هم‌قافیه با باران

۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

وطنم ای شکوه پا برجا
در دل التهاب دورانها
کشور روزهای دشوار
زخمی سربلند بحرانها
ایستادی به جنگ رو در رو
خنجر از پشت می زند دشمن
گویی از ما و در نهان بر ما
وطنم پشت حیله را بشکن

رگت امروز تشنه عشق است
دل رنجیده خون نمی خواهد
دل تو تا ابد برای تپش
غیر عشق و جنون نمی خواهد
شرم بر من اگر حریم تو پیش
چشمان من شکسته شود
وای بر من اگر ببینم چشم
رو به رویای عشق بسته شود

کشور روزهای دشوار
زخمی سربلند بحرانها
از تب سرد موجهای خزر
تا خلیجی که فارس بوده و هست
می شود با تو دل به دریا زد
می شود با تو دل به دنیا بست


۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۲۴
هم قافیه با باران

بر بالشی از خاطره بگذار سرت را
شاید که فراموش کنی دور و برت را

سرچشمه ی معصوم ترین رود جهانی
ای کاش خدا پاک کند چشم ترت را

گنجشک من ، آهسته به پرواز بیاندیش
تا باد پریشان نکند بال و پرت را

من ماهی دلتنگ و تو ماه لب دریا
می بوسم از این فاصله قرص قمرت را


ناصر حامدی

۱ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۰۰
هم قافیه با باران
در جـای جـای مـیـهـنـمـان  رأی می دهـیم
از بهر حفظِ  مأمـنـمـان رأی  می دهـیـم

وقتی که روزِ  هـفـتـم اسـفـنـد می رسد
بر عکسِ حرف دشمنمان رأی می دهیم

سیروس بداغی
۱ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران
ماه من غصه چرا؟
آسمان را بنگر
که هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست، گرم...و آبی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی را که
دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار
دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز
پر امنیت احساس خداست
ماه من غصه چرا؟؟
تو مرا داری و من هر شب و روز
آرزویم همه خوشبختی توست
ماه من
 دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست
 که خدا را دارند
ماه من
 غم و اندوه اگر هم روزی
مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات
از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا
چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود
که خدا هست خدا هست هنوز
او همانیست که در تارترین لحظه شب
راه نورانی امید نشانم می داد
او همانیست که هر لحظه دلش میخواهد
همه زندگی ام
غرق شادی باشد
ماه من...
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی
بودن اندوه است
اینهمه غصه و غم
 اینهمه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه
میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین، ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند
سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز

قیصر امین پور
۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۰
هم قافیه با باران

دلم شکست..کجایی که نوشخند زنی؟
به یک اشاره دلم را دوباره بند زنی؟

دوباره وصله ای از بوسه های دلچسب ات
برین سفال ترک خورده ام به چند زنی؟

اگر به دست تو باشد چه فرق این یا آن؟
دمی ضماد گذاری... دمی گزند زنی

مباد دود دل من به چشم غیر رود
مخواه بیشتر آتش درین سپند زنی

منم که پیش تو از بید سر به زیرترم
تویی که طعنه به هر سرو سربلند زنی

دوباره همهمه افتاده است در کلمات
که در حوالی این شعر دیده اند زنی

زنی که وصفش در این غزل نمی گنجد
زن از حریر..از ابریشم..از پرند..زنی..

علیرضا بدیع

 

۱ نظر ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

 ژاله اصفهانی

۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران

شده یکبار مرا با دل خود یار کنی
گرچه سنگ است ولی باز تو اصرار کنی

دیده ابری ست که درهجرتو باران دارد
شده با ابر خود این زمزمه تکرارکنی

شده یکبار نگویی که موازی باشیم
نقطه ایی آخر خط،صحبت پرگار کنی

شده هنگام غروبی که پراز ناکامی ست
تا که آرام شوم صحبت دیدار کنی

شده یکبار گرفتار وفا باشی و عهد
با رقیبم سخن از فتنه و آزار کنی

شده مهتاب شبی وقت غزلخوانی ماه
همه را جز من محنت زده انکار کنی

شده یکبار قدم را به بیابان بنهی
همدلی باغم مجنون گرفتار کنی

هنری نیست که فارغ بنشینی وبه ناز
روز و شب خون به دل عاشق بیمار کنی

این همه کار نه ازعهده ی تو ساخته نیست
دین و آیین تو این است دل افگار کنی


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران
یک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت

با غم خود آشنای کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت

در دل من گنج خود کردی نهان
جای در ویرانه کردی عاقبت

سوختی در شمع رویت جان من
چارهٔ پروانه کردی عاقبت

قطرهٔ اشک مرا کردی قبول
قطره را در دانه کردی عاقبت

کردی اندر کلّ موجودات سیر
جان من کاشانه کردی عاقبت

زلف را کردی پریشان خلق را
خان و مان ویرانه کردی عاقبت

مو بمو را جای دلها ساختی
مو بدلها شانه کردی عاقبت

در دهان خلق افکندی مرا
فیض را افسانه کردی عاقبت

فیض کاشانی
۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۷
هم قافیه با باران

شکوه آرزو را
بازگو کن
ندار از هیچ کس باکی ،هراسی
به هر چیزی نمیخواهی
بگو نه
اگر راه رهایی زیر سنگ است
تمام کوه ها را زیرو رو کن
وگر بشکست جام آرزویت
تلاطمهای دریا را
سبو کن


ژاله اصفهانی

۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۲
هم قافیه با باران

من خدایم که همه کوی مرا می‌جویند
همه ذرات فلک حمد مرا می‌گویند
من خدایم که همه راه مرا می‌پویند
همه جانها به ید قدرت من می‌رویند
همه چیز و همه کس در همه جا مال من است
دل هر جامد و جنبنده به دنبال من است

آن زمانی که زمان یاد ندارد چه زمان
در مکانی که مکان یاد ندارد چه مکان
نه شبی بود و نه روزی و نه چرخی، نه جهان
نه پری بود و نه جبرئیل و نه دوزخ نه جنان
دل من در پی یک واژه بی خاتمه بود
اولین واژه که آمد به نظر فاطمه بود

ز طفیل گل او ساخته ام دنیا را
من به عشق رخ او ساخته ام طاها را
میل او بود بسازم علی اعلی را
جبرئیل و فلک و آدم و پس حوا را
از ازل تا به ابد هر چه و هر کس هستند
همه مدیون رخ فاطمه من هستند

به خداوندی خود فاطمه ام بی همتاست
فاطمه چون من تنها، به دو عالم تنهاست
در میان همه آثار که از من بر جاست
همه دار و ندارم گل روی زهرا ست
نه همین بهر پدر پاره ای از تن باشد
فاطمه پاره ای از جان و تن من باشد

حیدر توکل

۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۷
هم قافیه با باران

می‌خواهد از خدا که غمش مختصر شود
تا غصه‌های قصه‌ی عمرش به سر شود

با اشک‌های مادر خود گریه می‌کنم
شاید دعای نیمه‌شب‌ش بی اثر شود

وقتی که مرگ خواست اجابت به چشم داشت
ای کاش اشک دیده‌ی من بیش‌تر شود

می‌ترسم از شبی که به پایان نمی‌رسد
شامی که بی طلوع نگاه‌ش سحر شود
*
شمعی‌ست در دلم که به پایان رسیده است
وقت‌ش رسیده مایه‌ی داغ جگر شود

بابا رسید و گفت که «آهسته‌تر ببار
ترسم که اشک بر غم ما پرده‌در شود»
*
شمعی‌ست در وجود کسی از همین تبار
ای کاش شمع چهره‌ی او شعله‌ور شود


محمدهادی علی بابایی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۳۱
هم قافیه با باران

(ا) اى مادر مظلومه ى ما حضرت زهرا
(ب) بانوی علی بابِ دعا حضرت زهرا

(پ) پیوسته تو را مدح کند احمد مختار
(ت) تابنده ترین نورِ خدا حضرت زهرا

(ث) ثابت قدم اندر ره مولاى جنانى
(ج) جان داده ى از جور و جفا حضرت زهرا

(چ) چون در ره مولا ز خود همواره گذشتی
(ح) حیدر شده مدیون شما حضرت زهرا

(خ) خاکِ قدمت سرمه ی چشمانِ شَهان است
(د) در نزد خدا بابِ عطا حضرت زهرا

(ذ) ذراتِ جهان مدحِ جلالت بنمایند
(ر) رفتار تو پروانه نما حضرت زهرا

(ز) زشت است که غیر از تو بخواهم ز تو بانو
(ژ) ژولیده ببین حال مرا حضرت زهرا

(س) سوگند به قران خدا تا به قیامت
(ش) شادم که شدم اهل ولا حضرت زهرا

(ص) صد ها چو مرا خادم آن بیت پر از نور
(ض) ضامن شده در وقتِ جزا حضرت زهرا

(ط) طاهر شده از رجس و گنه روحِ تو بی بی
(ظ) ظلم است اهانت به شما حضرت زهرا

(ع) عیسا نفسان خادم دربار شمایند
(غ) غم کی به شما گشته روا حضرت زهرا

(ف) فقدان تو مولای مرا خانه نشین کرد
(ق) قبرت شده غمخانه چرا حضرت زهرا

(ک) کشتند تو را ؛ قامت مولای دو عالم
(گ) گردیده ز این غصه دو تا حضرت زهرا

(ل) لعنت به هر آنکس که تو را نقش زمین کرد
(م) من گفتم و گویم همه را حضرت زهرا

(ن) نتوان که غمت گفت و براین غصه نبارید
(و) واللهِ شدم اهل بکاء حضرت زهرا

(ه) هستم همه دم ذاکرِ نالایق این در
(ی) یا حضرتِ امُ الشُهدا حضرت زهرا

سیروس بداغی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران

هر که را می‌بینی امروزه به نوعی شاعر است
ضمن شاعر بودن ایضاً شاعر ما ناشر است

شعرهای خوب می‌گوید نه شعر «نقطه‌چین»!
شاعر ما شاعری خوب است، شعرش فاخر است

فی‌المثل در شعر ایشان حرفی از وافور نیست
هر چه می‌گردی فر است و وافر است و ویفر است!

آب در شعرش نمی‌بندد، تماماً محتواست
شعر او از بهترین اشعار سبک واشر است

او برای هر چه فکرت می‌رسد شعریده است!
از بیان حجم اشعارش زبانم قاصر است

برخلاف هم‌ردیفان نان او در شاعری است
شعرهایش بوی نان دارند، گویی شاطر است

شاعر اشعار تبلیغات بازرگانی است
از لحاظ اقتصادی شاعر اسپانسر است

از لحاظ مذهبی هم سیم او وصل است خوب
شاعری آیینی و پاکت‌بگیر و ذاکر است

در سیاست، جامع‌الاطراف و حداکثری است
در تمام صحنه‌ها از هر جناحی حاضر است

چون مخاطب‌های او گسترده‌اند از هر نظر
غالباً در جنگ بین حق و باطل ناظر است

از رفیقان فلان آقا و بهمان خانم است
هر چه می‌خواهی بخواه از او، یقیناً قادر است

شاعران را بررسی کردم هزاران بار، باز
توی تاریخ ادب مانند ایشان نادر است

رضا احسان پور

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران
قسمتت این شده یک مرغ مهاجر باشی
بروی یا نروی، باز مسافر باشی

بروی، بازنگردی به خودِ بیخودی‌ات!
کار سختی است اگر البته قادر باشی

کار سختی است مگر معجزه‌ای رخ بدهد
یا که حتّی شده جادوگر و ساحر باشی

حیف از عمرت که بمانی که بفهمند تو را
حیف از عمرت که به دنبال مفسّر باشی

دور شو از خود و امروزِ خود و تاریخت
آن‌قَدَر دور که یک داغ معاصر باشی

آن‌قَدَر دور که یادت برود تلخی‌ها
رد شو از حاشیه، انگار که عابر باشی

خوش به حال تو که یک عمر، مسافر هستی
قسمتت این شده یک مرغ مهاجر باشی

رضا احسان‌پور
۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۰۲
هم قافیه با باران

ز باغ پیرهنت ، چون دریچه ها ، وا شد
بهشت گمشده ، پشت دریچه ، پیدا شد

رها از سلطه ی پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو ، در بازوان من ، وا شد

به دیدن تو ، همه ، ذره های من شد چشم
و چشم ها ،همه سرتا پا ، تماشا شد

تمام منظره پوشیده از تو شد ، یعنی
جهان به یمن حضورت دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم ، هرآنچه تلخانه
به نام توکه در آمیختم ، گوارا شد

فرشته ها ، تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه ، از تو گفت و گوها شد

دوباره طوطیک شوکرانی شعرم
به خنده خنده ی شیرین تو ، شکرخا شد

شتاب خواستنت ، این چنین که می بالد
به دوری تومگر می توان شکیبا شد ؟

امیدوار نبودم دوباره از دل تو
که مهربان بشود با دل من ، اما شد

تنت هنوز به اندازه یی اطافت داشت
که گل در آیینه از دیدنش شکوفا شد

قرار نامه ی وصل من و تو بود آن که
به روی شانه ی تو با لب من امضا شد


حسین منزوی

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران