هم‌قافیه با باران

۸۶ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

مانند قایقی که اسیر تلاطم است

در پیچ و تاب زلف تو آرامشم گم است

 

بیرون کنند شاید از این شهر هم مرا

حوا ! لبت قشنگ تر از سیب و گندم است

 

تا کی به بوسه از عکست اکتفا کنم؟

وقتی که آب هست چه جای تیمم است؟

 

خالق قبول کرده تو آهوی من شوی

چون ضامنم محبت خورشید هشتم است

 

عطار گشته است , یقین , هفت شهر عشق

این دل هنوز در خم ابروی تو گم است .


ناصر بقالی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۹:۰۴
هم قافیه با باران

دلم بگذاشتم جایی که دیگر بر نمی دارم

دلی شاداب آوردم ، مکدر بر نمی دارم

 

مدارا نیست با این سر شکوه آستانش را

اگرچه یک دم از آن آستان سر بر نمی دارم

 

مگر زین در درون آید رخ تابان آن مَهرو

وگرنه چشم خود هرگز از این در برنمی دارم

 

اگر سکان وصلش را نباشم ناخدا اینجا

دگر زین ساحل اوهام لنگر بر نمی دارم

 

رضایت را بگیر از من، گدای حاجت وصلم

پی بیش آمدم اینجا و کمتر بر نمی دارم

 

مرا هم اختیاری هست با این طالع جبری

به غیر از باب میل از این مقدر بر نمی دارم

 

دو بالم خیس از اشک و هوای آسمان ابری

امید پر زدن اما ، از این پر برنمی دارم

 

جهان در چشم زیبا بین سراسر گوهر ناب است

پی گوهر شناسم من ز گوهر بر نمی دارم

 

کنار ماست زلف یار و دست من از آن کوتاه

در این میخانه بنشستیم و ساغر برنمیدارم

 

سری بر دامن قاتل چو اسماعیل بنهادم

چو سر با عشق بگذارم به باور بر نمی دارم

 

چو پیش چشم ما باشد از او رخ بر نمی گیرم

اگر پنهان شود چشمم ز منظر بر نمی دارم

 

رسیدم بر سر حرفی که گر نیت کنم گفتن

قلم گوید که من دیگر ز جوهر برنمی دارم

 

رضا ترسم که در تکرار ، لذت گم کنی ، کم گو

بجز از قند آن لبها مکرر بر نمیدارم

 

رضا حیدری نیا

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

غزل می‌ریزد از چشمان آهویی که من دارم

به چیــن گیسویش مُشکِ غزالان ِ خُتن دارم

 

چنان بی‌تابی‌ام را در تب و تاب است هر شب تب

کــه بالاپوشــی از آتش بــه جای پیـــرهن دارم

 

بهــای بوســه‌اش را نقدِ جــان می‌آورم بـر لب

در آن شب‌ها که تنها جان شیرین را به تن دارم

 

به قـــول "منزوی" زن‌ها شکـــوه و روح می‌بخشند

تو را چون خون به رگ‌هایم و چون جان در بدن دارم

 

تو بی‌شک مهربان‌تر هستی و بسیار زیباتر

از آن تعریف زیبایـــی که از مفهوم زن دارم

 

غـــزل‌ هایم بلاگـــردان ایــــن یک بیتِ "حافظ" باد

که هر چه هست از آن شیرازی شیرین‌سخن دارم

 

"مرا در خانه سروی هست کاندر سایه‌ی قدش

فراغ از سرو بُستانــی و شمشاد چمــن دارم"


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۹:۰۲
هم قافیه با باران

ﻏﺮﯾﺐ ﻭ ﺑﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻮ ﺗﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﻨﯿﻦ ﺯﺧﻢ ﺍﻧﺰﻭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻡ

ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﻧﻤﮏ ﮔﯿﺮﻡ

ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺳﻔﺮﻩ ﺍﺕ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻡ

ﭼﻪ ﺯﺧﻢ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﻔﺖ ﺍﻣﺎ

ﮐﺴﯽ ﻧﮕﻔﺖ ﮐﻪ ﺯﺧﻢ ﺍﺯ ﮐﻪ ، ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡ

ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﻋﯿﻨﮏ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻭ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﺴﺘﻪ

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻣﺖ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺳﺨﺖ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡ

:- ‏« ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﮐﻮﭼﮏﻣﻦ...‏»

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﻝ ﺯﺑﺎﻥ ﺭﯾﺰﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻡ

ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺩﻡ

ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡ


ﻓﻬﯿﻤﻪ ﻧﻈﺮﯼ

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۵:۳۲
هم قافیه با باران

ﺍﯼ ﺩﺭﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪ ! 

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻩ ﮐﺸﯿﺪ


ﭘﺮﭼﻢ ﺻﻠﺢ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﻮﯾﺶ

ﻧﻪ ﯾﮑﯽ؛ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪ


ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﻡ ﻧﺠﺎﺭﯼ ﺳﺖ

ﻭﻗﺖ ِ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻥ ﺍﺭّﻩ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﻟﺮﺯﯾﺪ


ﻧﺎﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ

ﺑﻪ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻭﺭﺯﯾﺪ


ﺷﺐ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﺑﻪ »ﮔﻤﺎﻥ« ﺷﺪ ﺳﭙﺮﯼ

ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺯﻟﻒ ﺗـﻮ ﻧﺎﺑﺮﺩﻩ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺩﻣﯿﺪ


ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻮﭺ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﻮﯼ

ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺍﻧﮕﯿــﺰﻩ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﭘﺮﯾﺪ

ﺗﻠﺨﯽ ﻭﺻﻞ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻢ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﺮﺍﻕ

ﺷﺎﺩﯼ ﺑﻠﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﭽﯿﺪ


ﻣﻘﺼﺪ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ، ﺭﻭﺷﻦ ﻧﯿﺴﺖ

ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﺍﻫﯿﺪ ﺍﮔﺮ، ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﺪ!

 

ﮐﺎﻇﻢ ﺑﻬﻤﻨﻲ

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران

افسوس که ایام شریف رمضان رفت

افسوس که ایام شریف رمضان رفت

سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت

افسوس که سی پاره این ماه مبارک

از دست به یکبار چو اوراق خزان رفت

ماه رمضان حافظ این گله بد از گرگ

فریاد که زود از سر این گله شبان رفت

شد زیر و زبر چون صف مژگان، صف طاعت

شیرازه جمعیت بیداردلان رفت

بیقدری ما چون نشود فاش به عالم؟

ماهی که شب قدر در او بود نهان، رفت

برخاست تمیز از بشر و سایر حیوان

آن روز که این ماه مبارک ز میان رفت

تا آتش جوع رمضان چهره برافروخت

از نامه اعمال، سیاهی چو دخان رفت

با قامت چون تیر درین معرکه آمد

از بار گنه با قد مانند کمان رفت

برداشت ز دوش همه کس بار گنه را

چون باد، سبک آمد و چون کوه، گران رفت

چون اشک غیوران به سراپرده مژگان

دیر آمد و زود از نظر آن جان جهان رفت

از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب

آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

 الهی الهی، به حق پیمبر

الهی الهی، به ساقی کوثر

الهی الهی، به صدق خدیجه

الهی الهی، به زهرای اطهر

الهی الهی، به سبطین احمد

الهی، به شبیر الهی! به شبر

الهی به عابد! الهی به باقر

الهی به موسی، الهی به جعفر

الهی الهی، به شاه خراسان

خراسان چه باشد! به آن شاه کشور

شنیدم که می‌گفت زاری، غریبی

طواف رضا، چون شد او را میسر:

من اینجا غریب و تو شاه غریبان

به حال غریب خود، از لطف بنگر

الهی به حق تقی و به علمش

الهی به حق نقی و به عسکر

الهی الهی، به مهدی هادی

که او مؤمنان راست هادی و رهبر

که بر حال زار بهائی نظر کن!

به حق امامان معصوم، یکسر


شیخ بهایی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران

مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم

که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

 

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری

ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم

 

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام 

که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

 

همین خوش است همین حال خواب و بیداری 

همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم

 

خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می 

معاشران بفشارید پنبه در گوشم

 

شبیه بار امانت که بار سنگینی است 

سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ....


سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

یار آمد و من طاقت دیدار ندارم

از خود گله‌ای دارم و از یار ندارم

شادم که غم یار ز خود بی‌خبرم کرد

باری، خبر از طعنهٔ اغیار ندارم

گفتم چو بیایی غم خود با تو کنم شرح

اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم

لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار

من خود گلهٔ اندک و بسیار ندارم

گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا

از رندی و بدنامی خود عار ندارم


هلالی جغتایی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران

یاران می‌ام ز بهر خدا در سبو کنید

آلوده غمم به می‌ام شست و شو کنید

جام لبالب می از آن دستم آرزوست

بهر خدا شفاعت من نزد او کنید

چو مست می‌شوید ز شرب مدام دوست

مستی بنده هم بدعا آرزو کنید

ابریق می‌دهید مرا تا وضو کنم

در سجده‌ام بجانب میخانه رو کنید

بیمار چون شوم ببریدم به میکده

از بهر صحتم به خم می فرو کنید

از خویش چون روم به می‌ام باز آورید

آیم به خویش باز می‌ام در گلو کنید

وقت رحیل سوی من آرید ساغری

رنگم چو زرد شد به می‌ام سرخ رو کنید

تابوت من ز تاک و کفن هم ز برگ تاک

در میکده به باده مرا شست و شو کنید

تا زنده‌ام نمیروم از میکده برون

بعد از وفات نیز بدان سوم رو کنید

در خاکدان من بگذارید یک دو خم

دفنم چو میکنید میم در گلو کنید

از مرقدم به میکده‌ها جویها کنید

از هر خم و سبوی رهی هم بجو کنید

دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من

در گردن شما که ز خاکم سبو کنید

ناید بغیر ریزهٔ خم یا سبو بدست

هر چند خاکدان مرا جست‌وجو کنید

بی بادگان چو مستیتان آرزو شود

آئید و خاک مقبرهٔ فیض بو کنید


قیض کاشانی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۰
هم قافیه با باران

پروازمان دهید که بی بال و پر شدیم
یک عمر در هوای شما در به در شدیم

کالیم و خشک و زرد، خدا را چه دیده ای؟ 
شاید به لطفِ یک نفست بارور شدیم!

تو آب‌زاده‌ای پدرت هم ابوتراب
رزقی به ما دهید که بی برگ و بر شدیم

هرچه شما کریم تری ما گدا تریم
از اعتبار نام شما معتبر شدیم

ما را به راه راست کشاندی تو یا کریم
ما در مسیر تو ز خدا با خبر شدیم

آقاییِ تو شاملِ حالِ گدا شد و...
ماهم به نوکری شما مفتخر شدیم

ما را به نامتان «حسنی» ثبت کرده اند
ما سال­هاست حلقه‌ی آویزِ در شدیم

آقاترین جوانِ جوانانِ جنّتی
بی بارگاه و صحن ولی با کرامتی


باید برای قبر تو گلدان بیاوریم
باید ضریح و سنگ براتان بیاوریم

پهن است سفره‌ی کرمت در بقیع پس
باید ز سفره‌ی کرمت نان بیاوریم

فهم و زبان ما به شما قد نمی دهد
باید برای وصف تو قرآن بیاوریم

پای پیاده بیست سفر مکه رفته‌ای
تا در مسیر رفتنت ایمان بیاوریم

جایی که رحمت حسنی موج می زند
زشت است حرفی از نم باران بیاوریم

اینکه سه بار ثروت خود نصف کرده‌ای
کافیست تا به لطف تو اذعان بیاوریم

تا نوکری کند به کرمخانه‌ی شما
صدها بزرگ مثل سلیمان بیاوریم

باید فقط برابر یک تار مویتان
صدها هزار یوسف کنعان بیاوریم

آمد کریم پس همه ی ما گدا شویم
شاه جهان شویم اگر اینجا گدا شویم

داود رحیمی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران

حتی پس از آن توبه و پیمانه شکستن

از طعم سبویت نتوان ساده گذشتن

طوفان شده دریای غزل در دلم اما

با لب زده‌ای بر لب من مُهر نگفتن

این حسرت دیرینه به دل مانده که ای کاش

قسمت بشود ثانیه‌ای با تو نشستن

گیسوی تو در باد و چه آسان شده بر من

با دیدن این منظره‌ها شعر نوشتن

هر تار تو تیری به دل و پود تو توری

کی می‌شود از این همه پیوند گسستن

«تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است»

این عادت دل دادن و دل پس نگرفتن

جمع دو سه تا قافیه هرگز شدنی نیست

مثل من و عاقل شدن و دل نسپردن


محمد عابدینی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران

گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد

ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد

در تیر رس من گره انداخت به ابرو

آهسته کمان و سپر از دست من افتاد

بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام

در دام دوتا چشم دو شمشیر زن افتاد

می خواستم از او بگریزم دلم اما

این کهنه رکاب از نفس از تاختن افتاد

لرزید دلم مثل همان روز که چشمم

در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد

درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:

من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد.


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۹
هم قافیه با باران

نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای ماه

بماند بین ما این رازها بینی و بین الله!

من استغفار کردم از نگاه تو نمی دانم

اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه

برای من نگاه تو فقط مانند آن لحظه است

همان لحظه که بیتی ناگهانی می رسد از راه

...و شاید من سر از کاخ عزیزی در می آوردم

اگر تشخیص می دادم چو یوسف راه را از چاه

مرا محروم کردی از خودت این داغ سنگین بود

چنان تحریم تنباکو برای ناصرالدین شاه


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران

دیرگاهیست گلو بغض مکرر دارد
چند روزیست قلم حالت نشتر دارد

کوفیان داعیه ی مسجد و منبر دارند
عمر سعد زمان وسوسه ی زر دارد

 یادمان هست که اجداد شما کربـــ و بــلا...
شیعه از تیـــغ شما داغ به پیکر دارد

بی سبب نیست که از شام ، عراق آمده اید
حضرت عمـــه ی ســادات بـــرادر دارد

و شما کمتر از آنید حسین تیغ کشد
کمتر از آنکه علمدار علم بردارد

مـــا جوانــان بنی فاطمی اربـــابیـــم
بی حیا!عمـــه ی ما مالکــــ اشتر دارد!

ایل ما ایل عجم هاست که یک کودک ما
جگری با جــگر شیـــر برابر دارد

اینکه ما دست به شمشیر و زره استادیم
سبب این است که این طایفه رهبـــر دارد

نه عراق است و نه سوریه خیالت راحت
کشور ضــامن آهوستـــــ،بزرگتر دارد

 وای اگر گرد و غباری به حرم بنشیند
تیغ ما شوق به انداختن سر دارد

باید این شهر به آرامش خود برگردد
که شب جمعه حرم روضه ی مـــــادر دارد


محمد معاذاللهی

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

ای گدایان رو کنید امشب که آقا قاسم است

تا سحر  پیمانه ریز کاسه ی ما قاسم است

مست مست مستم امشب چون حسن باباشده

که پس از او در دوعالم صاحب ما قاسم است

با وجودی که خدای دلبران است این پدر

دیگر از امشب حسن مجنون و لیلا قاسم است

یادمان باشد اگر روزی بقیع را ساختیم

ذکر کاشی های باب المجتبی یا قاسم است

از همان روزیکه رزق نوکران تقسیم شد

کربلای سینه زنهای حسن با قاسم است

این کریمان به نگاه خود گره وامیکنند

آنکه عمری درد ما کرده مداوا قاسم است

گوسفندی نذر او کردیم و مرده زنده شد

آنکه نامش میکند کار مسیحا قاسم است

روی ابرویش اگر تحت الهنک بسته حسین

در حرم زیباترین فرزند زهرا قاسم است

نعره زد : ان تنکرونی ریخت لشکر را بهم

وارث شیر جمل شاگرد سقا قاسم است

مرد نجمه بود و صاحب خیمه شد در کربلا

سایه ی روی سر مادر به هر جا قاسم است

با اشاره هر کجا میگفت : یا زینب ببین

آن سر عمامه بسته روی نی ها قاسم است

زیر سم اسبها با هر نفس قد میکشید

گفت با گریه حسین ، این تن خدایا قاسم است

نعل های خاک خورده دنده هایش را شکست

مثل مادر این تنی که میخورد پا قاسم است

چونکه قاسم بود بین گرگها تقسیم شد

یوسف پاشیده از هم بین صحرا قاسم است


قاسم نعمتی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۹
هم قافیه با باران

مرا راه گلو ای بغض غم، وا می کنی یا نه

برایم چاره ای جز گریه پیدا می کنی یا نه

ببین سوز درونم از خطوط چهره ام پیداست

تو هم در چهره ام غم را تماشا می کنی یا نه

دلم در هر طپش صد بار آواز تو را خواند

نمی دانم تو هم یاد دل ما میکنی یا نه

فشردم بار ها زنگ در میخانة چشمت

که آیا بین عشاقت مرا جا می کنی یا نه

تو در قلب منی هرجا که هستی هر کجا باشی

ندانم کنج این ویرانه مأوا می کنی یا نه

گلی، باغی، بهاری، گلشنی، چون عطر صحرایی

برای دیدن گل عزم صحرا می کنی یا نه

چنان امروز زیباتر ز دیروزی، که گیجم من

تو خود را اینچنین هر روز زیبا می کنی یا نه

میان عقل من با عشق تو دعواست روز و شب

تو هم مانند من با خویش دعوا می کنی یا نه


احسان تاجی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران

جا می خورد از تردی ساق تو پرنده

ایمان منی ـ سست و ظریف و شکننده ـ

هم، چون کف امواج خزر چشم گریزی

 هم، مثل شکوه سبلان خیره کننده!

 می خواست مرا مرگ دهد، آن که نهاده ست

 بر خوان لبان تو ، مربای کشنده !

 چون رشته ی ابریشم قالیچه شرقی ست

 بر پوست شفاف تو رگ های خزنده!

 غیر از تو که یک شاخه ی گل بین دو سیبی

 چشم چه کسی دیده گل میوه دهنده؟

 لب های تو اندوخته ی آب حیات است

 اسراف نکن این همه در مصرف خنده!

 ای قصه موعود هزار و یکمین شب

 مشتاق تو هستند هزاران شنونده

 افسوس که چون اشک، توان گذرم نیست

 از گونه ی سرخ تو ـ پل گریه و خنده ـ !

 عشق تو قماری ست که بازنده ندارد

 ای دست تو پیوسته پر از برگ برنده !


غلامرضا طریقی

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۳
هم قافیه با باران

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند 
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین 

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۱:۵۹
هم قافیه با باران

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی

ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

ردپایی تازه از پشت صنوبر ها گذشت...

چشم آهو ها هراسان شد، گمان کردم تویی

ای نسیم بی قرار روز های عاشقی

هر کجا زلفی پریشان شد گمان کردم تویی

سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت

آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

باد پبراهن کشید از دست گل ها ناگهان

عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت

غنچه ای سر در گریبان شد ، گمان کردم تویی

کشته ای در پای خود دیدی،یقین کردی منم

سایه ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی


فاضل نظری

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۱:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران