هم‌قافیه با باران

۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: فیض کاشانی» ثبت شده است

گفتم بعشق غارت دلها چه میکنی

دستی دراز کرده به یغما چه میکنی

چندین هزار خانه دل شد خراب تو

ای خانمان خراب بدلها چه میکنی

دادی بآب و رنگ بتان آبروی ما

با گلرخان چه کردی و با ما چه میکنی

گفتم بدلبر از بر من دل چه میبری

گفتا که من بر تو تو دلرا چه میکنی

بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین

در پرده خیال تماشا چه میکنی

من جلوه نانموده تو از خویش میروی

گر بر تو جلوه کنم آیا چه میکنی

چیزی ز ما مخواه بغیر از لقای ما

از دوست غیر دوست تمنا چه میکنی

از خود بشوی دست بدریای ما درا

بردار دل ز خویش محابا چه میکنی

بر دار دل زخویش و در این بحر غوطه ور

بر ساحل ایستاده تماشا چه میکنی

ای (فیض) عقل و هوش و دل و دین و جان بده

چون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی


 ملامحسن فیض کاشانی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

ای فغان از هی هی و هیهای دل

سوخت جانم ز آتش سودای دل

این چه فریاد است و افغان در دلم

گوش جانم کر شد از غوغای دل

این همه خون جگر از دیده رفت

برنیامد دُرّی از دریای دل

میخورم من خون دل،دل خون من

چون کنم ؟ ای واىِ من ای واىِ دل

ظلمت دل پرده شد بر نور جان

نور جان شد محو ظلمتهای دل

زخم ها بر جانم از دل میرسد

آه و فریاد از خیانت های دل

جان نخواهم برد زین دل جز به مرگ

نیست غیر از کشتن من رای دل

دل چه میخواهد ز من ؟! بهر خدا

دور سازید از سر من پای دل

آفت دنیا و دین من دل است

آه از امروز و از فردای دل

رفت عمرم در غم دل وای من

خون شد این دل در تن من وای دل

روز را بر چشم من تاریک کرد

دود آه و ناله ى شبهای دل

پای نِه در بحر جان سر سب ز شو!

فیض میخشکى تو در صحرای دل


فیض کاشانی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران