هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو
گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو

در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا
ماری شوم چو افکندم اصطفای تو

ای باقی و بقای تو بی‌روز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو

صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بادا فدای عشق و فریب و ولای تو

دل چشم گشت جمله چو چشمم به دل بگفت
بی‌کام و بی‌زبان عجب وصف‌های تو

زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل
دل می‌کند دعای دو چشم و دعای تو

می‌گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو

گر کاسه بی‌نوا شد ور کیسه لاغری
صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو

گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب
درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو

ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است
صد دل به غم سپارم بهر رضای تو

از زخم هاون غم خود خوش مرا بکوب
زین کوفتن رسد به نظر توتیای تو

جان چیست نیم برگ ز گلزار حسن تو
دل چیست یک شکوفه ز برگ و نوای تو

خامش کنم اگر چه که گوینده من نیم
گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو

مولوی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

قصه ها دارد قلم در شعرِ مکتوبم هنوز
می نویسد نامه هایم را به محبوبم هنوز

سال ها کردم تحّمل درد دوری را ولی
شکوه دارد سوزِ دل از صبر ایّوبم هنوز

بر سر عهدی که بستم پافشاری می کنم
بر نگشتم لحظه ای از روی ﺍﺳﻠﻮبم هنوز

آنکه گاهی با تلنگر حلقه بر در می زند
جای انگشتش بمانده روی درکوبم هنوز

مثل بارانی که می بارد کنار پنجره
تر بگردد مژه ها از چشم مرطوبم هنوز

زندگی در این حوالی دلپسندم هیچ نیست
هـر دقیقه طالبِ یک روز ﻣﻄﻠﻮبم هنوز

روی میزِ خاطراتم سالها جا مانده است
عکسِ عشقم در کنار جام مشروبم هنوز

ای عسل بانو مدارا کن، به سروقتم بیا
تا بگویم نازنین از عشق تو خـوبم هنوز

علی قیصری

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل

گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا
گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل

گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل

بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل

داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن
گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل

تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن
دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل

گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان
من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل

هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم
کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل

هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین
چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل

مولوی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر

سردهم این دم توی می بی‌محابا می‌خورم
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر

گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده‌ای
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر

جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر

از خدا دریا همی‌خواهی و مار خشکیی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر

غوره افشاری و گویی من ریاضت می‌کنم
چونک میخواره نه‌ای رو شیره افشرده گیر

صوفیان صاف را گویی که دردی خورده‌اند
صوفیان را صاف می‌دارد تو بستان درده گیر

هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت
گر چه او تازه‌ست و خندان هم کنون پژمرده گیر

شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چونک بی‌تو شب بود استاره‌ها بشمرده گیر

مولوی
۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۷:۰۰
هم قافیه با باران

ما عاشق و مستیم کرامات چه باشد
ما باده پرستیم مناجات چه باشد

ما همدم رندان سراپردهٔ عشقیم
در خلوت ما حالت طامات چه باشد

گفتیم چنان است چنین بود که گفتیم
اینست کرامات کرامات چه باشد

ما عاشق مستیم ز جام می وحدت
خود کثرت معقول و خیالات چه باشد

چون خلوت ما گوشهٔ میخانهٔ عشق است
با منزل ما راه و مقامات چه باشد

ای زاهد سجاده نشین کعبه کدام است
وی عاشق میخواره خرابات چه باشد

سید چو همه اوست چه پیدا و چه پنهان
احوال بدایات و نهایات چه باشد

شاه نعمت الله ولی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۶:۰۰
هم قافیه با باران

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد

ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد

مولوی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۵:۰۰
هم قافیه با باران

ای گزیده یار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم

می گریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم

چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم

زحمت اغیار آخر چند چند
هین که بی اغیار چونت یافتم

ای دریده پرده های عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم

ای ز رویت گلستان‌ها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم

ای دل اندک نیست زخم چشم بد
پس مگو بسیار چونت یافتم

ای که در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم

شمس تبریزی که انوار از تو تافت
اندر آن انوار چونت یافتم

مولانا

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۴:۰۰
هم قافیه با باران

بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری

من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری

برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری

دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود
هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری

گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری

به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری

گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری

عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدست پری

سعدی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۳:۵۹
هم قافیه با باران

نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری

زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت
کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری

تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری

کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی
وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری

عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری

طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم
شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری

ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری

آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری

هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری

سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری

سعدی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۲:۵۹
هم قافیه با باران

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است

برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است

دگر به خفیه نمی‌بایدم شراب و سماع
که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است

چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است

به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگ است

به خشم رفتهٔ ما را که می‌برد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است

بکش چنان که توانی که بی مشاهده‌ات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است

ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگ است

سعدی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۹
هم قافیه با باران

دیدار تو حل مشکلات است
صبر از تو خلاف ممکنات است

دیباچهٔ صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است

لبهای تو خضر اگر بدیدی
گفتی: «لب چشمه حیات است!»

بر کوزهٔ آب نه دهانت
بردار که کوزهٔ نبات است

ترسم تو به سحر غمزه یک روز
دعوی بکنی که معجزات است

زهر از قبل تو نوشدارو
فحش از دهن تو طیبات است

چون روی تو صورتی ندیدم
در شهر که مبطل صلات است

عهد تو و توبهٔ من از عشق
می‌بینم و هر دو بی ثبات است

آخر نگهی به سوی ما کن
کاین دولت حسن را زکات است

چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فرات است

سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجات است

سعدی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران

در قید غمم٬خاطر آزاد کجائی؟
تنگ است دلم، قوت فریاد کجائی؟

کو همنفسی تا نفس شاد بر آرم؟
مجنون تو کجا رفتی و فرهاد کجائی؟

ای ناوک تأثیر که کردی سفر از دل!
میخواست ترا ناله به امداد کجائی؟

با آنکه ز ما هیچ زمان یاد نکردی!
ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجائی؟

میخواستی آزرده ببینی دل ما را!
اکنون که غمت داد ستم داد کجائی؟

در عشق به یک جلوه حزین کار تمام است!
من برق به خرمن زدم ای باد کجائی؟

حزین لاهیجی

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

هرچند که راست قامت و رعنایی
آواره ی پیچ و خم این دنیایی

یک روز تو را به دست موسی دادند
یک روز به دست پیر نابینایی

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

ﺷﻌﻠﻪ ی ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﻋﻤﻖِ ﻗﻔﺴﻢ
نیستی ﭘﻴﺸﻢ ﻭ ﻫـﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻧﻔﺴﻢ

ﺑِﮕﺬﺭ مثل نسیمی ﮐﻪ درﺍﻳﻦ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎ
ﻫﻮﺱ ﺭﻭی ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ، ﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻫﻞِ ﻫﻮﺳﻢ

ﮔﺮ ﺑﻪ ﻋﻤﺮی ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻟﺐ ﻣﻦ بر لب تو
ﻧﺸﻮﺩ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﻮﺳﻪ ﺑَﺴﻢ

ﺁﻥ ﺯﻣﺎنی ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩی ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺟﺪﺍ
ﺑﺮﮒِ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ی ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫَﺮﺳﻢ

ﺩﺭﺩﻫﺎ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﺍﺋﻢ ﻫﻤﻪ ی ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎ
ﺁﺭﺯﻭ می ﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﺑﺮﺳﻢ

به امیدی که فقط غرق به چشم تو شوم
شده ام چون صمد و ماهیِ رودِ ارسم

ﻏﻢِ سی ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻤﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩی ﻣﻦ
ﺑﻮﺗﻪ ی ﺧﺸﮑﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺩشت ﮐﻮﻳﺮ ﻃﺒﺴﻢ

لحظه ای، ای گل من ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺑﻨﻤﺎ
ﻏﻴﺮ ﺗﻮ ﮐﺲ ﻧﺸﻮﺩ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺍی ﺟﺎیِ ﮐﺴﻢ

ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪگی ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ی ﺁﻏﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺍﻱ ﻋﺴﻞ ﮔﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭی ﺗﻮ ﻧﻔﺲ ﺩﺭ نفسم

علی قیصری

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

براستی دوستت دارم
و از ابتدا می دانم
این بازی را خواهم باخت

نزاز قبانی

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

باز است درِخانه که شاید خبر آید
برظلمت یلدای جدایی سحر آید

در رقص شود شعله و هی پای بکوبد
خاموشی اسپند در آتش به سرآید

از راه رسد قاصدکی باخبری خوش
باران بزند پنجره با چشم تَرآید

از پیله برون آید و بالی بزند عشق
غم با همه سرزندگیش محتضر آید

تا رنج سفر مانع دیدار نگردد
ره بر سر مِهر آمده و مختصر آید

ناگاه بروید زدل خاک بسی گل
کنعانی سرگشته  زراه سفرآید

خوشبوی شود کوچه و سرمست حضورش
هم شال سیه از تنِ  خانه به در آید

آنگاه زمین چرخد ومن گِرد مدارش
نفرین حسودان فلک بی اثرآید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را می بیند آن چشمی که باز است

در عکس ها دیدم مزارت را و عمری ست
شمعی به یادت در دلم در سوز و ساز است

از هر غریب و آشنا پرسیدم از تو
گفتند بیش از هر کسی مهمان نواز است

مردی که زانو زد جمل با ضرب تیغش
می لرزد آن وقتی که هنگام نماز است

در باد، بیرق های خونین محرم
در امتداد پرچمت در اهتزاز است

تنهایی ات، تنهایی ات، تنهایی ات، مرد!
بیش از تمام دردهایت جانگداز است

اما نشد - آنقدر اندوهت کهن بود -
بنویسم از چشمان تو شعری که تازه ست

اعظم سعادتمند

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۱
هم قافیه با باران

تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت

هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت

هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت

اعتبار سر بلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت

موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت

فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

لحظه ای ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺣﮑﻢِ ﻗﻀﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ
گاهی ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻏﻢ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

از صمیم دل بیا در ﺑﯿﻦ گندمزار عشق
در میان لاله ها لطفی به ما ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

ﺩل پریشانم بکن یعنی که با زیبائی ات
ﺟﻠﻮﻩ ﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺁئینه ﻫﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

موجی از امواج گیسو را رها کن بر کمر
گیره را از بافه ی زلفت سوا ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ
ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ما ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺻﻔﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

نیمه شب ای نازنین بانو در آغوشم بگیر
دردِ بی درمانِ عاشق را دوا کن، نازگل

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ای عسل ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺑﻨﻪ
ﺑﺴﺘﺮ ﮔﻠﻮﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎ بجا ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

علی قیصری

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

ما هر دو یک دلیم، ولی این وفاق نیست
از احتیاج بگذر اگر اشتیاق نیست

ما خسته‌ایم و تشنه، ولی دست و پا زدن
راه نجات یافتن از باتلاق نیست

آیینه‌ایم و غیر حقیقت نگفته‌ایم
در ما به ‌قدر یک سر سوزن نفاق نیست

هرگز دو لفظ را مترادف گمان مکن
جایی که عشق نیست؛ «جدایی»، «فراق» نیست!

هر روز بیشتر به تو دلبسته می‌شویم
عشق از شناخت می‌گذرد، اتفاق نیست

دنیا هزار پنجره بر ما گشود و بست
اما دریغ، آینه‌ای در اتاق نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران