هم‌قافیه با باران

۳ مطلب با موضوع «شاعران :: فردوسی ـ بیوک ملکی» ثبت شده است

ای نسیم خوش نفس
کی می آیی از سفر؟
کی از آبشار گل
می  کنی مرا خبر؟

شاپرک به دور خود
پیله ای تنیده است
وقت پر گشودنش
بی گمان رسیده است

کی برای شاپرک
بال در می آوری؟
یا برای قاصدک
بال و پر می آوری؟

رفت و روب کرده ایم
خانه را برای تو
تا دوباره پر شود
از صدای پای تو

ای نشانه ی بهار!
ای نسیم خوش خبر!
خسته ایم و منتظر
کی می آیی از سفر؟

بیوک ملکی
۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

چو از دفتر این داستانها بسی
همی خواند خواننده بر هر کسی

جهان دل نهاده بدین داستان
همان بخردان نیز و هم راستان

جوانی بیامد گشاده زبان
سخن گفتن خوب و طبع روان

به شعر آرم این نامه را گفت من
ازو شادمان شد دل انجمن

جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود

برو تاختن کرد ناگاه مرگ
نهادش به سر بر یکی تیره ترگ

بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبد از جوانیش یک روز شاد

یکایک ازو بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد

برفت او و این نامه ناگفته ماند
چنان بخت بیدار او خفته ماند

الهی عفو کن گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا


فردوسی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
هم قافیه با باران

چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ

چو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشنا

پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد

چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدید

دگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتر

به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست

بود هر شبانگاه باریکتر
به خورشید تابنده نزدیکتر

بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد

فردوسی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران