هم‌قافیه با باران

۴ مطلب با موضوع «شاعران :: مرشد چلویی ـ محمد رسولی» ثبت شده است

خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجده ای خوشایند است

چه دیده است در آن سوی پردهٔ هستی
کسی که روی لبش وقت مرگ لبخند است

به سن و سال، به نام و نشان نگاه مکن
شناسنامهٔ سرباز نقش سربند است

زبان مشترک نسل‌های ما عشق است
ببین سلاح پدر روی دوش فرزند است

ز جاهلان سخن ناشناس بی‌مقدار
بپرس قیمت خون عزیزشان چند است؟!

مدافعان حرم پای جانفشانی‌شان
بدان که چیزی اگر خورده‌اند، سوگند است

خوشا به حال شهیدان که سربلند شدند
که مرگِ غیر شهادت ز خویش شرمنده‌ست

محمد رسولی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۵۶
هم قافیه با باران

عشق رسوایی محض است که حاشا نشود
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم
هر کسی در به در خانه ی لیلا نشود

دیر اگر راه بیفتیم، به یوسف نرسیم
سرِ بازار که او منتظر ما نشود

لذت عشق به این حسِّ بلا تکلیفی ست
لطف تو شاملم آیا بشود؟ یا نشود؟

من فقط رو به روی گنبد تو خم شده ام
کمرم غیر درِ خانه ی تو تا نشود

هر قَدَر باشد اگر دورِ ضریح تو شلوغ
من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود

بین زوّار که باشم کرمت بیشتر است
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود

مُرده را زنده کُنَد خوابِ نسیم حرمت
کار اعجاز شما با دَمِ عیسا نشود

امن تر از حرمت نیست، همان بهتر که
کودکِ گمشده در صحن تو پیدا نشود

بهتر از این؟! که کسی لحظه ی پابوسیِ تو
نفس آخر خود را بکِشد پا نشود

دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود!

من دخیلِ دلِ خود را به تو طوری بستم
که به این راحتی آقا گره اش وا نشود

بارها حاجتی آورده ام و هر بارش
پاسخی آمده از سمت تو، الّا نشود

امتحان کرده ام این را حرمت، دیدم که
هیچ چیزی قسم حضرت زهرا نشود

آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کُشت
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

محمد رسولی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۶
هم قافیه با باران
کوتاه کن کلام... بماند بقیّه‌اش
مرده است احترام... بماند بقیّه‌اش

از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود
آن هم نشد حرام... بماند بقیّه‌اش

هر کس که زخمی از علی و ذوالفقار داشت
آمد به انتقام... بماند بقیّه‌اش

شمشیرها تمام شد و نیزه‌ها تمام
شد سنگ ها تمام... بماند بقیّه‌اش

گویا هنوز باور زینب نمی‌شود
بر سینۀ امام...؟ بماند بقیّه‎اش

پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته
در بین ازدحام... بماند بقیّه‌اش

راحت شد از حسین همین که خیالشان
شد نوبت خیام....بماند بقیّه‌اش

رو کرد در مدینه که یا ایّها الرّسول
یافاطمه! سلام... بماند بقیّه‌اش

از قتلگاه آمده شمر و ز دامنش
خون علی الدّوام... بماند بقیّه‌اش

سر رفت آه، بعد هم انگشت رفت، کاش
از پیکر امام بماند بقیّه‌اش

بر خاک خفته‌ای و مرا می برد عدو
من می روم به شام... بماند بقیّه‌اش

دلواپسم برای سرت روی نیزه‌ها
از سنگ پشت بام... بماند بقیّه‌اش

دلواپسی برای من و بهر دخترت
در مجلس حرام... بماند بقیّه‌اش

حالا قرار هست کجاها رود سرش؟
از کوفه تا به شام... بماند بقیّه‎اش

تنها اشاره‌ای کنم و رد شوم از آن
از روی پشت بام ... بماند بقیّه‌اش

قصّه به "سر" رسید و تازه شروع شد
شعرم نشد تمام... بماند بقیّه‌اش

محمد رسولی
۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۲۰:۵۱
هم قافیه با باران

من غم مهر حسین با شیر از مادر گرفتم

روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم


بر مشام جان زدم یک قطره از عطر حسینی

سبقت از مشک و گلاب و نافه و عنبر گرفتم


عالم ذر ذره ای از خاک پای حضرتش

از برای افتخار از حضرت داور گرفتم


بر در دروازۀ ساعات یک ساعت نشستم

تا سراغ حضرتش از زینب مضطر گرفتم


زینبی دیدم چه زینب کاش مداحش بمیرد

من ز آه آتشینش پای تا سر در گرفتم


سر شکسته دل پر از خون دیده خون آلود اما

حالتی دیدم که بر خود حالتی دیگر گرفتم


ام لیلا رعشه بر اندام دیدم اوفتاده

گفت من این رعشه از داغ علی اکبر گرفتم


نا گه از بالای نی فرمود شاه تشنه کامان

سر براه دوست دادم زندگی از سر گرفتم


اکبرم کشتند و عون و جعفر وعباس و قاسم

تا خودم از تشنگی اب از دم خنجر گرفتم


گفت ساعی زین مصیبت از دردربار جانان

حظّ ازادی برای اکبر و اصغر گرفتم


مرشد چلویی

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران