هم‌قافیه با باران

۳۰ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدرضا شفیعی کدکنی» ثبت شده است

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران
رفتی تو و بی تو ذوق می نوشی نیست
کاریم به جز سکوت و خاموشی نیست

دانی تو و عالمی سراسر دانند
گر از تو خموشم از فراموشی نیست

شفیعی کدکنی
۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

مردم از درد و به گوش توفغانم نرسید

جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید

 

گرچه افروختم و سوختم و دود شدم

شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید

 

به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر

گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید

 

غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار

شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید

 

من از پای در افتاده به وصلت چه رسم

که به دامان تو این اشک روانم نرسید

 

آه ! آن روز که دادم به تو آیینه دل

از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید

 

عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است

که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

گر درختی از خزان بی برگ شد
یا کرخت از سورت سرمای سخت

هست امیدی که ابر فرودین
برگها رویاندش از فر بخت

بر درخت زنده بی برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی درخت
 


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

در آینه دوباره نمایان شد

با ابر گیسوانش در باد

باز آن سرود سرخ اناالحق

ورد زبان اوست

تو در نماز عشق چه خواندی ؟

که سالهاست

بالای دار رفتی و این شحنه های پیر

از مرده ات هنوز

پرهیز می کنند  

نام تو را به رمز  

رندان سینه چاک نیشابور

در لحظه های مستی 

مستی و راستی 

آهسته زیر لب 

تکرار می کنند

وقتی تو  

روی چوبه ی دارت

خموش و مات 

بودی

ما  

انبوه کرکسان تماشا  

با شحنه های مامور

مامورهای معذور

همسان و همسکوت ماندیم

خاکستر تو را

باد سحرگهان

هر جا که برد

مردی ز خاک رویید

در کوچه باغ های نیشابور  

مستان نیم شب به ترنم

آوازهای سرخ تو را باز

ترجیع وار زمزمه کردند

نامت هنوز ورد زبان هاست 


شفیعی کدکنی
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

ای نگاهت خنده مهتاب ها

بر پرند ِ رنگ رنگ ِ خواب ها

ای صفای جاودان ِهرچه هست:

باغ ها ، گل ها ، سحر ها ، آب ها 

ای نگاهت جاودان افروخته

شمع ها ، خورشیدها ، مهتاب ها

ای طلوع بی زوال آرزو

در صفای روشنی محراب ها

ناز نوشینی تو و دیدار توست

 خنده مهتاب در مرداب ها

 در خرام نازنینت جلوه کرد

 رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها.


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

بشوید از رخ

غبار این کوچه باغ ها را

که در زلالش

سحر بجوید

ز بی کران ها

حضور ما را

به جست و جوی کرانه هایی

که راه برگشت از آن ندانیم

من و تو بیدار و

محو دیدار

سبک تر از ماهتاب و

از خواب

روانه در شط نور و نرما

ترانه ای بر لبان بادیم

به تن همه شرم و شوخ ماندن

 به جان جویان

ندانم از دور و دور دستان

نسیم لرزان بال مرغی ست

و یا پیام از ستاره ای دور

که می کشاند

بدان دیاران

تمام بود و نبود ما را

درین خموشی و پرده پوشی

به گوش آفاق می رساند

طنین شوق و سرود ما را

چه شعرهایی

که واژه های برهنه امشب

نوشته بر خاک و خار و خارا

چه زاد راهی به از رهایی

شبی چنان سرخوش و گوارا

درین شب پای مانده در قیر

ستاره سنگین و پا به زنجیر

کرانه لرزان در ابر خونین

تو دانی آری

تو دانی آری

دلم ازین تنگنا گرفته

بگو به باران

ببارد امشب

بشوید از رخ

غبار این کوچه باغ ها را

که در زلالش سحر بجوید

ز بی کران ها

حضور ما را

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
_زان که بر این پرده ی تاریک،
این خاموشی نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم،
و آنچه می بینم نمی خواهم.

دکتر شفیعی کدکنی
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان ؟

 همه آرزویم اما

 چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان ؟

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

 برسان سلام ما را


محمدرضا شفیعی کدکنی


۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

سوگواران تو امروز خموشند همه

که دهان های وقاحت به خروشند همه


گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست

زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه


آه از این قوم ریایی که درین شهر دو روی

روزها شحنه و شب ، باده فروشند همه


باغ را این تب روحی به کجا برد که باز

قمریان از همه سو خانه به دوشند همه


ای هران قطره ز آفاق هران ابر ببار

بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه


گر چه شد میکده ها بسته و یاران امروز

مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه


به وفای تو که رندان بلاکش فردا

جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه


محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران