هنوز هم
گلهای کاکتوس
پشت دریچه های اتاق توست ؟
آه
ای روزهای خاطره
ای
کاکتوسها
آیا هنوز هم دیوارهای کوچه آن خانه
از اشکهای هر شبه من
نمناک مانده است ؟
آیا هنوز هم
امید من به معجزه خاک مانده است ؟
افسوس
گلهای کاکتوس
حمید مصدق
این مرد خود پرست
این دیو، این رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روی من و
خیره در منست
***
گفتم به خویشتن
آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او،
ناگهان دریغ
آئینه تمام قد روبه رو شکست.
حمید مصدق
در سحرگاه سر از بالش ِ خوابت بردار
کاروان های فروماندۀ خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد،
به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت ِ پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگی اش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسی ِ عروسک های ِ کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی ِ داماد و عروس
صحبت از ساده گی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک ِ خواهر من
در شب جشن عروسی ِ عروسک هایش می رقصد
کودک ِ خواهر من
امپراتوری ِ پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک ِ خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند!
گُل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را من تو را خواهم برد
به سر ِ رود ِ خروشان ِ حیات،
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز؛
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را !
ــ صبح دمید !
حمید مصدق
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده ،
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است؛
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگیرتر است
شوق باز آمدن ِ سوی توأم هست ،امّا
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته؛
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای . . . باران . . . باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من امّا
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟!
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم ، دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای
باران
باران ،
پر ِ مرغان ِ نگاهم را شست.
حمید مصدق
دل وحشت زده در سینه ی من می لرزد
دست من ضربه به دیواره ی زندان کوبید
" آی همسایه ی زندانی من ، ضربه دست مرا پاسخ گوی "
ضربه ی دست مرا پاسخ نیست
تا به کی باید تنها اندر این زندان زیست ؟
ضربه هر چند به دیواره فرو کوبیدم ، پاسخی نشنیدم
سالها رفت که من
کرده ام با غم تنهائی خو ....
دیگر از پاسخ خود نومیدم !
راستی ، هان ! چه صدایی آمد ؟!
ضربه ای کوفت به دیواره ی زندان دستی؟
ضربه می کوبد همسایه زندانی من
پاسخی می جوید ....
دیده را می بندم !
در دل از وحشت تنهایی او می خندم !
حمید مصدق
گفتم بهار
خنده زد و گفت
ای دریغ
دیگر بهار رفته نمی آید
گفتم پرنده ؟
گفت اینجا پرنده نیست
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست
گفتم
درون چشم تو دیگر ؟
گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست
اینجا به جز سکوت سکوتی گزنده نیست . . .
حمید مصدق
سنگی بگذار
بر کلمات من
چراغی روشن کن
دانستم
بی واژه تو را دوست دارم.
محمد شمس لنگرودی
بوی تو
بوی دست های خداست
که گل هایش را کاشته، به خانه خود می رود.
...
تو که با منی
صبحانه من لیوانی کهکشان شیری است
و تکه های تازه رعد و برق در بشقابم برق می زند.
...
محمد شمس لنگرودی
دلتنگی
عین آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر میکنی تمام شده
اما یک دفعه
همه ات را آتش می زند !
گیرم همه جای جهان جهنم!
گیرم دست های زمین
بی بذر و
بی خنده
گیرم چنته ی زمان
بی عشق و
بی "هر چه تو می گویی" اصلا!
کافی بود کمی
فقط کمی
پنجره را باز کنی...!
زندگی
از پنجره های بسته رد نمی شود!
مهدیه لطیفی
پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانههایی را که هر روز برایشان میریزم
در میان آنها
یک پرندهی بیمعرفت هست
که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت
و برنمی گردد.
من او را بیشتر دوست دارم.
گروس عبدالملکیان
سرد
یعنی تو
که صدایت یخ می بندد بر رگ هایم
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که من نیستم
گرم
یعنی تو
که هر نگاهت داغ می شود بر دلم
برای بعد ها
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که منم
آب
یعنی تو که بر سرم می ریزی
پاک
از ابرهای دلتنگِ سقف خانه ات که از خیابان فرار کرده اند
به جای هر غسلی
به جای هر بارانی
خاک
یعنی خاک بر سر لحظه هایی
که ما مال هم نیستیم!
خلاصه
خورشید
کتاب
کفش
کلید
کلمه
همه شان تویی
به تنهایی!
تنهایی
یعنی تو
که نمی دانی بی من
چقدر تنهایی!
مهدیه لطیفی
احساس
سنگ خارا نیست
که همین طور بماند و
بماند و
بماند...
احساس مثل شاپرک
مثل عطر
می پرد!
درست توی همان روزهایی که دوستت دارم
دوستم داشته باش!
مهدیه لطیفی
دوره ای ست که همه
حتی در نهایت حیرت تو
دوست داشتن را با خط کش هاشان
سانت می زنند
تا مبادا یک جایی
یک چیزی
کم باشد
فدای سرم که تا نهایت پستی قد کشیدی
و کارت به جایی کشید
که خط کش به دست
مقایسه ام می کنی با این و آن
همان دو سه تا باران
همان یک بوسه
همین که شاعر شده ام حالا
عمری را کفایت می کند.
مهدیه لطیفی
می سوزم و عطر یادهای تو را می دهم
عطر بال پرنده ای تازه سال
که به اشتیاق قوس قزح پر گرفت
و به خانۀ خود برنگشت.
یادهای تو دریاست
و من نهنگ گمشده ای
که در پی قویی
در جویی غرق شد!
یادهای تو بارانی سرکش است
که به اشتیاق دهانم مست می کند
و سر
به شیشۀ آسمان می کوبد،
صبحی ژاله بار است
که می بارد بر من
بیدارم می کند
و آفتاب
چشم گشوده به من
صبح به خیر می گوید.
شمس لنگرودی
چشمت ستاره اش را
چندان چراغ وسوسه خواهد کرد
تا من به آفتاب بگویم: نه!
بانوی رنگ های شکوفان!
رنگین کمان!
پل بسته ای که عشق
آفاق را به هم بردوزد
آفاق را به رنگ تو می بینم
و چشم هایت آن سوی مه
همچون چراغ های دریایی می سوزد.
حسین منزوی
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست!
فروغ فرخزاد
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
به نوای دل دیوانهٔ تو
خفته بر هودَج موّاج نسیم
می گذشتم ز در خانهٔ تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پردهٔ لرزان حریر
رنگ چشمان تو را می دیدم
کاش در بزم فروزندهٔ تو
خندهٔ جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون آینه روشن می شد
دلم از نقش تو و خندهٔ تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازندهٔ تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا می کرد
در دل باغچهٔ خانهٔ تو
شور من ... ولوله برپا می کرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا می دیدم
خیره بر جلوهٔ زیبایی خویش
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشهٔ زهد تو و حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخهٔ سر سبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایهٔ عمر
شعلهٔ راز مرا می دیدی
فروغ فرخزاد