هم‌قافیه با باران

۲۴ مطلب با موضوع «شاعران :: حسین جنتی ـ محسن حمزه» ثبت شده است

از من مپرس صبرِ نمایان من کجاست،

خود دیده ای که چاک گریبان من کجاست!


با این دهان خون شده حال جواب نیست،

از مُشت او بپرس که دندان من کجاست!


ای دست بی نمک! که وبالی به گردنم!

از او سراغ کن که نمکدان من کجاست!


ای چشمِ تر! به نامه ی اشک روان بپرس،

_ از روی من _ که پس لب خندان من کجاست؟


زین رهزنانِ گردنه فرسا دلم گرفت

یارب! خروشِ قافله گردان من کجاست؟!


انگشترم، ولی به کفِ دیو رفته ام

یاران! نشان دهید سلیمان من کجاست؟


بیمار شد دلم ز غمِ بیشمارِ دهر

ساقی کجاست؟ شیشه ی درمان من کجاست؟


بهتر که سر به گوشه ی مستی فرو برم،

آن آستینِ گریه ی پنهان من کجاست؟


حسین جنتی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

پی یک اشتباه ناجورم! باغ ممنوع سیب می خواهم!

تا بفهمند نازنین منی، قد زلفت رقیب می خواهم!

 

مادرم گفت: دل نبند و برو، هرکجا روی نازنینی هست

آه مادر، دلم زدستم رفت، ختم امن یجیب می خواهم!

 

پدرم گفت: بچه جان بس کن! حرفهای عجیب می شنوم!

آه آری پدر، عجیب، عجیب، خاطرش را عجیب می خواهم!!

 

 باز فر می خورند دور سرم، این قوافی: حبیب،عجیب، غریب...

آه مادر، پدر، مریض شدم، به گمانم طبیب می خواهم!

...

بعد ازین عاشقانه خواهم گفت، بعد ازین قهوه خانه خواهم رفت!

باغ ممنوع سیب پیشکشم! دود نعنا دوسیب می خواهم!!!


حسین جنتی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!

دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست!

در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر

سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!

هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم

از احتمال آتیه ی بهتری که نیست!

بو برده است لشکر من، بس که گفته ام

از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست!

من! باورم شده ست که در من، فرشته ها،

پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست!

من! باورم شده ست ، که در من رسیده است،

موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!

باید ، برای اینهمه ناباوری که هست،

روشن شود، دلایل این باوری که نیست!

هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است،

دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،

فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است،

تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!

 

حسین جنتی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد


حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد !


حالم چو درختی است که یک شاخه نااهل

بازیچه دست تبری داشته باشد


سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دیگری داشته باشد !


آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی آنکه دری داشته باشد


سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !


حسین جنتی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران