تو از شکوفه پُری، از بهار لبریزی
تو سروِ سبز تنی، با خزان نمیریزی
تو آفتاب بلندی، ز عشق سرشاری
تو در حوالی این شب ستاره میریزی
تمام خانه پر از نور ناب خواهد شد
اگر به صبحدم ای آفتاب، برخیزی
شبی که مرگ میآید به قصد کوچۀ عشق
چو بال شوق ز بالای ما میآویزی
بهار با تو درختیست بی نهایت سبز
دریغ و درد از این بادهای پاییزی
شبی چو ابر بیا تا به باغ خاطر من
چنان که با همۀ جان من در آمیزی...
سلمان هراتی