ستاره ای شد و از نو نظر به ماه انداخت
و بر مدارِ خودش کهکشان به راه انداخت
برای مرگ رجز خواند و از شهادت گفت
هراس در دل کوفی ترین سپاه انداخت
قیام کرد و محمدتر از همیشه گذشت
دوباره اهل حرم را به اشتباه انداخت
عطش عطش به لب آورد نام دریا را
و شور و ولوله در بیقرارگاه انداخت
هزار تکه شد آیینه زیر بارِش سنگ
هزار بار سوی ظلم تیرِ آه انداخت
کفن نداشت که با کهنه پیرهن، خورشید
رسید و سایه بر آن جسم بی پناه انداخت
هوای ابری و خون گریه ی سپیداران
چه آتشی به دل خیمه سیاه انداخت!
کشیده شد به افق خون تازه ی خورشید
همین که سوی پدر لحظه ای نگاه انداخت
میثم داودى