هم‌قافیه با باران

۴۵ مطلب با موضوع «شاعران :: علیرضا بدیع» ثبت شده است

آغوش تو چقدر می آید به قامتم

در آن به قدر پیرهن خویش راحتم

می پوشمت که سخت برازنده ی منی

امشب به شب نشینی خورشید دعوتم

با خود تو را به اوج _ به معراج_ میبرم

امشب اگر به خاک بریزد خجالتم

ده رند خبره اند سرانگشت های تو

یورش می آورند شبانه به غارتم

این ده شریک قافله، این ده رفیق دزد

تا آمدم به خویش، ندادند مهلتم

بازار شام کن شب مان را به موی خود

بگذار تا شلوغ شود با تو خلوتم

بر شانه ام گدازه ای از بوسه ها گذار

قافم ولی تمام شده استقامتم

بگذار تا دخیل ببندم به دامنت

حالا که در حریم تو گرم زیارتم

من سیرتم همان که تو می خواستی شده

لب تر کنی عوض شود این بار صورتم!

جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم

این است از تمامی دنیا غنیمتم

با من بمان که نوبت پیروزی من است

چیزی نمانده است به پایان فرصتم


 علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۹
هم قافیه با باران

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ های تازه مرا آشنا کند

پاییز می رسد که همانند سال پیش

خود را دوباره در دل قالیچه جا کند

او می رسد که از پس نه ماه انتظار

راز درخت باغچه را برملا کند

او قول داده است که امسال از سفر

اندوه های تازه بیارد، خدا کند

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا

او قول داده است به قولش وفا کند

پاییز عاشق است و راهی نمانده است

جز این که روز و شب بنشیند دعا کند

شاید اثر کند و خداوند فصل ها

یک فصل را به خاطر او جا به جا کند

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش، صدای پای خزان است، یک نفر

در را به روی حضرت پاییز وا کند...


علیرضا بدیع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

خوش باش دل ای دل پس از آن چله نشینی

افتاده سر و کار تو با ماه جبینی

 

در سِیر الی الله به دنبال تو بودیم

ای گنج روانی که عیان روی زمینی

 

در خلق تو آمیخته شد آینه با آب

حیف است که با هرکس و ناکس بنشینی

 

تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم

یک باغ انار است و یکی کاسه ی چینی

 

لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب

شیرینی و با ترشی دلخواه عجینی

 

دلواپس آنم که مبادا بدرخشد

در حلقه ی صاحب نظران چون تو نگینی

 

هنگام قنوت آمد و ما دست فشاندیم

آن جا که تو پیش نظر آیی چه یقینی

 

حالی است مرا بر اثر مرحمت دوست

چون خلسه ی انگور پس از چله نشینی


علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۲۰
هم قافیه با باران

چون طفل که از خوردن داروست پریشان

با دوست پریشانم و بی دوست پریشان

 

ابرو به هم آورده و گیسو زده بر هم

چون ابر که بر گنبد مینوست پریشان

 

مجموعه ی ناچیز من آشفته ی او باد

آن کس که وجودم همه از اوست پریشان

 

دست و دل من بر سر این سلسله لرزید

در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان

 

آرامش دریای مرا ریخته بر هم

ماهی که پری خوست...پری روست...پریشان

 

با حوصله ی تنگ و دل سنگ چه سازم؟

با دوست پریشانم و بی دوست پریشان


علیرضا بدیع

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران

ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﻮﻥ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﻮﺍﻡ؛ ﻓﺮﺩﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

 

ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﻡ... ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ

ﻣﻦ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

 

ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻋﻤﺮﯼ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺟﺴﺘﻢ

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

 

ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ ﻭ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ ، ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﯽ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

 

ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ! ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺁﻭﺭﺩﻡ

ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ


علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران