلوع تلخ غروبی به خون تپیده منم

پی نظاره‌ات ای یوسف سرا پا حُسن
کسی که دست و دل از خویشتن بریده منم

«کر است عالم و من عاجز از سخن گفتن»
خیال می کنم آن گنگِ خوابدیده منم

کسی که از همه سو زخم تیغ دیده تویی
کسی که از همه زخم زبان شنیده منم

خوشا به حال تو ای سرو رُسته بر سر نی
نگاه کن منم این بید قد خمیده...منم

فتاده آتش غم بر دوازده بندم
غزل تویی و سرآغاز این قصیده منم

اگر به کوره‌ی داغ تو سوختم خوش باش
غمت مباد که شمشیر آبدیده منم
 
خوشا به حال تو این ره به پای می‌پویی
کسی که این همه ره را به سر دویده منم....

سعید بیابانکی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۹
هم قافیه با باران

مادر نشسته، سیر تماشایشان کند
هنگام رفتن است، مهیّایشان کند

عون است یا محمّد ؟ فرقی نمی‌کند
در اشک‌های بدرقه، پیدایشان کند

این سهم زینب است ، دو توفان ، دو گردباد
لب‌تشنه‌اند، راهی دریایشان کند

او یک زن است و عاطفه دارد، عجیب نیست
سیراب بوسه، قامت رعنایشان کند

آن‌ها پُر از حرارت «لبیّک» گفتنند
باید سفر به خلوت شیدایشان کند

آرام، سرمه می‌کشد و شانه می‌زند
تا در کمند عشق، فریبایشان کند

بر شانه می‌زند که برو، سهم کوچکی ا‌ست
باید نثار غربت مولایشان کند

پروانه نجاتی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۲
هم قافیه با باران

خوب می دانند اینجا از کسی سر نیستند
چشم در راه محبت های مادر نیستند

سخت شرمنده ست زینب از حسین خویش که
با علی ها هدیه های او برابر نیستند

وقت تزیین کردنِ عون و محمد با زره
از صمیم قلب خوشحال است دختر نیستند

مادری در خیمه اش می داد دلداری به خویش
بچه های من که رعناتر از اکبر نیستند

بچه های من اگر لب تشنه هم جان می دهند
هر دوتا هم تشنه تر از حلق اصغر نیستند

چون رباب و نجمه نه خاموش ماند و گفت که
با حسین بن علی آن ها که خواهر نیستند

تا که آرامش بگیرد بارها با خویش گفت
پیش عباس و حسین این ها برادر نیستند

تا فقط خواهر شود در کربلا این بار گفت
بچه های من خدا را شکر دیگر نیستند

مهدی رحیمی

۱ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۹:۰۱
هم قافیه با باران

قامت کمان کند که دوتا تیر آخرش
یک دم سپر شوند برای برادرش

خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش

این دو ز کودکی فقط آیینه دیده اند
آیینه ای که آه نسازد مکدرش

واحیرتا که این دو جوانان زینبند؟
یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش

با جان و دل دو پاره جگر وقف می کند
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش

یک دست گرم اشک گرفتن ز چشمهاش
مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش

چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش

زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا که خدا نکرده مبادا برادرش...

زینب همان شکوه که ناموس غیرت است
زینب که در مدینه قرق بود معبرش

زینب همان که فاطمه از هر نظر شده است
از بس که رفته این همه این زن به مادرش

زینب همان که زینت بابای خویش بود
در کربلا شدند پسرهاش زیورش

گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات
وقتی گذشته بود دگر آب از سرش...

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران
پر زد و پر داد از چشمم خیال خواب را
مانده ام تا کی بگیرد آه من، مهتاب را ؟

در کویر داغ خون باریده ام آن قدر که
سرخ می بینند مردم دانه ی عناب را

سیم های خاردار از جرات بالش نکاست
خار تا گل می رساند غنچه ی بی تاب را

پاک کرد از دفتر جغرافیایش "مرز" را
بر نمی تابند دل های هوایی ، قاب را

آسمان خاتون! کبوترها کفن پوش تو اند
می کند کرکس شکار این سوژه های ناب را

تا حرم هست و هوای آن ، کبوتر نیز هست
گم نخواهد کرد بنده ، خانه ی ارباب را

هر که پر زد سوی تو با شوق، پرپر باز گشت
عشق رونق داده رفت و آمدی جذاب را

عشق از بین قوافی با "دمشق" آمد کنار
آفریدند این دو با هم بیت هایی ناب را

کبری موسوی قهفرخی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران