هم‌قافیه با باران

۵۱ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

تا بر لبِ تو زمزمه ی عاشقانه هاست
با من هوای غرق شدن در ترانه هاست

عاشق شدن چه حال غریبی ست،خوبِ من!
لرزیدنِ نگاه و دل و دست و شانه هاست!

بایک نگاهِ ساده دل از دست می دهم
دنیا همین معاشقه ی دام ودانه هاست !

باران دوباره برتنِ من بوسه می زَنَد
وقتی که چشمهای تو غرقِ نشانه هاست

تکرار ویاس، نقطه ِ پایانِ زندگی است
دنیا فضای تجربه ی نوبرانه هاست
 
دیگر برادرانه به چاهش میفکنید
یوسف، اسیرِ چاه زَنَخدانِ چانه هاست

اینجا غریبه نیست ، برایم سُخن بگو!
هنگامِ فاش کردنِ آن محرمانه هاست…!
 
یدالله گودرزی
۱ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

رسیدن از سر این عشق هم پرید و گذشت
تمام دفترش آوار شد... شنید و گذشت

به فکر خلق خودش بود، سبز و شورانگیز
تو را برای دل خویش آفرید و گذشت

گذشتی و نفسش تازه شد... بهار رسید
بهار را ته چشمان تو کشید و گذشت

گذشت هر که از این قصّه، تازه شد غم او
ندید هیچ کسی مثل تو، ندید و ...گذشت

چقدر آدم عاشق شبیه او دیدی؟
تو را مقابل چشمان خویش دید و گذشت!!

خیال راحت تو ارزش جهان را داشت
که از تو قدر نگاهی قشنگ، چید و گذشت

در اینکه عاشق خوبی نبوده حرفی نیست!
ولی به خاطر تو از خودش برید و گذشت...

کلاغ خسته به پایان قصّه‌اش نرسید
همیشه در نرسیدن به تو رسید و... گذشت!

امیر مرزبان

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران
مرا به خلسه می برد حضور ناگهانی ات
سلام و حال پرسی و شروع ِخوش زبانی ات

فقط نه کوچه باغ ما، فقط نه این که این محل
احاطه کرده شهر را، شعاع مهربانی ات

دوباره عهد می کنی که نشکنی دل مرا
چه وعده ها که می دهی به رغم ناتوانی ات

جواب کن به جز مرا، صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانیت

 بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده ای
سپس سر مرا ببَر به جای مژدگانی ات

کاظم بهمنی
۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران
وَ دهانم
شکل حروف نام تو را می گیرد
وقت دلتنگی
و هرچه حرف
هرچه کلام
لهجه ی جنون دارد
و تب از تبار تنهایی ام می بارد
و خستگی از رگهایم
می تراود
و دست هایم
به لمس ِغربتی سهمگین
به جستجوی ِمجاورتت
به ثانیه می ساید

دهانم بوی تورا میگیرد
وقت بردن نامت
و دوست داشتن بحرانی ترین
لحظه ی ِزندگی میشود
وَ عشق
ایستاده بر حادثه ام..

‌نیلوفر ثانی
۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

قدر‌نشناس ِ عزیزم ، نیمه ی من نیستی
قلبمی اما سزاوار ِتپیدن نیستی !

مادر ِ این بوسه های چون مسیحایی ولی
مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی

من غبارآلود ِ هجرانم تو اما مدتی ست
عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست
بعد ِمن اندازه ی یک عشق روشن نیستی

لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل
از گزند ِ بادهای هرزه ایمن نیستی

چون قیاسش می کنی با من ، پس از من هرکسی
هرچه گوید عاشقم ، می‌گویی : " اصلا نیستی "

دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی !

 کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو ِتو می شد، مرا لگد می کرد

تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد؟

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می کرد

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران

رفت در خیمه و تیغ و سپرش را برداشت
ناگهان صوت اذان، دور وبرش را برداشت

گفت لا حولَ ولا قـوة الا باللّه . . .
بعد از آن لحظه که از سجده سرش را برداشت

در فردوس برین چون در خیبر وا شد
بسته بود اولش! عباس درش را برداشت

"شمــر" هم سنگدلی بود، چنان هند"ی که
حمزه را کشت و پس از آن، جگرش را برداشت

خم نشد پشت حسین بن علی، غیر از آن
لحظه که روی دو دستش پسرش را برداشت

تیره شد روز و شب کوفه! خداوند انگار
از فلک اختر و شمس و قمرش را برداشت

حکمت این بود که خنجر بِبُرد! ورنه خدا
بارها شد که ز خنجر اثرش را برداشت

باغبان خون خودش را به درختان داد و
آخر آنگونه که باید ثمرش را برداشت

هی! نظر کن! که خداوند از آن قومی که
کشت پیغمبر خود را، نظرش را برداشت

مجید بابازاده

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست
ای مجلسیان راه خرابات کدامست

هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پری چهره تمامست

دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دامست

با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت
گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست

غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست

دردا که بپختیم در این سوز نهانی
وان را خبر از آتش ما نیست که خامست

سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کامست

سعدی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۸
هم قافیه با باران

بیایید ، بیایید که جان دل ما رفت
 بگریید ، بگریید که آن خنده گشا رفت

برین خاک بیفتید که آن لاله فرو ریخت
 برین باغ بگریید که آن سرو فرا رفت

 درین غم بنشینید که غمخوار سفر کرد
 درین درد بمانید که امید دوا رفت

دگر شمع میارید که این جمع پراکند
 دگر عود مسوزید کزین بزم صفا رفت

لب جام مبوسید که آن ساقی ما خفت
 رگ چنگ ببرید که آن نغمه سرا رفت

 رخ حسن مجویید که آن آینه بشکست
 گل عشق مبویید که آن بوی وفا رفت

 ازین چشمه منوشید که پر خون جگر گشت
بدین تشنه بگویید که آن آب بقا رفت

سر راه نشستیم و نشستیم و شب افتاد
 بپرسید ، بپرسید که آن ماه کجا رفت

 زهی سایه ی اقبال کزو بر سر ما بود
 سر و سایه مخواهید که آن فر هما رفت

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۶ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران

ز صد آدم یک نفر انسان خوبی می شود
آخرش دوران ما دوران خوبی می شود !
 
میشود خودکامه کم کم مهربان و دست کم ـ
ـ شهر ما هم صاحب زندان خوبی می شود !
 
گر در آمد اشک من از رفتنت دلخور نشو
دست کم در شهرتان باران خوبی می شود !
 
چارراهِ  بی چراغ ِ قرمز ِ چشمان تو
-با کمی چرخش در آن-  میدان خوبی می شود !
 
طول و عرض کوچه تان را بارها سنجیده است
کفش من دارد ریاضیدان خوبی می شود !

آخرش روزی پشیمان می شوی از رفتنت
شعر من هم صاحب پایان خوبی می شود !

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران
و مانده است از گردش این دو روز
برایم همین قلب عاشق هنوز

چهل ساله خواهم شد اما چرا
ندادم از این عشق چیزی بروز

کجا رفت آن پنجه ی آفتاب
چه شد داغی ظهرهای تموز

چرا آب شد اندک اندک زنی
که خود بود چون کوره های نسوز

بگو آینه!راستش را بگو
جوانم!جوانم؟جوانم هنوز!؟

اعظم سعادتمند
۰ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۸
هم قافیه با باران
آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

سعدی
۰ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی حاصلم؟

چون سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم

از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم

لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش فام کو؟
و آن مایهٔ آرام کو؟تا چاره سازد مشکلم

در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم

در عشق و مستی داده‌ام بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو دیوانه‌ام یا عاقلم

چون اشک می‌لرزد دلم از موج گیسویی رهی
با آن که در طوفان غم دریادلم دریادلم

رهی معیری

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

نه هر ستاره سهیل است ، اگر چه در یَمن است
نه هر یگانه اویس است ، اگر چه از قَرن است

سر شکافته بایست و شور شیرینش
نه هر که تیشه ای آرد به دست ، کوهکن است

نیافته است بدین دیده ی جهان بینی
اگر چه جام حهان بین ، به دست اهرمن است

شمیم یوسفی اش باد ارنه عاشق را
نه چشم روشنی آرد ، هر آنچه پیرهن است

دلی به وسعت آفاق بایدش ــ همه عشق ــ
نه هر که خال و خطش دل بَرد ، نگار من است

نشان عشق در آنان ببین که بر سر دار
دریده جامعه ی خونین شان به تن ، کفن است

چه عاشقان ! که خط وصل شان به جوهر خون
نوشته با قلم سرب شان به روی تن است

ستاره ای است به پیشانی شکسته ی دوست
که از درخشش آن آفتاب ، شب شکن است

هزارها هنر از عاشقان به عرصه رسد
که کمترین همه ، جان خویش باختن است

غروب را نتوان ، مرگ آفتاب انگاشت
که زندگیش فرو رفتن است و سر زدن است

اشاره شیوه ی لب های دوخته است ، ارنه
هزار نعره ی خونین به سینه ی سخن است

حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۶:۲۳
هم قافیه با باران
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد
می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

سعدی
۰ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

تقصیر دلم بود که چشمان تو را خواست
این سر به هوا مثل خودم عاشق دریاست

درگیر نگاهت شد و تا بام تو پر زد
بیچاره ندانست که این اول بلواست

شاعر شد از آن روز که چشمان تو را دید
این ولوله در شعر من از چشم تو برپاست

چشمان تو آمیزه ای از شور و ترانه است
آنجا که غزل نیز فراگیر و مهیاست

ناز تو نیاز دل دیوانه ی من شد
من شاعر چشم تو که بی وقفه تماشاست

آنقدر مرا در نفست جای بده که
این از نفس افتاده بگوید که مسیحاست

جرم تو که نیست این همه من عاشقت هستم
تقصیر دلم بود که چشمان تو را خواست

رضا قریشی نژاد

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۶ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران

جاده می پیچد به خود کز دشت گردی برنخاست
گردی از راه عبور رهنوردی برنخاست

شیهه ای ، بانگ درایی ، ردّ پایی ، ای دریغ
ناله ای حتی ز باد هرزه گردی برنخاست

با صدای گریه ای گاهی سکوت شب شکست
گلخروشی ورنه از حلقوم مردی برنخاست

خلوت ما را چراغ لاله ای روشن نکرد
وز دل آتش به جانی آه سردی بر نخاست

مُردم از بی همزبانی ها کزین نامردمان
از پی همدردی ما اهل دردی برنخاست

بی غباری ها گواه خاکساری های ماست
سایه سان بر خاک افتادیم و گردی برنخاست

محمدعلی مجاهدی

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

امشب از مستی ره میخانه را گم کرده ام
آنقدر مستم که راه خانه را گم کرده ام!

در طواف کعبه می جویم خدا را ای دریغ
در میان خانه ، صاحبخانه را گم کرده ام

دست و پای خویش را گم کرده ام از شوق دوست
در کنارم یارم و جانانه را گم کرده ام

خال او گم شد میان خرمن گیسوی او
دام را می بینم اما دانه را گم کرده ام

گفت : از زلف پریشانم چه می خواهی؟ بگو
گفتمش: این جا دل دیوانه را گم کرده ام

شمع را گفتم که : این سان سوختن از بهر چیست؟
گفت: می سوزم چرا پروانه را گم کرده ام!

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

ای زلف تو هم هندسه هم شخص مهندس
تاریخ بنا از مژه فرمود مؤسس

ما جز الف قامت تو هیچ نگفتیم
شد دال در این مساله بالای مدرس

زآن سو مگر از لطف، تو بابی بگشایی
صد دست مرا هست ولیکن همه نارس

از بندر صورت به سر زلف تو راهیست
شاید که در آن شب بدمد صبح بنارس

با ماست یکی حلقه که در آن خللی نیست
زلفت ندهد راه به ابلیس موسوس

با ما سخن از مکتب معقول مگویید
اطفال ملولند ز تشویش مدارس

صد مرتبه مردیم و نگشتیم ز اموات
صد موعظه گفتیم و نرفتیم به مجلس

ترتیب دگر یافت چو مسکین، خود شاه است
عباس شود در صف این مرتبه عابس

معنی به تو دارد نظر ای موعظه محض
معذور بدارش چو کند سیر مجالس


محمد سهرابی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران

چشم که بر تو می‌کنم چشم حسود می‌کنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم

هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمی‌شود با تو نشسته کاین منم

دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین
کاین همه لطف می‌کند دوست به رغم دشمنم

عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم

گر بزنی به خنجرم کز پی او دگر مرو
نعره شوق می‌زنم تا رمقیست در تنم

این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن
سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم

گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ می‌زنم

پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی
عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم

شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم

چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی‌کند مهر گرفته دامنم

گر به مراد من روی ور نروی تو حاکمی
من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم

این همه نیش می‌خورد سعدی و پیش می‌رود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم

سعدی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران