هم‌قافیه با باران

۵ مطلب با موضوع «شاعران :: بهروز جوانمرد ـ جواد محقق» ثبت شده است

اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را

سرش چو بر سر نی عاشقانه قرآن خواند
ببرد رونق بازارِ هر سخنور را...

دریغ آن‌که ندانست قدر او دشمن!
خزف‌فروش چه داند بهای گوهر را؟

به روز حادثه در گیر و دارِ بود و نبود
خجل نمود تنش لاله‌های پرپر را

چنین شد آن‌که به جز زینبش کسی نشناخت
بلند قامتِ آن خون‌گرفته پیکر را

نشست ـ بار رسالت به‌دوش ـ بر سر خاک
که خون ز دیده ببارد، غمِ برادر را

سرود: بی‌تو اگر چه بسیط دل، تنگ است
ولی مباد که خالی کنیم سنگر را

پیام خون تو را با گلوی زخمی خویش
چنان بلند بخوانم که ابر، تندر را

جواد محقق

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۷
هم قافیه با باران

هوا مست از بهاران باد
دلت سرمست وشادان باد

غزل بسیار زیباتر
لبت دمساز یاران باد

تنت سالم خدا در دل
بگو هردم فراوان باد

سراسر عشق می آموز
کلامت ناز مستان باد

شبت خرم لبت خندان
نگاهت محو جانان بباد

شوی بیرون زغم دائم
وجایت باغ وبستان باد

بلایت عشق جانانه
نوایت حرف خوبان باد

هوا مست از بهاران باد
وطن هردم گلستان باد

نوایت شادتر ای دل
و رویت برگ باران باد

تنت سالم خدا در دل
بگو هردم فراوان باد


بهروز جوانمرد

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران
بالاترین حدازجدایی بین_ما ایجاد کردی 
ای یار دیدی دشمنان را با جدایی شاد کردی

صدبارگفتم باش پیشم گفت مشتاقان فراوان
 رفتی ولی با رفتننت اندوه را فریاد کردی

صندوق پر از بودنت مجلس نشینان درتنت
یک شهررا با بودنت بی رای کس آباد کردی

مسند نشین بر صندلی دم میزنی از همدلی
با طرح خود آیا قناری از قفس آزادکردی؟

با رای چون امثال من رفتی کجا تا ناکجا
حالا که  رفتی ناکجا آیا مراهم  یاد کردی

در ضرب وتفریقت مبادا دوستانت کم بیایند
خود را بری ازدشمنان درراه استبداد کردی؟

گفتی چنان گفتی چنین گفتی چرامردم ندارند؟
همرنگ مردم  گاه  گاهی مثل مردم داد کردی

رفتی نشستی روی کرسی جای خوبی  بود  آنجا
 بالاترین حداز  جدایی بین_ما ایجاد کردی

بهروز جوانمرد
۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۳
هم قافیه با باران
دلم  را بیمه خواهد  کرد با نامی که می دانم  
ودردم  چاره خواهد  کرد با جامی که می دانم  

تبم بالای چل رفته  درونم سخت لرزیده      
کلامت را شفا دیده  زپیغامی که می دانم    

درین آیین بجز معشوق چیزی نیست حلاجم     
وحالا خوب  دانستم زاعدامی  که می دانم

چمن دررقص می آید سخن با عشق می باید 
همیشه جاودان باشد گلندامی که  می دانم

زطرحی ناب باید گفت  با مضراب  باید گفت   
مرا بیرون برد امشب زآلامی  که می دانم

هزاران دیش چون دامی نهاده سقف جانت را
کبوتر باز می گوید زآن دامی که  می دانم

هدر رفتست شبها یت وفردا نیز خواهد رفت
مشو غافل زایامت  وایامی  که  می دانم

درین ایام شاکر شو پرستش کن پرستیدن
هزاران بار می گویم  زآن نامی  که می دانم

محمد(ص) عشق امروزم  محمد عشق هر روزم
سلامت می دهم هرروز بر بامی  که می دانم

بهروز جوانمرد
۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۹
هم قافیه با باران
روانشناسی رویا عبور یعنی دل
برای آنچه که خواهی ظهور یعنی دل
 
کتاب تازه به دستم رسید خوشحالم
ورق زدم دو سه برگی زبور یعنی دل
 
دریغ هر چه که رفتی نبود مقصودت
کلاف لحظه به دورت شرور یعنی دل
 
هوای دل دو سه روزی نبود آیینه
زدست رفته به راهش غرور یعنی دل
 
هنوز هم به امیدت هنوز بی تابست
تمام لحظه تو خواهد صبور یعنی دل
 
رسید دوره به شادی ز شکر گفتن ها
گلاب هم به اذان شد سرور یعنی دل
 
نماز بی تو چه حاصل عزیز امشب را
صفای خانه به خانه حضور یعنی دل
 
بلند شو که دوباره بلند باید شد
ورای قله چو ابری جسور یعنی دل

بهروز جوانمرد
۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران