چشمها، پنجرههایِ تو تامل دارند
فصل پاییز هم آن منظرهها گل دارند
ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همه در گردشِ چشمِ تو تعادل دارند
تا غمت، خارگلو هست، گلوبند چرا؟
کشتههایت چه نیازی به تجمل دارند؟
همه جا مرتع گرگ است، به امید کهاند؟
میشهایم که ته چشمِ تو آغل دارند؟
برگ با ریزش بیوقفه به من میگوید
در زمین خوردن عشاق، تزلزل دارند
هر که در عشق سر از قله بر آرد، هنر است
هم تا دامنهی کوه تحمل دارند!
مژگان عباسلو