هم‌قافیه با باران

۱۳ مطلب با موضوع «شاعران :: رضی الدین آرتیمانی» ثبت شده است

مغنی سحر شد خروشی بر آر
ز خامان افسرده جوشی بر آر

که افسردهٔ صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم

سرم در سر می‌پرستان مست
که جزمی فراموششان هر چه هست

به می گرم کن جان افسرده را
که می زنده دارد تن مرده را

مگو تلخ و شور آب انگور را
که روشن کند دیدهٔ کور را

بده ساقی آن آب آتش خواص
که از هستیم زود سازد خلاص

بمن عشوه چشم ساقی فروخت
که دین و دل و عقل را جمله سوخت

ازین دین به دنیا فروشان مباش
بجز بندهٔ باده‌نوشان مباش

چه درماندهٔ دلق و سجاده‌ای
مکش بار محنت، بکش باده‌ای

مکن قصهٔ زاهدان هیچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش

سحر چون نبردی به میخانه راه
چراغی به مسجد مبر شامگاه

بکش باده تلخ و شیرین بخند
فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند

ز ما دست ای شیخ مسجد بدار
خراباتیان را به مسجد چکار

ردا کز ریا بر زنخ بسته‌ای
بینداز دورش که یخ بسته‌ای

فزون از دو عالم تو در عالمی
بدینسان چرا کوتهی و کمی

تو شادی بدین زندگی عار کو
گشودند گیرم درت بار کو؟

نماز ار نه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت‌پرستی کنی

به مسجد رو و قتل و غارت ببین
به میخاه آی و فراغت ببین

به میخانه آی و حضوری بکن
سیه کاسه‌ای کسب نوری بکن

چو من گر ازین می تو بی من شوی
بگلخن درون رشک گلشن شوی

چه میخواهد از مسجد و خانقاه
هر آنکو به میخانه برده است راه

نه سودای کفر و نه پروای دین
نه ذوقی به آن و نه شوقی به این

برونها سفید و درونها سیاه
فغان از چنین زندگی آه، آه

همه سر برون کرده از جیب هم
هنرمند گردیده در عیب هم

خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ
همه آشتیهای بدتر ز جنگ

فرو رفته اشک و فرا رفته آه
که باشند بر دعوی ما گواه

بفرمای گور و بیاور کفن
که افتاده‌ام از دل مرد و زن

دلم گه از آن گه ازین جویدش
ببین کاسمان از زمین جویدش

به می هستی خود فنا کرده‌ایم
نکرده کسی آنچه ما کرده‌ایم

دگر طعنهٔ باده بر ما مزن
که صد بار زن بهتر از طعنه زن

نبردست گویا به میخانه راه
که مسجد بنا کرده و خانقاه

چه میخواهد از مسجد و خانقاه
هر آنکو به میخانه بردست راه

روان پاک سازیم از آب تاک
که آلودهٔ کفر و دین است پاک

ندانم چه گرمیست با این شراب
که آتش خورم گویی از جام آب

به می صاحب تخت و تاجم کنید
پریشان دماغم، علاجم کنید

جسد دادم و جان گرفتم ازو
چه میخواستم، آن گرفتم ازو

بینداز این جسم و جان شو همه
جسد چیست؟ روح روان شو همه

گدائی کن و پادشاهی ببین
رهاکن خودی و خدائی ببین

تکلف بود مست از می شدن
خوشا بیخود از نالهٔ نی شدن

درون خرابات ما شاهدیست
که بدنام ازو هر کجا زاهدیست
 

رضی الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

الهی سوختم بی‌غم الهی
کرامت کن نم اشکی و آهی

چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامان ازو رشک گلستان

چه آه آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دل یاقوت احمر،

دل بی‌عشق بر جان بس گران است
سر بی‌شور مشتی استخوان است

تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق
تو را حور و مرا گور و کفن عشق

ز عشق از هر چه برتر میتوان شد
خدا گر نه، پیمبر میتوان شد

اگر یزدان پاک از لات عشق است
جهان را قاضی الحاجات عشق است

نداند عقل راه خانهٔ عشق
که عقل کل بود دیوانهٔ عشق

خراب عشق آباد ی ندارد
بد و نیک و غم و شادی ندارد

نداند دوست از دشمن گل از خار
برش یکسان بود تسبیح و زنار

ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد
بجز خون جگر چشمم مبناد

مبادا مرهم داغم جز آتش
رضی خواهی بعٰالم گر دلی خوش

رضی‌الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران

ای که در ره عرفان مستمند برهانی
ترسمت چو خر در گل عاقبت فرو مانی

سبحه زهد و سالوسی، خرقه زرق و شیادی
آه ازین خدا ترسی، داد از این مسلمانی

مشکل ار بکف آری، بعد از این بدشواری
آنچه داده‌ای از کف پیش از ین بآسانی

این ضیا ندارد مه این صفا ندارد گل
کس بتو نمیمٰاند تو بکس نمیمانی

روشنی طور است این یا فروغ آن چهره
موج بحر نور است این یا ریاض پیشانی

ای هلاک چشمت من تا بچند مخموری
ای اسیر زلفت دل تا به کی پریشانی

کرده از دل و جانت، ای جهان زیبائی
آسمٰان زمین بوسی، آفتاب دربانی

نیستم چو نامردان در لباس رعنائی
سرکش و سرافرازم شعله سان به عریانی

کار من رضی از زهد چونکه بر نمی‌آید
میروم تلافی را بعد ازین به رهبانی

رضی‌الدین آرتیمانی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

نمیدانی تو رسم دوست داری
نمیدانم که با جانم چه داری

مگو پیمان و عهدم استوار است
که در پیمــــان شکستن استواری

غمت چندانکه با ما سازگار است
تو صد چنـــدان بما نــاســــازگاری

غبارم را توانی داد بر باد
اگر بر دل ز من داری غباری

دمار از روزگار غم بر آرم
اگر افتد بدستم روزگاری

رضی گوئی تو را دیگر چه حال است
خبر گویا ز حٰال مانداری

رضی‌الدین آرتیمانی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

سرم بالش تنم مفرش بسوزد
به هر ناخوش که رفته خوش بسوزد

از آن پنهان نمٰایم آتش خویش
که میترسم دل آتش بسوزد

ز گریه سوختم یا رب که دیدست
که آبی آید و آتش بسوزد

رضی دور از تو میسوزد چه حال است
که خس از دوری آتش بسوزد

رضی‌الدین آرتیمانی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

مرا در دل غم جانانه‌ای هست
درون کعبه‌ام بتخانه‌ای هست

ز لب مهر خموشی بر ندارم
که در زنجیر من دیوانه‌ای هست

خراباتم ز مسجد خوشتر آید
که آنجا نالهٔ مستانه‌ای هست

نمیدانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانه‌ای هست

درخشان اختری شو گیتی افروز
و گر نه شمع در هر خانه‌ای هست

رضی گویی کجٰا آرام داری
کهن ویرانه، ماتم خانه‌ای هست

رضی‌الدین آرتیمانی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۶
هم قافیه با باران

ای که به جز دلبری تو کار نداری
کار جز آزار جان زار نداری

ای همه داروی دل مگر تو بهشتی
وی همه آرام جان مگر تو بهاری

آنچه دل دشمنان بهم نسپندد
چند تو بر جان دوستان بگماری

بگسلم از جان و دل اگر بپذیری
بگذرم از هر چه هست اگر بگذاری

ریخت دلم آبرو که خونش بریزی
عذر نگوئی و گر بهانه نیاری

چند بر آن در روی و بار نیابی
مردنت اولی دلا که عار نداری

دور از آن مایهٔ حیات نمرده است
زنده رضی را دگر برای چه داری
 
رضی‌الدین آرتیمانی

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۷
هم قافیه با باران

چه التفات به خار و خس چمن داری
که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری

تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق
چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری

مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز
هزار عربده با خوی خویشتن داری

خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت
مگر به خاطر خود فکر قتل من داری

نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند
که می قدح قدح و گل چمن چمن داری

چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر
چه دشمنیست که با جان خویشتن داری

رضی الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۹:۲۶
هم قافیه با باران

چه شور افتاده در دلها ز شیرین لعل خندانش

دریغا خضر ما شرمنده گردد ز آب حیوانش

نه از رنگ تو رنگی داشت نه از بوی تو بوئی

ز غیرت چاک زد هر سو ز صد جا، گل گریبانش

چو آن بلبل که در بستان ز سنبل آشیان دارد

دل آشفته‌ام جمعی است در زلف پریشانش

چو موسی گر زدود شعله‌ای در پیچ و تاب افتد

همیشه داردم در پیچ و تاب آن زلف پیچانش

مشو چندین بلند از خاک قصر خود تماشا کن

که قیصر رفت بر باد فنا بر قصر و ایوانش

رضی‌سان سرخ دارم از طپانچه روی خود ترسم

که رنگ لاغری از کشتنم سازد پشیمانش


رضی الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

مرا چگونه نباشد حضور عیش و فراغ

که زخم بر سر زخم است و داغ بر سر داغ

مرا چنانکه منم بینی و نگوئی هیچ

ازین تغافل جانسوز سخت داغم داغ

اگر جگر جگر و دل دلم خورد، شاید

که پیش آن گل رعنا، یکیست بلبل و زاغ

ملاف هیچ بر عاشقانش از خورشید

به آفتاب پرستان چه دم زنی ز چراغ

نسیم وصل پریشان و بی‌دماغم کرد

نساخت گلخنیان را هوای گلشن داغ

کسش نیافت نشان آنکه از تو یافت نشان

کسش نیافت سراغ آنکه از تو یافت سراغ

دگر بسان رضی عاشقی نخواهی یافت

بگردی ار همه ویرانهٔ جهان به چراغ


رضی الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

ای عشق نگویم که به جای خوشم انداز

یکبار دگر در تف آن آتشم انداز

آتش چه زنی بر دلم از نام جدائی

این حرف مگو با من و در آتشم انداز

بیماری خود داده به ما نرگس مستش

ای دیده ز پر کالهٔ دل مفرشم انداز

یا رب نپسندی که بخواهم ز تو چیزی

یا رب به کریمی خود از خواهشم انداز

از مغز سر خویش رضی شعله بر افروز

و اندر دل بی عزت خواری کشم انداز

رضی الدین آریتمانی
۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۸
هم قافیه با باران

زهی طروات حسن و کمال نور و صفا
که از جمال تو بیناست چشم نابینا

کدام خوب علم گشت در جهان به وفا
تو از مقولهٔ خوبان عالمی حاشا

بهار عشق دل از دیده مبتلا گردید
هر آن وفا که توبینی بلاست بر سر ما

زدوده‌اند حریفان ز دل غم کم و بیش
بریده‌اند زبان غازیان ز چون و چرا

اگر تو مرد رهی در طریق عشق رضی
رَهی ز میکده نزدیک‌تر مدان به خدا


رضی الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۰۱
هم قافیه با باران

شوری نه‌چنان گرفت ما را
کز دست توان گرفت ما را

ما هیچ گرفته‌ایم از او
او هیچ از آن گرفت ما را

هر گه بتو عرض حال کردیم
در حال زبان گرفت ما را

درد دل ما نمیکنی گوش
درد دل از آن گرفت ما را

هشدار که صرصر اجل هان
چون باد خزان گرفت ما را

مردیم و ز کس وفا ندیدیم
دل از همه زان گرفت ما را

هر دوست که در جهان گرفتیم
دشمن به از آن گرفت ما را

هر چند که راستیم چون تیر
او همچو کمان گرفت ما را

گفتیم که بشکنیم توبه
ماه رمضان گرفت ما را

یا رب به زبان چه رانده بودیم
کاتش به زبان گرفت ما را

دیدیم جهان بجز طرب نیست
ز آن دل ز جهان گرفت ما را

پا از سر ما نمیکشد غم
گوئی به ضمان گرفت ما را

بس حرف که بر رضی گرفتیم
بعضی سخنان گرفت ما را


رضی الدین آرتیمانی

۱ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران