هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

به مهر مادرگیتی مکش رنج امید اینجا
که خونها می‌خورد تا شیر می‌گردد سفید اینجا

 مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن
که‌سعی هردوعالم چون عرق خواهد چکید اینجا

 محیط از جنبش هر قطره‌صد توفان جنون دارد
شکست رنگ امکان بود اگر یکدل تپید اینجا

 گداز نیستی از انتظارم برنمی‌آرد
ز خاکستر شدن‌گل می‌کند چشم سفید اینجا

 ز ساز الفت آهنگ عدم در پردة‌گوشم
نوایی می‌رسدکز بیخودی نتوان شنید اینجا

 درین محنت‌سرا آیینهٔ اشک یتیمانم
که در بی‌دست و پایی هم مرا باید دوید اینجا

کباب خام سوز آتش حسرت دلی دارم
که هرجا بینوایی سوخت دودش سرکشید اینجا

 نیاز سرکشان حسن آشوبی دگر دارد
کمینگاه تغافل شد اگر ابرو خمید اینجا

 تپشهای نفس ز پردة تحقق می‌گوید
که تا از خود اثر داری نخواهی آرمید اینجا

بلندست آنقدرها آشیان عجز ما بیدل
 که بی‌سعی شکست بال و پر نتوان رسید اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۴
هم قافیه با باران

چون غنچه همان به‌که بدزدی نفس اینجا
تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا

از راه هوس چند دهی عرض محبت
مکتوب نبندند به بال مگس اینجا

خواهی‌که شود منزل مقصود مقامت
از آبلهٔ پای طلب‌کن جرس اینجا

آن به‌که ز دل محوکنی معنی بیداد
اظهار به خون می‌تپد از دادرس اینجا

بیهوده نباید چو شرر چشم‌گشودن
گرد عدم است آینهٔ پیش و پس اینجا

درکوی ضعیفی‌که تواند قدم افشرد
اینجاست‌که دارد دهن شعله خس اینجا

باگردش چشمت چه توان‌کرد، وگرنه
یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا

چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمینگیر
باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا

دل چون نتپد در قفس زخم که بی‌دوست
کار دم شمشیر نماید نفس اینجا

درکوچهٔ الفت دل صاف آینه‌دار است
غیرازنفس خویش چه‌گیرد عسس اینجا

سرمایهٔ ماهیچکسان عرض مثالی‌ست
ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا

بیدل نشود رام‌کسی طایر وصلش
تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه

شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای
قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه

حافظ

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۰۷:۲۸
هم قافیه با باران

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

حافظ

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۰۷:۲۷
هم قافیه با باران

دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا
جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا

رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم
جزگرد تحیر رقمی نیست در اینجا

عالم همه میناگر بیداد شکست است
این طرفه‌که‌سنگ ستمی نیست در اینجا

تا سنبل این باغ به همواری رنگ است
جزکج نظری پیچ وخمی نیست دراینجا

بر نعمت دنیا چه هوسهاکه نپختیم
هرچند غذا جز قسمی نیست در اینجا

برهم نزنی سلسلهٔ نازکریمان
محتاج شدن بی‌کرمی نیست در اینجا

گرد حشم بی‌کسی‌ات سخت بلندست
از خوبش برون آ علمی نیست در اینجا

ما بی‌خبران قافلهٔ دشت خیالیم
رنگ است به‌گردش‌، قدمی نیست دراینجا

از حیرت دل بند نقاب توگشودیم
آیینه‌گری کارکمی نیست در اینجا

بیدل من و بیکاری و معشوق تراشی
جز شوق برهمن‌، صنمی نیست در اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۰۶:۲۶
هم قافیه با باران

امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم
مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم

در عشق تو از عاقله عقل برستیم
جز حالت شوریده دیوانه ندانیم

در باغ بجز عکس رخ دوست نبینیم
وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم

گفتند در این دام یکی دانه نهاده‌ست
در دام چنانیم که ما دانه ندانیم

امروز از این نکته و افسانه مخوانید
کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم

چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما
کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم

باده ده و کم پرس که چندم قدح است این
کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم

مولانا

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۱
هم قافیه با باران

ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم
گوش خود بر دم شش تای طرب بنهادیم

دل رنجور به طنبور نوایی دارد
دل صدپاره خود را به نوایش دادیم

به خرابات بدستیم از آن رو مستیم
کوی دیگر نشناسیم در این کو زادیم

ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب
همه را جمله یکی کن که در این افرادیم

همه را غرق کن و بازرهان زین اعداد
مزه‌ای بخش که ما بی‌مزه اعدادیم

دل ما یافت از این باده عجایب بویی
لاجرم از دم این باده لطیف اورادیم

از برون خسته یاریم و درون رسته یار
لاجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم

همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست
در خرابات فنا عاقله ایجادیم

مولانا

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران

کسی در بندغفلت‌مانده‌ای چون من‌ندید اینجا
دو عالم یک درباز است و می‌جویم‌کلید اینجا

سرا‌غ منزل مقصد مپرس ازما زمینگیران
به سعی نقش پا راهی نمی‌گردد سفید اینجا

تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیرانی
توان‌گر پای تا سراشک شد نتوان چکید اینجا

زگلزارهوس تا آرزوبرگی به چنگ آرد
به مژگان عمرها چون ریشه می‌باید دوید اینجا

تحیرگر به چشم انتظار ما نپردازد
چه وسعت می‌توان چیدن زآغوش امید اینجا

ترشرویی ندارد یمن جمعیت در این محفل
چو شیر این سرکه‌ات از یکدگر خواهد برید اینجا

به دل نقشی نمی‌بنددکه با وحشت نپیوندد
نمی‌دانم‌کدامین بی‌وفا آیینه چید اینجا

مر از بی‌بری هم راحتی حاصل نشد، ورنه
بهار سایه‌ای رنگینتر ازگل داشت بید اینجا

گواه‌کشتهٔ تیغ نگاه اوست حیرانی
کفن بردوشی بسمل بود چشم سفید اینجا

کفن در مشهد ما بینوایان خونبها دارد
ز عریانی برون آ گر توانی شد شهید اینجا

هجوم درد پیچیده‌ست هستی تا عدم بیدل
تو هم‌گرگوش داری ناله‌ای خواهی‌شنید اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

نه طرح باغ و نه‌گلشن فکنده‌اند اینجا
در آب آینه روغن فکنده‌اند اینجا

غبار قافلهٔ عبرتی که پیدا نیست
همه به دیدهٔ روشن فکناه‌اند اینجا

رسیده‌گیر به معراج امتیاز چو شمع
همان سری که زگردن فکنده‌اند اینجا

جنون مکن‌که دلیران عرصهٔ تحقیق
سپر ز خجلت جوشن فکنده‌اند اینجا

یکی‌ست حاصل و آفت به مزرعی‌که شبی
ز دانه مور به خرمن فکنده‌اند اینجا

به صید خواهش دنیای دون دلیر متاز
هزار مرد ز یک زن فکنده‌اند اینجا

سر فسانه سلامت‌که خوابناکی چند
غبار وادی ایمن فکنده‌اند این‌جا

نهفته است‌تلاش محیط موج‌گوهر
یه روی آبله دامن فکنده‌اند اینجا

رموز دل نشود فاش بی‌چراغ یقین
نظر به خانه ز روزن فکنده‌ا‌ند اینجا

مقیم زاویهٔ اتفاق تسلیمم
بساط عافیت من فکنده‌اند اینجا

چو شمع‌گردن دعوی چسان‌کشم بیدل
سرم به دوش فکندن فکند‌ه‌اند اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا
غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا

چشم بربند،‌گرت ذوق تماشایی هست
صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا

گر دلت ره ندهد جرم سپه‌بختی تست
خانهٔ آینه بر روی‌که تنگ است اینجا

طایر عیش مقیم قفس حیرانی‌ست
مگذر ازگلشن تصویرکه‌رنگ است‌اینجا

درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است
گرهمه‌سنگ‌بود شیشه به‌چنگ است‌اینجا

چرخ‌پیمانه به‌دور افکن یک‌جام تهی است
مستی ما وتو آوازترنگ است اینجا

شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشی‌ست
قدم راهروان گردش رنگ است اینجا

از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس
آنچه پیش تونگاهست خدنگ است اینجا

طرف دیدهٔ خونبار نگردی زنهار
اشک چون آینه شدکام نهنگ است اینجا

شیشه ناداده زکف مستی آزادی چند
دامن ناز پری در ته سنگ است اینجا

دوجهان ساغرتکلیف زخود رفتن ماست
دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا

منزل عیش به وحشتکدهٔ امکان نیست
چمن‌ازسایهٔ گل پشت‌پلنگ‌است اینجا

وحشت آن است‌که ناآمده از خود برونم
ورنه تا عزم شتاب است درنگ است اینجا

بیدل افسردگیم شوخی آهی دارد
تاشرر هست ز خودرفتن سنگ‌است اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

جوش اشکیم وشکست آیینه‌دار است اینجا
رقص هستی همه‌دم شیشه سوار است اینجا

عرصهٔ شوخی ما گوشهٔ ناپیدایی‌ست
هرکه روتافت به آیینه دچار است اینجا

عافیت چشم ز جمعیت اسباب مدار
هرقدر ساغر و میناست خمار است اینجا

به غرور من وماکلفت دلها مپسند
ای جنون تاز نفس آینه زار است اینجا

نفی خود می‌کنم اثبات برون می‌آید
تا به‌کی رنگ توان باخت بهار است‌اینجا

هرچه آید به نظر آن طرفش موهوم است
روز شب صورت پشت و رخ‌کار است اینجا

سایه‌ام باکه دهم عرضه سیه‌بختی خویش
روز هم آینه‌دار شب تار است اینجا

دامن چیده در این دشت تنزه دارد
خاک صیادگل از خون شکار است اینجا

زندگی معبدشرمی ست چه طاعت چه‌گناه
عرق جبهه همان سبحه شماراست‌اینجا

عشق می‌داند و بس قدرگرانجانی من
سنگ شیرازهٔ اجزای شرار است اینجا

چند بیدل به هوا دست وگریبان بودن
جیبت ازکف ندهی دامن یار است‌اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران
جام امید نظرگاه خمار است اینجا
حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا

عیش‌ها غیر تماشای زیانکاری نیست
درخور باختن رنگ بهار است اینجا

عافیت می‌طلبی منتظر آفت باش
سر بالین‌طلبان تحفهٔ در است اینجا

فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد
امتیازی‌که نفس در چه شمار است اینجا

چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت
فرصتی نیست وگرنه همه‌کار است اینجا

پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد
که حبابیم و نفس آینه‌دار است اینجا

انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم
بحر چندانکه زند موج‌کنار است اینجا

عجز طاقت همه‌دم شاهد معدومی ماست
نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا

سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد
از قدم تا به جبین آبله‌زار است اینجا

بیدل اجزی جهان پیکر بی‌تمثالی‌ست
حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا

بیدل دهلوی
۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

صبح پیری اثر قطع امید است اینجا
تار و پودکفنت موی سفید است اینجا

ساز هستی قفس نغمهٔ خودداری نیست
رم برق نفسی چند نشید است اینجا

جلوه بیرنگی و نظاره تماشایی رنگ
چمن‌آراست قدیمی که‌جدید است‌اینجا

نقشی از پردهٔ درد ا‌ست گشاد دو جهان
هر شکستی‌که بود، فتح نوید است اینجا

غنچهٔ وا شده مشکل‌که دلی نگشاید
بستگی چون رود ازقفل‌،‌کلید است اینجا

مرگ تسکین ندهد منتظر وصل تو را
پای تا سر زکفن چشم سفید است اینجا

تخم‌گل ریشه طراز رگ‌سنبل نشود
هم‌درآنجاست‌سعیدآنکه سعیداست‌اینجا

مگذر از رنگ‌که آیینهٔ اقبال صفاست
دود برچهرهٔ آتش شب‌عید است اینجا

جهد تعطیل صفت نقص‌کمال ذاتست
یا بگویا بشنوگفت و شنید است اینجا

در جنون‌حسرت عیش دگراز بیخبری‌ست
موی ژولیده‌همان سایهٔ بید است اینجا

زین چمن‌هر رگ‌گل دامن‌خون‌آلودی‌است
حیرتم‌کشت ندانم‌که شهید است اینجا

بوی یأًس از چمن جلوهٔ امکان پیداست
دگر ای بیدل غافل چه امید است اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران
چندان که بهارست و خزان است درین باغ
چشم و دل شبنم نگران است درین باغ

از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است درین باغ

بلبل نه همین می زند از خون جگر جام
گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ

پیداست ز دامن به میان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درین باغ

معموره امکان نبود جای نشستن
استادگی سرو ازان است درین باغ

مهر لب خود باش که خمیازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درین باغ

صد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است درین باغ

چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درین باغ

هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درین باغ

درعمری اگرروی دهد صبح نشاطی
چون خنده گل برق عنان است درین باغ

آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عیان است درین باغ

ای دیده گلچین به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درین باغ

غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ

یک گل به قماش بر روی تو ندیده است
زان روز که شبنم نگران است درین باغ

بردامن گل گرد کدورت ننشیند
تا بلبل ما بال فشان است درین باغ

خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای زبان است درین باغ

صائب تبریزی
۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۶
هم قافیه با باران
بس که در جان نزار و چشم بیدارم تویی
هر که پیدا می‌شود از دور، پندارم تویی

آن‌که جان می‌بازد و سر در نمی‌آری، منم
وان‌که خون می‌ریزد و سر بر نمی‌آرم، تویی

گر تلف شد جان چه باک، این بس که جانانِ منی
ور زکف شد دل، چه غم، این بس که دلدارم تویی

جامى
۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۹
هم قافیه با باران

ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام
ناز رها کن ای صنم راست بگو که داده‌ام

گر چه برفتی از برم آن بنرفت از سرم
بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتاده‌ام

چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده‌ام

چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست
نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده‌ام

زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده‌ام

چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان صاف و لطیف و ساده‌ام

من به شهی رسیده‌ام زلف خوشش کشیده‌ام
خانه شه گرفته‌ام گر چه چنین پیاده‌ام

از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین
مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده‌ام

مولانا

۱ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

دیشب

موهای سپیدم را شمردم

به شماره‌ی

جمعه‌های رفته‌ی عمرم بود

مریم عربلو

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۰۱:۳۲
هم قافیه با باران

وای بر جمعه اگر باز بیاید بی تو
یا که این هفته به آغاز بیاید بی تو

وای برحال بهار و همه‌ی لهایش
که در این باغ گل ناز بیاید بی تو

وای بر حال پرستو ندهد از تو خبر
یا در این شهر به پرواز بیاید بی تو

وای برندبه اگر باز اجابت نشود
یا که این اشک غزلساز بیاید بی تو

وای بر حال من و این شب آدینه اگر
صبح آدینه‌ی آن باز بیاید بی تو

مریم عربلو

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

چه سودازشرح این دیوانگیها،بی قراریها؟
تو مه، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

من همان نایم که گر خوش بشنوی
شرح دردم با تو گوید مثنوی

من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونین لب خندان بیار

یک نفس دردم هزار آواز بین
روح را سیدایی پرواز بین

من خموش کردم خروش چنگ را
گرچه صد زخم است این دلتنگ را

من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمی دانست و خود را می ستود

من همی کندم نه تیشه،کوه را
عشق شیرین می کند اندوه را

در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را

می گریستم در دلش با درد دوست
او گمان می کرد اشک چشم اوست

هوشنگ ابتهاج

۲ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران