ای فغان از هی هی و هیهای دل
سوخت جانم ز آتش سودای دل
این چه فریاد است و افغان در دلم
گوش جانم کر شد از غوغای دل
این همه خون جگر از دیده رفت
برنیامد دُرّی از دریای دل
میخورم من خون دل،دل خون من
چون کنم ؟ ای واىِ من ای واىِ دل
ظلمت دل پرده شد بر نور جان
نور جان شد محو ظلمتهای دل
زخم ها بر جانم از دل میرسد
آه و فریاد از خیانت های دل
جان نخواهم برد زین دل جز به مرگ
نیست غیر از کشتن من رای دل
دل چه میخواهد ز من ؟! بهر خدا
دور سازید از سر من پای دل
آفت دنیا و دین من دل است
آه از امروز و از فردای دل
رفت عمرم در غم دل وای من
خون شد این دل در تن من وای دل
روز را بر چشم من تاریک کرد
دود آه و ناله ى شبهای دل
پای نِه در بحر جان سر سب ز شو!
فیض میخشکى تو در صحرای دل
فیض کاشانی
۰ نظر
۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۲