هم‌قافیه با باران

۳۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریکی ِ شب ها دلم صدایت کرد و

تو با طنین صدایم به سویم آمدی 
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
برای تنم با تنت آواز خواندی 
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانم را بازیافتم

در من
شک لانه کرده بود
دستهای تو
چون چشمه ای به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره‌ی سالهای نخستین به خواب رفتم
در دامانت -که گهواره رویاهایم بود -
و لبخند آن زمان به لب هایم برگشت
با تنت برایم لالا گفتی
چشمهای تو با من بود 
و من چشمهایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بود
بدی تاریکی‌ست
شب ها جنایتکارند
ای دل آویز من، ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم

صدایت می زنم

گوش بده قلبم صدایت می زند
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم
از پنجره های دلم
به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره، آفتابی‌ست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه دریاهاست


احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم

و مشتاق حرف حرف نام تو باشم

مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست

مدت هاست نامت

بر روی نامه هام نیست

از گرمی آن گرم نمی شوم

اما امروز در هجوم اسفند

پنجره‌ها در محاصره

می خواهم تو را به نام بخوانم

آتش کوچکی روشن کنم

چیزی بپوشم

و تو را ای ردای بافته از گل پرتقال

و شکوفه‌های شب بو احضار کنم

 

نمیتوانم نامت را در دهانم

و تو را در درونم پنهان کنم

گل با بوی خود چه میکند؟

گندم زار با خوشه؟

با تو سر به کجا گذارم؟

کجا پنهانت کنم؟

وقتی مردم تو را

در حرکت دستهام

موسیقی صدام

توازن گام هایم می بینند

تو که قطره بارانی بر پیرهنم

دکمه طلایی برآستینم

کتاب کوچکی در دستانم

و زخم کهنه ای بر گوشه لبم

با این همه فکر میکنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟

 

مردم از عطر لباسم می فهمند

معشوق من تویی

از عطر تنم می فهمند

با من بوده ای

از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده

دیگر نمی توانم پنهانت کنم

از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم

از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را

از انبوه گل بر لبم بوسهٔ تو را

چه طور می خواهی قصهٔ عاشقانه مان را

از حافظهٔ گنجشکان پاک کنی؟

و قانع شان کنی که خاطرات شان را منتشر نکنند؟


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۲۳
هم قافیه با باران

آه! در باغ بی درختیِ ما

این تبر را به جای گل که نشاند؟!

چه تبر، اژدهایی از دوزخ

که به هر سو دوید و ریشه دواند

بشنو از من که این سترون شوم

تا ابد بی بهار خواهد ماند

هیچ گل از برش نخواهد رُست

هیچ بلبل بر او نخواهد خواند


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران
هرچند نداری تو ز احساس، نشانی
من عاشق لبخند توام، گرچه ندانی

مغرور و بداخلاق بشو با همه، اما
«با من به ازین باش که با خلق جهانی»

نفیسه سادات موسوی
۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۳
هم قافیه با باران

نقیضه ای بر روی شعر معروف "تو همانی که دلم لک زده لبخندش را" از استاد بزرگوار، آقای  کاظم بهمنی


تو همانی که درآورده دگر گندش را

وختِ نوشیدن چایی بجود قندش را


حال من چون پدری ذلّه ز دست تو که حیف!

نکشیده ست به روی تو کمربندش را


نخورد آبِ خوش، آن آدمِ زندانی که

برود لو بدهد چاقوی هم بندش را


از حریصان کمین کرده، رکب خواهد خورد

هرکه تارف بزند چیچک و فرمندش را


منم آن عاشق بیچاره که هی خرج تو کرد

پول و انگشتر و دسبند و گلو بندش را


دل من با همه صاااف است، به جز شخصی که 

رفته بخشیده به یک تُرک ، سمرقندش را


اس ام اس های تو را دیده پدر در گوشییم

ترسم این است کند کشف، فرستنده ش را


بخت بد توی جهان ، ما "ما_را_دو_نا"  نشدیم

خوش به حالش! نگرفتند از او هَندش را


منم آن فرد که معشوووق به هنگام دروغ

خورده بر جانِ منِ جن_زده، سوگندش را


نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۶
هم قافیه با باران

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه

جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید


یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم


روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم

بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم


اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای دردامن اندوه کشیدم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۶:۴۵
هم قافیه با باران

دیگر منتظر کسی نیستم

هر که آمد

ستاره از رویاهایم دزدید

هر که آمد

سفیدی از کبوترانم چید

هر که آمد

لبخند از لبهایم برید

منتظر کسی نیستم

از سر خستگی در این ایستگاه نشسته ام.


رسول یونان

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

از شهرهای بزرگ

که در قصه های تو نبودند می ترسم

از خیابان هایی که پایم را

به راه های نرفته بسته اند

و عشق های کوچکی که دلم را

به پنجره های وامانده ی لعنتی

  

می ترسم

از روزهایی که با تنور تو روشن نمی شوند

و شب هایی که با هزار و یک روایت گوناگون

چشم های مرا نمی بندند

 

دلم هوای خانه ی کاگلی ات را کرده

با پستوی تنگ و تاری

که عطر آغوش پدربزرگ را در آن حبس کرده بودی

دلم هوای تو را کرده

که برایم چای بریزی

و دوباره بگویی چگونه صورت من شصت سال پیش

جوانی کُرد را عاشق تو کرد

  

برایم چای بریز ننه آقا

و اشک هایم را

با گوشه ی گلدار چارقدت پاک کن

خسته ام ،

خسته

و هیچ کس آنقدر زن نیست

که ساعت ها بشود برایش گریست


لیلا کردبچه

۱ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۶:۲۸
هم قافیه با باران

انگار که از مشت قفس رستی و رفتی

یکباره به روی همه در بستی و رفتی

هر لحظۀ همراهی ما خاطره ای بود

اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی

نفرین به وفاداری ات ای دوست که با من

پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی

چون خاطرۀ غنچۀ پرپر شده در باد

در حافظۀ باغچه ها هستی و رفتی

جا ماندن تصویر تو در سینۀ من! آه!

این آینه را آه که نشکستی و رفتی


فاضل نظری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۶:۲۰
هم قافیه با باران

حکایت باران بی امان است

این گونه که من

دوستت می دارم

شوریده وار و پریشان باریدن

بر خزه ها و خیزاب ها

به بیراهه و راه ها تاختن

بیتاب بیقرار

دریایی جستن

و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن

و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بیقرار است

این گونه که من دوستت می دارم


شمس لنگرودی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۳
هم قافیه با باران

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت .
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم!

دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار

مثل بچه‌ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه‌ی همسایه می‌اندازد

همیشه دلم می‌خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن.

برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای...

...

عرفان نظرآهاری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۵:۲۵
هم قافیه با باران

آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری

دلم آن سوی زمان

با تو آیا دارد

ــ وعده ی دیداری ؟

ــ چه شنیدم ؟

تو چه گفتی ؟

ــ آری ؟!


حمید مصدق

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز.

و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز

زیرا راههایی که می روی جزئی از تو می شود

و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز

چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر.
و پرواز را یاد بگیر 

نه برای اینکه از زمین جدا باشی

برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی...


عرفان نظر آهاری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۲۰
هم قافیه با باران

از سر پیچ جاده راه افتاد

با صفا صاف و ساده راه افتاد

پا برهنه پیاده راه افتاد

پدر خانواده راه افتاد

              از اهالی ده به رسم وفا

              باخودش داشت التماس دعا

راه دور و پر از مشقت بود

کوله بارش پراز ارادت بود

گرچه هر گام او عبادت بود

آرزویش فقط زیارت بود

              چقدر قطره رو به دریایند

              همگی پا برهنه می آیند

راه بسیار رفته کم مانده

گریه شوق جای غم مانده

روی دوشش فقط علم مانده

دوقدم تا دم حرم مانده

             فلکه آب روبروی حرم

             بر مشامش رسید بوی حرم

ناگهان ایستاد می گردد

چشم او مثل باد می گردد

با همه اعتقاد می گردد

پی باب الجواد می گردد

              عشق شان نزول آن در بود

              اشک اذن دخول آن در بود

دم در گفت یا امام رضا

من مریضم شفا امام رضا

سرطان مرا... امام رضا

نه فقط کربلا امام رضا

              دم در بود که مسافر شد

              ساک خود وا نکرده زائر شد

چند شب بعدِ پنجره فولاد

کربلا خسته از مسیر زیاد

کفش خود را به کفشداری داد

پای شش گوشه تا رسید... افتاد

               گرد و خاک حرم که پاکش کرد

               خادمی کنج صحن خاکش کرد


محسن عرب خالقی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۳:۴۰
هم قافیه با باران

درمقامی که عقیق سرخ از زر بهتر است

اشکهایم بال معراج است از پر بهتر است

بیشتر از بهترین وجه عبادت از نماز

در قیامت اشکهایت را بیاور بهتر است

با زبان دل فقط حرف خودم را می زنم

نامه بر این روزها باشد کبوتر بهتراست

از سر اخلاص حمدش را به جا می آورم

آنکه از آغاز یادم داده کوثر بهتر است

گرچه فرقی نیست بین ساقی وکوثر ولی 

بارها فرموده پیغمبر که مادر بهتر است

مصحف زهرا به غیر از سینه معصوم نیست

سر مستور خدا در پرده آخر بهتر است

وقت بالا بردن در حرز نام فاطمه

از دولشگر هم برای مردخیبر بهتر است

هر کسی بو برده از غیرت شهادت میدهد

در نگاه مرد مرگ از اشک همسر بهتر است

از زمانی که شنیدم در به پهلویت گرفت

حس من این است اصلاً خانه بی در بهتر است


محسن عرب خالقی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران

...دو چشم عطریِ او آهوان تاتار است

زنی که هفت قدم در نرفته عطار است

 

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد

زنی که حلقه‌ی موی طلایی‌اش دار است

 

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر

به خنده گفت که در انتقام، مختار است

 

زنی که در شبِ مسعودی نشابورش

هزارها حسنک مثل من سرِ دار است

 

زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند

چهلستونِ دلش بی‌ستونِ انکار است

 

زنی که بوی شراب از نفس زدن‌هایش

اگر به «قم» برسد کار مُلک «ری» زار است

 

اگر به ری برسد، ری اگر به وی برسد

هزار خمره‌ی چله نشین به می برسد...

 

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۳
هم قافیه با باران

ای مهربان من
من دوست دارمت
چون سبزه های دشت، چون برگ سبز درختان نارون
معیارهای تازه ی زیبایی
با قامت بلند تو سنجیده می شود.
زیبایی عجیب تو معیار تازه ای ست،
با غربت غریب فراوانش مانند شعر من
ای شعر بی قرین!
ـ و این تفاخر از سر شوخی ست ـ
نازنین...


حمید مصدق

۱ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

مرده شورها چه می دانند
لب های من چقدر قشنگ دوستت دارم را
با چهار هجای کشیده ادا می کردند
و انگشتانم هنگام نوشتن از تو
چگونه لای سطرها ریشه می دادند.

چه می دانند
گونه هایم چگونه عطر بوسه های تو را
در توحش گل های سرخ پنهان می کردند
و موهایم میان انگشتان تو
چگونه باد ها را به مسیر های تازه می بردند.

تو اما می دانی
بهتر از همه می دانی
موهای من چقدر مشکی تر و بلند تر بودند
وقتی انگشتانت را
لای موهای کسی از یاد ببری
و "یادش بخیر"
سهم کوچکم از شبانه هایت می شود.


لیلا کردبچه

۱ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۰:۲۷
هم قافیه با باران

ای مهربانتر از من

با من

در دستهای تو

آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟

کز من دریغ کردی

تنها

تویی

مثل پرنده های بهاری در آفتاب

مثل زلال قطره باران صبحدم

مثل نسیم سرد سحر

مثل سحر آب

آواز مهربانی تو با من

در کوچه باغهای محبت

مثل شکوفه های سپید سیب

ایثار سادگی است

افسوس آیا چه کس تو را

از مهربان شدن با من

مایوس می کند؟


حمید مصدق

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۰:۱۴
هم قافیه با باران

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گلهای باغ می آورد

و گیسوان بلندش را

به بادها می داد

و دستهای سپیدش را

به آب می بخشید

 

دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

 

دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی را

- نثار من می کرد

 

دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین شمال

و در جنوب ترین جنوب

همیشه در همه جا

- آه با که بتوان گفت

که بود با من و

- پیوسته نیز بی من بود

و کار من ز فراقش فغان و شیون بود

 

کسی که بی من ماند

کسی که بی من نیست

کسی ...

-دگر کافی ست


حمید مصدق 

۱ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۰۹:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران