هم‌قافیه با باران

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب ضد» ثبت شده است

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این :.8'ندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است


فاضل نظری

۱ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۸
هم قافیه با باران
باز در خود خیره شو، انگار چشمـت سیر نیست
درد خودبینی است می دانم تـو را تقصیر نیست

کـــوزه ی دربسته در آغوش دریـا هم تهی است
در گــل خــشک تــو دیــگر فـرصت تغــییر نیست

شــیر وقـــتی در پی مــردار باشــد مــرده است
شیر اگر همــسفره ی کفتـار باشد، شیر نیست

اولیــن شــرط مــعلم بودن عــاشــق بودن است
شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست

در پشــیمانی چــراغ معــرفــت روشــن تر است
تــوبــه کــــن! هـــرگز برای توبه کردن دیر نیست

هــمچنان در پــاسخ دشــنام می گــویم ســلام
عــاقلان دانــنــد دیــگر حاجــت تفــسیر نیــست

باز اگــر دیوانــه ای ســنگی به مـن زد شاد باش
خـــاطــر آییــنه ی مــا از کــسی دلگــیر نیــست

فاضل نظری
۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

من آسمان ِ پر از ابرهـــای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من ... من از خودم سیرم

من آن طبیب ِ زمین گیر زار و بیمارم
که هرچه زهر به خود میدهم نمــیمیرم

من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

به دام زلف بلندت دچـــار و سردرگم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من ؛ من از خودم سیرم ..


فاضل نظری

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران
اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن

دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار
همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن

خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن

فاضل نظری
۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران
به تنهایی گرفتارند مشتی بی پناه اینجا
مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود -از دنیا- که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

برای چرخش این آسیاب کهنه ی دل سنگ
به خون خویش می غلتند خلقی بی گناه اینجا

نشان خانه ی خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

فاضل نظری
۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۹
هم قافیه با باران
غمخوار من به خانه غمها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ میزنند
میبینمت برای تماشا خوش آمدی

راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای دل به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای من و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

فاضل نظری
۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران