هم‌قافیه با باران

۲۵ مطلب با موضوع «شاعران :: سلمان ساوجی ـ ارفع کرمانی» ثبت شده است

شب فراق، چو زلفت اگر چه تاریک است
امیدوارم از آن رو، که صبح، نزدیک است

به خفتگان، خبری می‌دهد، خروش خروس
ز هاتف دگرست، آن خطاب نزدیک است

صبا، سلاسل دیوانگان عشق تو را
به بوی زلف تو هر صبح، داده تحریک است

بپرس حال من از چشم خود، که این معنی
حکایتی است که معلوم ترک و تاجیک  است

ز کفر زلف تو، دل ره نمی‌برد بیرون
که راه پر خم و پیچ و محله تاریک است

نمی‌رسد به خیال تو، آب دیده ی من
که دیده، سخت ضعیف است و راه، باریک است

تو مالکی به همه روی، در ممالک حسن
مرا بپرس، که سلمانت از ممالیک است !

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

ای نسیم صبح! بوی جانفزا می‌آوری
من نمی‌دانم که این بوی از کجا می‌آوری؟!

ای نسیم! از خاک کوی یار، حاصل کرده‌ای
تا نپنداری که از باد هوا می‌آوری

گلبن بارآورش ما را نمی‌بخشید بوی
هم تو باری از برش بویی به ما می‌آوری

گلستان شوق را، نشو و نمایی می‌دهی
بلبلان بی‌نوا را در نوا می‌آوری

گر ز روی لطف یکدم می‌کنی در کوی ما
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا می‌آوری

قاصد سلمانی و یکدم نمی‌گیری قرار
روز و شب یا می‌بری پیغام یا می‌آوری!


سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود

گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند
گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود

گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟
گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود

گفتم که قرین بدت افکند بدین روز
گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود

گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین پیش
گفتا که شفا در قدح باز پسین بود

گفتم که تو ای عمر مرا زود برفتی
گفتا که فلانی چه کنم عمر همین بود؟

گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی
گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود.

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۷
هم قافیه با باران

زحمت ما می‌دهی، زاهد تو را با ما چه کار
عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار؟

می‌خورد صوفی غم فردا و ما می‌خوریم
مرد امروزیم، ما را با غم فردا چه کار؟

جای عیاران سرباز است کوی عاشقی
ای سلامتجوی برو بنشین، تو را با ما چه کار؟

راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشیده است
متقی را در میان مجلس صهبا چه کار

ما ز سودای دو چشم آهویی سر گشته‌ایم
ورنه این سرگشته را در کوه و در صحرا چه کار؟

دل برای گوهری از راه چشمم رفته است
هر که را گوهر نیاید، در دل دریا چه کار؟

دین و دنیا هر دو باید باخت در بازار عشق
مردم کم مایه را خود با چنین سودا چه کار؟

ما شراب و شاهد و کوی مغان دانیم و بس
با صلاح توبه و حج و حرم ما را چه کار؟

تا نپنداری که سلمان را نظر بر شاهدست
مست جام عشق را با شاهد رعنا چه کار؟

عشق اگر زیبا بود، معشوقه گو زیبا مباش
عشق را با صورت زیبا و نا زیبا چه کار؟

ساوجی

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!
ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!

چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان
از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا

می‌برم نام تو و از تو نشان می‌جویم
در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا

دم ز مهر تو زنم، تا ز حیاتم باقی است
وصف حسن تو کنم، تا که زبان است مرا

من نه آنم که بخود، از تو بگردانم روی
می‌کشم جور تو تا، تاب و توان است مرا

گرچه از چشم نهانی تو، خیال رخ تو
روز و شب، مونس و پیدا و نهان است مرا

تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز
بر سر کوی تو، فریاد و فغان است مرا

زانده شوق تو و محنت هجر تو مپرس
که دل غمزده جانا، به چه سان است مرا

دیده تا، قامت چون سرو روان تو بدید
همه خون جگر از، دیده روان است مرا

می‌کند رنگ رخم، از دل پر زار بیان
خود درین حال، چه حاجت به بیان است مرا؟


سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران