هم‌قافیه با باران

۴۶ مطلب با موضوع «شاعران :: رویا باقری ـ سید علیرضا جعفری» ثبت شده است

درسینه اش آتش فشانی شعله ور دارد

رودی که حالا درسرش فکر سفر دارد

من می روم از این حوالی دورتر باشم

بغضم مگر دست از گلوی شهر بردارد!

آن باغبانی که مرا با خون دل پرورد

حالا که می آید به سوی من، تبر دارد!

با این عطش در زیر خاکی سرد می سوزم

گاهی برایم گریه کن! باران اثر دارد

یک روز در آغوش دریا غرق خواهم شد

این رود تشنه درسرش شور خزر دارد

دلتنگم اما دیدنت با دیگران سخت است

دلتنگم و این درد ازحالم خبر دارد،

مانند بیماری که مرگش از عطش حتمی ست

اما برایش آب مثل سم ضرر دارد


 رویا باقری

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۹
هم قافیه با باران

از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست

اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست !

 

آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است

دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست

 

با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت

بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست

 

یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!

دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست

 

دار و ندارم سوخت در این آتش اما

هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست


هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،

دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست

...

حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد!

این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست


 رویا باقری

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۱۴
هم قافیه با باران

خالی شدم از زندگی، از هرچه پایان داشت

حسی شبیه آنچه که یک جسم ِ بی جان داشت

می آمد و با هرقدم عطر تو می پیچید

لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت!

با حال آن روزم میان خاطرات تو 

باران نمی بارید، اگر یک ذره وجدان داشت!

میشد بگیری دست من را قبل از افتادن

اما نشد..تا من بفهمم عشق تاوان داشت

میشد ببندی زخم من را قبل جان دادن

 افسوس... من را کشت آن دردی که درمان داشت!

من مرده بودم! مرگ با من زندگی می کرد

من مرده بودم.. مرگ در رگ هام جریان داشت

وقتی که برگشتی به من، در شهر پرکردند:

برگشتن جان پس به جسمی مرده ، امکان داشت!


رویا باقری

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۸:۳۳
هم قافیه با باران

اینقدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار

 

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار


این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار


هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر

تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...


من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار


کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار ...


ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار


حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم

بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار !


 تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم

یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار


 اوج غم این قصه در این شعر همین جاست

من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !


رویا باقری

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۴:۱۹
هم قافیه با باران

تو گفته بودی می کشد دریا به هرسویت

من گفته بودم با توام پارو به پارویت

آشفتگی های خودم را یاد من انداخت

هربار بادی بی هوا پیچید در مویت

تنها به لطف چشم هایت بود تلخی ها

شیرین اگر شد مثل چای قند پهلویت

روزی که می رفتی رها باشم نمی دیدی

این گرگ ها را در کمین بچه آهویت

ای کاش تصمیمت دم رفتن عوض می شد

تا باز بنشینم کمی زانو به زانویت

ای کاش میشد که شبیه تیغ ابراهیم

در لحظه ی آخر نمی برید چاقویت

خورشید باید ماه را روشن کند بی تو

گم می شود در این سیاهی ماه بانویت


رویا باقری

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

حتی میان این شلوغی ها ، خالی ست جای تو زمانی که

حال مرا حتی نمی فهمد، چشمان خیس آسمانی که...


سخت است شاید باورش اما ، من هم نمی دانم چه می خواهم!

من هم نمی دانم چراهستم! گیرم تو دردم را بدانی که...


من یک غزال سرکشم هرچند، در دام چشمان تو افتادم

یک لحظه از بند تورا اما ، با وسعت کل جهانی که...


"خوشبخت" یعنی اینکه دستانت تنها به دست "من" سند خورده ست

خوشبخت یعنی اینکه "ما" باشیم ، یعنی نباشد "دیگرانی" که...

 

باران ببارد نم نم وُ نم نم ، ما زیر چتر آسمان باشیم

من پابه پایت ساکت و آرام... آن وقت تو شعری بخوانی که ...


"هرجا که باشم یاد تو هستم" گفتی قرار قصه این باشد

گفتی و من مثل تو خندیدم ، دور از نگاه این و آنی که...


"آرام جان خسته ام هستی. آرام جان خسته ات باشم؟"

 گفتی وُ باور کردمت اما ، باید کنار من بمانی که ...


هر روز بین رفتن و ماندن ... راه مرا چشم تو می بندد

می خواهم از تو بگذرم اما ... آن قدر خوب و مهربانی که...


رویا باقری

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۰۹:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران