هم‌قافیه با باران

۵۱ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

وقتی دلم را بی هدف حراج کردم
یعنی که حکمم خشت بوده خاج کردم

یعنی غم تنهایی ام را دوست دارم
حتی خودم را , ازخودم اخراج کردم!

من ساقی شعرم; شعورخلق واداشت
خون جگرازسینه استخراج کردم!

بر ریشه داران، موجها، تخت روانند
خود را رها در سینه ی  امواج کردم

حین قمارزندگی, بامعجز عشق
لیلاج ها را یک به یک ,حلاج کردم!

امروز عصای پیری ام را کاشتم چون
خودرا به آنچه داشتم محتاج کردم

هم نا امیدم , هم هنوز امیدوارم!
افسوس حکمم خشت بودو خاج کردم

مجتبی سپید

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۰:۲۸
هم قافیه با باران

باید خودم ترمیم می‌کردم، هر اتفاقی را که می‌افتاد
من صوفیِ بی‌نوچه‌ای بودم، هرگز نگفتم هر چه باداباد

آن قدر افتادم که فهمیدم: صوفی‌گری تقدیر مریم نیست
باید یهودا می‌شدم گاهی، با این همه عیسای مادرزاد

بعد از تناقض‌های بی‌وقفه، هر لحظه حتماً در دو جا هستم
هم در جهالت مسکنت دارم، هم می‌نشینم جای استعداد

تا شعر درمانم کند، گفتم، بعدش نوشتم، بعد هم خواندم
من زندگی را خرجِ او کردم، دیگر نمی‌دانم چه باید داد

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران
حوصله کن مجروح من
مجروح خارزار بی چلچله!
این‌طور هم نمی‌ماند
که علف در دهان داس بمیرد و
باد برای خودش
هی به هوچی و هلهله.

من به تو قول می‌دهم
بهارزایی هزار خرداد خوش‌خبر
از جان‌پناه امید و ستاره در پی است.
حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همین مزار بی‌نام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببینیم این بادِ بی‌خبر
کی باز با خود و این خوابِ خسته،
عطرِ تازه‌ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!

راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نم‌نمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟

حوصله کن بلبلِ غمدیده‌ی بی‌باغ و آسمان
سرانجام این کلید زنگ‌زده نیز
شبی به یاد می‌آورد
که پشت این قفل بد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا ... دریایی هست!

سید علی صالحی
۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

ای خوشا درد ای خوشا درد ای خوشا دین داشتن
درد دین را ای خوشا با رسم و آیین داشتن

درد دین درمان درد دیگران است ای عزیز
درد دین یعنی همان تسکین مسکین داشتن

دیگران را هم ببین ای کور مادرزاد بخل
کور بودن بهتراست از چشم خود بین داشتن!

نیست این تقوا که باشی ترش با خلق خدا
عین ایمان است باری خلق شیرین داشتن

چیست سود دین که داری در نهان قلب سیاه
وانگهی بر روی رف قران زرین داشتن؟

  کمتر از سلطان جایر نیست در تخریب شرع
درلباس اهل دین خوی سلاطین داشتن

چرب وشیرین قوت بازوی بی رحمی دهد
سفره رنگین سبب شد دست سنگین داشتن!

مرد حق باید که فتح قلعه ی دل ها کند
ورنه چین غارت کند زور تموچین داشتن!

غلامرضا کافى

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران
لباست را درآوردی و من را بر تنت کردی
مرا دکمه به دکمه بستی و پیراهنت کردی

که در سرمای بهمن طعم آغوش تو می چسبد
که چسبیدی و من را مسخ گرمای تنت کردی

که من در چنگ استبداد آغوش تو آزادم
تو از دوران مشروطه به قلبم سلطنت کردی

محسن مهرپرور
۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

سلسله موی دوست، حلقهٔ دام بلاست
هرکه دراین حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ،در نظرش بی‌دریغ 
دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست 
حیف نباشد، که دوست دوست تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان 
گونه زردش دلیل، نالهٔ زارش گواست

مایه پرهیزگار، قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست

دلشدهٔ پای بند، گردن جان در کمند 
زهره گفتار نِه، کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول 
هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام 
کز قِبَل ما قبول، وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر 
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب 
عهد فرامش کند، مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست.....!!

سعدی

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۸:۴۵
هم قافیه با باران

نتوان گفت که این قافله وا‌می‌ماند
خسته و خُفته از این خیل جدا می‌ماند

این رَهی نیست که از خاطره‌اش یاد کنی
این سفر هم‌رَهِ تاریخ به‌جا می‌ماند

دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغِ دل ‌سیر زِ هر دام رها می‌ماند

می‌رسیم آخر و افسانه ی واماندنِ ما
همچو داغی به ‌دلِ حادثه‌ها می‌ماند

بی‌صداتر زِ سکوتیم، ولی گاهِ خروش
نعره ی ماست که در گوشِ شما می‌ماند

بِروید ای دلتان نیمه که در شیوه ی ما
مرد با هر چه سِتم، هر چه بلا می‌ماند
 
محمد علی بهمنی

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۷:۴۴
هم قافیه با باران

نگاهم می کنی اما تماشایت تماشا نیست
که از چشمان تو حتی کمی هم عشق پیدا نیست

نمیدانم چرا دلشوره داری اشک می ریزی
اگر چه پیش من هستی دلت انگار این جا نیست

اگر از دیده ام خون هم ببارد خیره خواهم ماند
مرا از عشقبازی با دو چشمت هیچ پروا نیست

تو صاحب اختیاری، می روی یا این که می مانی؟
بیا و جان من پیشم بمان ، رفتن پشیمانی ست

بدان با رفتنت بی شک بیابانگرد خواهم شد
چو لیلا نیست مجنون را پناهی غیر صحرا نیست

سید محمد تولیت

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۳:۴۵
هم قافیه با باران

سوریه
سرزمین هزار شوی من
جنگ پایان نیست
جنگ شروع من و توست
آنجا که چونان عروسی آشفته_
شب از گیسوانت رخت بسته
و یادگار حجله ات تنها
خونی است که بر سینه ات ریخته اند
و قلب تو را دریده اند
آنجا که
گندمزارهای تو
لبریز از قهقه های زجر آور موشک هایی است
که به جانت میریزد
و آتش تنها سهم کودکان تو از کودکی است

آنجا که
 خسته از تمام مردهای هرزه ی تاریخ
پر از وحشت این روزها
 میآیی
و زیر آفتاب تابان بهار...
بازهم
به آغوش خودم باز میگردی
و من
همچنان عاشق توام ...

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور
گرچه از قصه ی ما می ترکد سنگ صبور

از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور

تو عجب تنگه ی عابرکشی ای معبر عشق
که به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور

در فروبند برین معرکه که کآن طبل تهی
گوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور

تیز برخیز ازین مجلس و بگریز چو باد
تا غباری ننشیند به تو از اهل قبور

مرگ می بارد ازین دایره ی عجز و عزا
شو به میخانه که آنجا همه سورست و سرور

شعله ای برکش و برخیز ز خاکستر خویش
زان که تا پاک نسوزی نرسی ‌سایه به نور...

ابتهاج

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۹
هم قافیه با باران

گشاد کار آن دلبند اگر با جان من بودی
همانا دادن جان کار بس آسان من بودی

جدایی کار دشمن بود ورنه ای برادر جان
من از جان یاورت بودم تو پشتیبان من بودی

وفا تا پای جان این است پیمانی که ما بستیم
در آن عهد وفاداری تو هم پیمان من بودی

چو فرزندت مرا خواند شهید راه آزادی
چه خواهی گفتنش فردا ؟ که زندانبان من بودی ؟

تو زندانبان من بودی و من زندانی ات ، اما
اگر نیکو بیندیشی تو هم زندان من بودی

عجب کز چانه ی گرمت سخن ناپخته می اید
نبودی خام اگر با آتش سوزان من بودی

در این زندان من از خون دل خود آب می خوردم
تو هم چون سایه بر این خوان غم مهمان من بودی..

ابتهاج

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۰:۱۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران