هم‌قافیه با باران

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسین جنتی» ثبت شده است

من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!

دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست!

در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر

سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!

هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم

از احتمال آتیه ی بهتری که نیست!

بو برده است لشکر من، بس که گفته ام

از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست!

من! باورم شده ست که در من، فرشته ها،

پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست!

من! باورم شده ست ، که در من رسیده است،

موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!

باید ، برای اینهمه ناباوری که هست،

روشن شود، دلایل این باوری که نیست!

هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است،

دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،

فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است،

تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!

 

حسین جنتی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد


حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد !


حالم چو درختی است که یک شاخه نااهل

بازیچه دست تبری داشته باشد


سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دیگری داشته باشد !


آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی آنکه دری داشته باشد


سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !


حسین جنتی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران