هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

دکتر نشست و گفت: که امروز بدتری!
پس از خدا بخواه که طاقت بیاوری

بابا نگاه کرد به بالا و خیس شد
مادر سپرد بغض خودش را به روسری

گفتند: " نا امید نشو! ما نمرده ایم
این بار می بریم تو را جای بهتری"

حالم خرابتر شد و بغضم شکاف خورد
چرخید چشم خسته ی من سمت دیگری:

دیوار، قاب عکس... نسیمی وزید و بعد
افتاد روی گونه ی من ناگهان پری

خود را کنار عکس کشیدم کشان کشان
وا کردم از خیال خودم سویتان دری:

من بودم و سکوت و حرم- صحن انقلاب-
تو بودی و نبود به جز من کبوتری

لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت
از هر طرف رسید شمیم معطری

ازمن عبور کردی و دردم زیاد شد
گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری؟

گفتی بلند شو به تماشای هر چه هست...
دیدم کنار صحن نشسته ست مادری

فرمود: "در حریم منی یا علی بگو
برخیز تا به گوشه ی افلاک بنگری

برخاستم ...دو پای خودم بود...در مطب-
گرم قدم زدن شدم و سوی دیگری

تکرار سجده ی پدری بود و آنطرف
تکرار "یا امام رضا" های مادری

دکتر نشست و دست به پاهای من گذاشت
دکتر به عکس خیره شده و گفت: محشری!

برخاستم درون مطب روی پای خود
فریاد مادر و پدرم کرد محشری

حسن اسحاقی
۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۶
هم قافیه با باران

شور بسیاری است در امواج، اما بیشتر

شوق این دل ها به دریاهاست؛ حتی بیشتر


پاسخ دریا یه سرسختی طوفانیم ما:

آی... ای جمعیت باد هوا! ما بیشتر


بس که ما مجنون تر از مجنون و فرهادیم، باز-

کوه می خواهیم بیش از پیش و صحرا بیشتر


ذره ایم و گرمی خورشید در دل های ماست

کاش بشکافند قدری قلب ما را بیشتر


تشنه زخمیم و خون خضر در رگ های ماست

بشکنید آیینه را، آیینه آیا بیشتر...


بیشتر از پیش می آییم و هردم پیشتر

غرق امیدیم این شب ها و فردا بیشتر


احسان کاوه

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

لاله دیدم روی زیبای توام آمد بیاد

شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند

روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد

بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم

لرزش زلف سمن سای توام آمد بیاد

در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت

با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد

از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید

اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد

پای سروی جویباری زاری از حد برده بود

های های گریه در پای توام آمد بیاد

شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی

از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد


رهی معیری

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۳۰
هم قافیه با باران

دردِ عشقی کشیده ام که فقط هر که باشد دچار می فهمد

مرد ، معنای غصّه را وقتی باخت پای قمار می فهمد!

بودی وُ رفتی وُ دلیلش را از سکوتت نشد که کشف کنم
شرحِ تنهاییِ مرا امروز مادری داغدار می فهمد!

دودمانم به باد رفت امّا هیچ کس جز خودم مقصّر نیست
مثلِ یک ایستگاهِ متروکم، حسرتم را قطار می فهمد!

خواستی با تمامِ بدبختی، روی دست زمانه باد کُنم!
دردِ آوارگیّ هر شب را مُرده ی بی مزار می فهمد

هر قدم دورتر شدی از من، ده قدم دور تر شدم از او
علّتِ شکِّ سجده هایم را «مُهرِ رکعت شمار» می فهمد!

قبلِ رفتن نخواستی حتّی یک دقیقه رفیقِ من باشی
ارزش یک دقیقه را تنها مُجرمِ پای دار می فهمد...

شهر، بعد از تو در نگاهِ من با جهنّم برابری می کرد
غربتِ آخرین قرارم را آدمِ بی قرار می فهمد

انتظارِ من از توانِ تو بیشتر بود، چون که قلبم گفت:
بس کن آخر! مگر کسی که نیست چیزی از انتظار می فهمد؟!

امید صباغ نو

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران

زیبا سلام،یک شب دیگر بدون تو 

پر میشود تمامی دفتر بدون تو


پر میشود تمامی قلبم ز بی کسی 

همراه بغض این دم آخر بدون تو


بانو بیا که بی تو تمام دلم غم است 

یعنی شکسته است سراسر بدون تو


دارد تمام پیکره ام زخم میخورد 

دارد سپید میشود این سر بدون تو


یکبار دیگر از تو نوشتم برای تو 

یکبار دیگر از شب آخر بدون تو


سعید موحدی نیا

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

هلا ، روز و شب فانی چشم تو

دلم شد چراغانی چشم تو

به مهمان شراب عطش می دهد

شگفت است مهمانی چشم تو

بنا را بر اصل خماری نهاد

ز روز ازل بانی چشم تو

پر از مثنوی های رندانه است

شب شعر عرفانی چشم تو

تویی قطب روحانی جان من

منم سالک فانی چشم تو

دلم نیمه شب ها قدم می زند

در آفاق بارانی چشم تو

شفا می دهد آشکارا به دل

اشارات پنهانی چشم تو

هلا توشه ی راه دریا دلان

مفاهیم طوفانی چشم تو

مرا جذب آیین آیینه کرد

کرامات نورانی چشم تو

از این پس مرید نگاه توام

به آیات قرآنی چشم تو


سید حسن حسینی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۹
هم قافیه با باران

حتی اگر پا بسته زنجیرها باشی

چون خواستی عاشق شوی باید رها باشی

 

 اصلن که گفته عشق دل بستن به معشوق است؟!

اصلیّتش این است از او هم جدا باشی

 

 دوری اگر از یار باشد.. عین ِ نزدیکی است

حالا چه فرقی می کند دیگر کجا باشی؟

 

غربت به هر نوعی برای عاشقی خوب است

وقتی به بالا می روی تا مبتلا باشی

 

این بیت ها را محض دل خوش کردنم گفتم

من التماست می کنم این بار تا باشی

 

می خواستم از بوسه هایت توشه بر دارم

سر بسته گفتی: من نمی خواهم شما باشی!

 

تنهایی ات زیباست... هم راهت بکن ما را

تا کی قرارت هست دور از دست ها باشی؟!


مصطفی عمانیان

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۷
هم قافیه با باران

بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...

با صد بهانه‌ی متفاوت تمام روز...

 

هی فکر می‌کنم به تو و خیره می‌شود

چشمم به چند نقطه‌ی ثابت تمام روز

 

در این اتاق، بعدِ تو تکرار می‌شود

یک سینمای مبهم و صامت تمام روز

 

گهگاه می‌زند به سرم درد دل کنم

با یک نوار خالیِ کاست تمام روز

 

«من» بی «تو» مرده‌ای متحرّک تمام شب...

«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...


نجمه زارع

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۴
هم قافیه با باران

ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﺑﺸﻨﻮﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ؟

ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺁﻥ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺩﻝﮔﺸﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ؟

 

ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺁﻥ ﺳﺮ ﺯﻟﻒ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻬﻢ

ﺑﺒﻮﺳﻢ ﺁﻥ ﺳﺮ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﻟﺮﺑﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ؟

 

ﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻠﺨﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺩﻝ ﻣﻦ

ﺑﺒﻮﺳﻢ ﺁﻥ ﻟﺐ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺟﺎﻥﻓﺰﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﮐﯽﺍﻡ ﻣﺠﺎﻝ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ

ﮐﻪ ﻏﺮﻕ ﺑﻮﺳﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺯ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﻣﺒﺎﺩ ﺭﻭﺯﯼِ ﭼﺸﻢِ ﻣﻦ ﺍﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﺍﻣﯿﺪ

ﮐﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺷﺒﯽ ﺳﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺩﻝِ ﮔﺮﻓﺘﻪﯼ ﻣﺎ ﮐﯽ ﭼﻮ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ

ﻣﮕﺮ ﺻﺒﺎ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﭼﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﯼ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ

ﻛﻪ ﻫﯿﭻ ﻛﺲ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺯ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻡ ٬ ﺧﻮﺷﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ

ﮐﻪ ﻫﻢ ﻋﻄﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻫﻢ ﻟﻘﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺮﻧﯿﺎﻣﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ

ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺪ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺳﺰﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻧﻌﻤﺖ ﺑﺎﻍ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﻧﺪﻫﻢ

ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻧﺎﻥ ﻭ ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﭼﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﻋﺸﻖ ﺳﺮﺑﻠﻨﺪ ﻗﺴﻢ

ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﻭﻓﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۱
هم قافیه با باران
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

قیصر امین پور
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
 ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﺍﺟﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻧﻘﺸﻬﺎ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ
 ﺭﻭﯼ ﺳﻘﻒ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻃﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪ
ﺧﻮﺍﺑﻬﺎﯾﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﭼﯽ ﻧﺒﻮﺩ
 ﺑﺎﺯﯼ ﻣﺎ ﺟﻔﺖ ﻭ ﻃﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﻗﻬﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺁﺷﺘﯽ
 ﻋﺸﻖ ﻫﺎﯾﻢ ﺍﺷﺘﯿﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺒﻮﺩ
 ﺳﺨﺘﯽ ﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

قیصر امین پور
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران

با تیشه ی خیـال تراشیده ام تو را

در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را

از آسمان بــه دامنم افتاده آفتاب؟

یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ

من از تمام گلهـا بوییده ام تـو را

رویای آشنای شب و روز عمـر من!

در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را

از هـر نظر تـو عین پسند دل منی

هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را

زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست

زیـــرا به این دلیل پرستیده ام تو را

با آنکه جـز سکوت جوابم نمی دهی

در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را

از شعر و استعـاره و تشبیه برتـری

با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۶
هم قافیه با باران

این ترانه «بوی نان» نمی دهد

بوی «حرف دیگران» نمی دهد

 

سفره  دلم دوباره باز شد

سفره ای که بوی نان نمی دهد

 

نامه ای که ساده و صمیمی است

بوی شعر و داستان نمی دهد:

 

با سلام و آرزوی طول عمر

که زمانه این زمان نمی دهد-

 

کاش این زمانه زیر و رو شود

روی خوش به ما نشان نمی دهد

 

یک وجب زمین برای باغچه

یک دریچه آسمان نمی دهد

 

وسعتی به قدر جای ما دو تن

گر زمین دهد، زمان نمی دهد

 

فرصتی برای دوست داشتن

نوبتی به عاشقان نمی دهد

 

هیچ کس برایت از صمیم دل

دست دوستی تکان نمی دهد

 

هیچ کس به غیر ناسزا تو را

هدیه ای به رایگان نمی دهد

 

کس ز فرط ِ های و هوی ِ گرگ و میش

دل به هی هی ِ شبان نمی دهد

 

جز دلت که قطره ای است بیکران

کس نشان ز بیکران نمی دهد

 

عشق، نام بی نشانه است و کس

نام دیگری بدان نمی دهد

 

جز تو هیچ میزبان ِ مهربان

نان و گُل به میهمان نمی دهد

 

نا امیدم از زمین و از زمان

پاسخم نه این، نه آن...نمی دهد

 

پاره های این دل شکسته را

گریه هم دوباره جان نمی دهد

 

خواستم که با تو درد دل کنم

گریه ام ولی امان نمی دهد...


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۵
هم قافیه با باران

با شهد لب از زهر، عسل ساختی از من

یک پنجره ی رو به غزل ساختی از من


یک دشت گل سرخ شدی در من و آنوقت

اندازه ی یک دشت، بغل ساختی از من


اینجا به شباهت به تو مشهورم و سِحرت

این بود که از خویش بدل ساختی از من


هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است آه

یک شهر لب خط گسل ساختی از من


من مقبره ی بی کسی افتاده در این خاک

تو آمدی و تاج محل ساختی از من


ایمان محمدآبادی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

« ﺍﻧﮑﺤﺖُ »… ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻬﺎﺭ ﺭﺍ !

‏« ﺯﻭﺟﺖُ »… ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﻧﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﻣﺘﻌﺖُ »… ﺧﻮﺷﻪ ﺧﻮﺷﻪ ﺭﻃﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍ

ﮔﯿﻼﺳﻬﺎﯼ ﺁﺗﺸﯽ ﺁﺑﺪﺍﺭ ﺭﺍ !


‏« ﻫﺬﺍ ﻣﻮﮐﻠﯽ »… : ﻏﺰﻟﻢ ﺩﻑ ﮔﺮﻓﺖ ، ﮔﻔﺖ .

ﺗﻮ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻭﮐﺎﻟﺖ ﺳﻪ ﺗﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﯾﮏ ﺟﻠﺪ »… ﺁﯾﻪ ﺁﯾﻪ ﻗﺮﺁﻥ ! ﺗﻮ ﺳﻮﺭﻩ ﺍﯼ !

ﭼﺸﻤﺖ ‏« ﻗﯿﺎﻣﺖ‏» ﺍﺳﺖ ! ﺑﺨﻮﺍﻥ ‏«ﺍﻧﻔﻄﺎﺭ ‏» ﺭﺍ !


‏« ﯾﮏ ﺁﯾﻨﻪ «… ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺖ … ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ ،

ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻏﺒﺎﺭ ﺭﺍ


‏« ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﺷﻤﻌﺪﺍﻥ «…؟! ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ! ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮﺳﺖ

ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﺭﯾﺪﻩ ﭘﺮﺩﻩ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭ ﺭﺍ !


ﻣﻬﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﻪ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺭﻭﺩﺳﺎﺭ

ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﯾﺰ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﺩﻩ ﺷﺮﻁِ ﺿﻤﻦِ ‌ … ‏» ﺩﻩ ؟! … ﻧﻪ ! ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺻﺪ ! … ﻫﺰﺍﺭ !

ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻣُﻬﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺁﻥ ﺻﺪﻫﺰﺍﺭ ﺭﺍ !


ﻟﯿﻠﯽ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺟﻨﻮﻥ ﺷﺪﻩ

ﭘﺲ ﺧﻂ ﺑﺰﻥ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﺍ 


سیامک بهرام پرور

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

سیب ها گناه آدمند ، تو گناه من

سرخ گونه های توست بهترین گواه من


گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :

مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من


من حساب سال و ماه را نه، گم نکرده ام

وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!


من اسیر خویشم این گناه بودن من است

ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من


نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل

چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من


من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو

تو نگفته ای شبیه اولین گناه من


پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت

جامه ای است رنگ شعر های راه راه من


شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو

می پرند بال های خسته گِرد آه من


کاشکی بیاید او که رنگ چشمهای توست

تا که وا شود سپیده در شب سیاه من


سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر

سرخ گونه های توست نازنین، گواه من


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

ای فغان از هی هی و هیهای دل

سوخت جانم ز آتش سودای دل

این چه فریاد است و افغان در دلم

گوش جانم کر شد از غوغای دل

این همه خون جگر از دیده رفت

برنیامد دُرّی از دریای دل

میخورم من خون دل،دل خون من

چون کنم ؟ ای واىِ من ای واىِ دل

ظلمت دل پرده شد بر نور جان

نور جان شد محو ظلمتهای دل

زخم ها بر جانم از دل میرسد

آه و فریاد از خیانت های دل

جان نخواهم برد زین دل جز به مرگ

نیست غیر از کشتن من رای دل

دل چه میخواهد ز من ؟! بهر خدا

دور سازید از سر من پای دل

آفت دنیا و دین من دل است

آه از امروز و از فردای دل

رفت عمرم در غم دل وای من

خون شد این دل در تن من وای دل

روز را بر چشم من تاریک کرد

دود آه و ناله ى شبهای دل

پای نِه در بحر جان سر سب ز شو!

فیض میخشکى تو در صحرای دل


فیض کاشانی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت 


شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت 


نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت 


زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت 


امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت 


زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت 


چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت 


چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت 


دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست

پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست


انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانی ست


دست های تو کجایند که آزاد شوم؟

هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست


ابرها طرحی از اندام تو را می سازند

که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست


شعر آنی ست که دور لب تو می گردد

شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست


دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست

دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست !


حسین جنت مکان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

شکسته های مرا نذر موج های بلا کن

برای ماندن این قایق شکسته دعا کن


مرا که تشنه آ‌‌‌شوب چشم های تو هستم

غروب های غم انگیز عاشقانه صدا کن


میان وسعت دریا که درمیان من افتاد

تنی به آب بزن چون گذشته ها و شنا کن


و تکه های تنم را از آب ها که گرفتی

میان جنگلی از یاس های تازه رها کن


مرا نگاه تو کافی ست تا دوباره برویم

تو هم دوباره مرا از زمین پیر جدا کن


دوباره قایق سبزی بساز از تن زردم

دوباره جسم مرا نذر موج های بلا کن


علی قربان نژاد

۱ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران