هم‌قافیه با باران

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!

رو از من شکسته مگردان که سال هاست
رو کرده ام به سمت شما، ایّها العزیز!

جان را گرفته ام به سرِ دست و آمدم
از کوره راه های بلا، ایّها العزیز!

وادی به وادی آمده ام، از درت مران
وا کن دری به روی گدا، ایّها العزیز!

چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود
این کاسه را...فَاَوفِ لنا، ایّها العزیز!

ما، جان و مال باختگان را رها مکن
بگذار بگذرد شب ما، ایّها العزیز!

خالی تر از دو دست من این چشم خالی است
محتاج یک نگاه شما، ایّها العزیز!


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

ای که از کلک هنر نقش دل‌انگیز خدایی

حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی

گفته بودم جگرم خون نکنی باز کجائی

«من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی»

 

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم

نغمه‌ی بلبل شیراز نرفتست ز یادم

«دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی»

 

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ مسکین چه کند گر نرود در پی دانه

پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه

«ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بحر تفکر تو کجائی؟»

 

تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت

عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جا هم همه گو: رو به سلامت

«عشق و درویشی و انگشت‌نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»

 

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت به گدایی»

 

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو بجویم

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

 

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن، جلوه که خورشید به خلوت ننشیند

«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی»

 

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

نازم آن جای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشگر عشق تو ستیزد

«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

چو بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»


محمد حسین شهریار

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۰
هم قافیه با باران

ﺭﻭﺷﻨﺎﻥ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﮐﻮ؟ ﺯﻥ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﻦ!

ﺗﺎ ﺑﯿﻔﺮﻭﺯﯼ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﯿﺴﺘﯽ

ﺣﺴﺮﺗﺖ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ، ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺧﻮﺩ ﻧﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺣُﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ،

ﺟﺰ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ، ﺗﺒﯿﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺭﻧﺞ ، ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ، ﺟﻨﻮﻥ ، ﺑﯽ ﺧﺎﻧﻤﺎﻧﯽ ، ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻨﻬﺎ، ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﻭﺻﻞ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ

ﻣﺮ ﻫﻢ ﺯﺧﻢ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺑﻤﯿﺮ !

ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﻭ ﺟﺎﻥ ، ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﻣﻦ ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﯿﺎﺭ

ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯾﻢ ﺁﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻬﺮﺕ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ

 

ﺷﮑﻮﻩ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ؟ ﺁﻩ ، ﻧﻪ! ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ، ﺁﻩ ، ﻧﻪ!

ﺭﻧﺠﺶ ﺍﺯ ﺍﻏﯿﺎﺭ ﻫﻢ ، ﮐﻔﺮﺳﺖ ﺩﺭ ﺁﯾﯿﻦ ﻣﻦ


ﺣﺴﯿﻦ ﻣﻨﺰﻭی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست

 

محمد علی بهمنی 

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

 سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

 

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

 

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

 

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم

 

از شوق شکر خنده لبش جان نسپردم

شرمنده ی جانان ز گران جانی خویشم

 

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

 

هر چند "امین" بسته ی دنیا نیم اما

دلبسته ی یاران خراسانی خویشم


امام خامنه ای

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران