هم‌قافیه با باران

۳۰ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: الهی و ربی» ثبت شده است

خداوندا
برای شانه‌های خسته، قدری عشق
برای گام‌های مانده در تردید، قدری عزم
برای زخم‌ها، مرهم
برای اخم‌ها، لبخند
برای پرسش چشمان ما، پاسخ
برای خواهش دستان ما، باران
برای واژه‌ها، گرما
برای خواب‌ها، رؤیا
برای این همه سرگشتگی، ایمان
برای این همه بیگانگی، الفت
برای بستگی، آغاز
برای خستگی، آغوش
برای ظلمت جان، روشنایی‌های پی در پی
برای حیرت دل، آشنایی‌های پر معنا

خداوندا
برای عشق‌های خسته، قدری روح
برای عزم‌های مانده، قدری راه...

سید علی میرافضلی
۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران
مشتی از ابر را جدا کردی
ریخت از دستهای تو، باران
رودی از چشمهات جاری شد
سبزه رویید در طراوت آن

ای که از توست هرچه شیدایی
شور شیرین ...جنون لیلایی
آینه دار طلعتت شده است
هرچه زیبایی است در دو جهان
 
دست، در حلقه ی اجابت توست .
 چشم، امّیدوارِ رؤیتِ توست
"دل ،سراپرده ی محبت توست"
در رگِ هرسه،عشق در جریان

أشهدُ أنَّ دوستت دارم .
نامِ تو درد  هست و درمان هم
ذکرِ تجدیدِ عشق: یا سٌبّوح
 مرهمِ هرچه درد: یا سبحان

ای که شب،آفتاب میپاشی .
 در وضویم گلاب میپاشی
جانمازم گرفته حسّ ِ تورا .
 چادرم منتظر لب ایوان...

 نغمه ی سُهره ها اگرچه غنی... .
چَه چَهِ بلبلان اگرچه بلند...
مطمئنّم که از لبِ تو شکفت .
 روی گلدسته ها  صدای اذان

عارفه دهقانی
۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
هم قافیه با باران

خجالتم نده و عاصیم خطاب مکن
نده جواب مرا لااقل جواب مکن

تمام خواسته هایم برای نفسم بود
دعای من که دعا نیست مستجاب مکن

صدا بزن که سحرها کمی بلند شوم
مرا به وقت مناجات غرق خواب مکن

همینکه ترس برم داشته خودش کافیست
تو با عتاب دلم را پر اضطراب مکن

عتاب کردن تو بدتر از جهنم هست
جهنمم ببر اما دگر عتاب مکن

چقدر جار زدم من که دوستم داری
بیا مقابل مردم مرا خراب مکن

خودت اجازه نده بعد از این گناه کنم
زیاد روی من و توبه ام حساب مکن

اگر که عبد نبودم نجف نمی رفتم
مرا به خاطر شاه نجف عذاب مکن

سوا نکن که همه با همیم جان حسین
همه غلام حسینیم انتخاب مکن

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۴:۲۰
هم قافیه با باران
عزیز تا به کى صرف در آرزو کنم
های بیا که آرزو جمله فدای هو کنم

چند خجل کند مرا توبهٔ آبروی بر
میسزد ار ز توبه خون ریزم و آبرو کنم

اشتر لنگ لنگ من پاش خورد به سنگ من
سنگ دگر چه افکنم زحمت او دو تو کنم

عشوهٔ توبه میخری بازى توبه میخورم
گر فتد او به دست من بین که به او چها کنم

رخ بنمای پیر من چند به خانقاه تن
نعره‌ء هاى ها زنم مستی هوی هو کنم

چند تنم به گرد  تن بخیه زنم برین بدن
بفکنم این تن و به جان روی به جستجو  کنم

رو چو کنی به سوى من جان شودم تمام تن
بس ز نشاط جان و تن ، در تن و جان نمو کنم

جا طلبی ز من ترا بر سر خویش جا دهم
آب طلب کنی ز من دیده برات جو کنم

خانه ء سر ز ماسوی پاک کنم برای تو
منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو کنم

هم به شراب عشق تن پاک کنم ز هر درن
هم به شراب عشق جان بهر تو شست و شو کنم

کی بود ‌آنکه مست‌مست شسته زغیر دوست دست
پشت کنم به هرچه هست روی به روى او کنم

گه به وصال روی او جان کنم از شکوه کوه
گه ز خیال موی او شخص بدن چو مو کنم

گه به وصال جان دهم گه به فراق  تن نهم
گه به خطاب  انت انت گاه به غیب هو کنم

باز خدا بده به فیض نقد هر‌ آنچه میدهی
عمر عزیز تابه کى صرف در آرزو کنم

فیض کاشانى
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۷
هم قافیه با باران

به زیتون و شمس و ضحی ها قسم
به اخلاص و فجر وبه طاها قسم

به حق رسولان وآل کسا
به حق سلام و ثواب و دعا

به نصرومن الله روی علم
به آه یتیم و به اشک قلم

به تنهایی یادگار رسول
به ریحانه ام ابیها بتول

به حقی که گردیده غصب از ولی
به حزنی که با چاه گفته علی

به خورشید برنیزه ی کربلا
سر خیزرانی تشت طلا

به هفتاد و دو گل که پرپر شدند
فراتر زادراک باور شدند

به حق شب قدر پر رمز و راز
شهیدان گمنام بازی دراز

به غمنامه های غریب غروب
به دل های بیگانه ی با ذنوب

به آنان که در دوره ی انتظار
غزلمثنوی گفته اند از بهار

به حق قنوت پرستو قسم
به شان سماع و به یاهو قسم

سجود مدامی که صخره نمود
سفر نامه ی آبی تا ودود

به این بی ستاره بهایی بده
به تنگ غروبم صفایی بده

بکن پاک آیینه ام از غبار
مرا از محبان دریا شمار


محمدعلی ساکی

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

همیشه پاره ای از حرف های من با توست

همیشه دست نیازم ، خدای من  با توست

من از دریچهء شب های قدر لبریزم

ولی گشودن زنجیر پای من با توست

شکوفه های قیام است و شاخه هاس قعود

نماز، زمزمهء ربنای من با توست

مرا ببر به تماشای باغ های بزرگ

به قصر های رفیعی که جای من با توست

نه من توام ، نه تو من – هم تو در منی ، هم من

که ابتدای من و انتهای من با توست

همینکه با تو بخوانم برای من کافیست

همینکه پاره ای از حرف های من با توست


ابراهیم قبله آرباطان

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

امروز به کوی تو گرفتار زیاد است
مثل من شرمنده گنهکار زیاد است
اما کرم توست که بسیار زیاد است
بخشندگی ات حضرت ستار زیاد است
در کوی وفا شاه و گدا فرق ندارند
وقت کرم تو فقرا فرق ندارند
خواندی تو دگر بار به کویت همگان را
هرکس که به سرمایه ی خود دیده زیان را
یا داده ز کف فرصت ماه رمضان را
با خویش بیارد دل و جان نگران را
گفتی که گناه دل پر آه ببخشی
امروز به اندازه ی یک ماه ببخشی
بعد از رمضان رشته ی خود با تو بریدم
من هرچه کشیدم فقط از خویش کشیدم
روز عرفه آمد و شد تازه امیدم
آغوش گشودی که به سوی تو دویدم
من آمده ام باز توانم بده امروز
اصلا تو بیا راه نشانم بده امروز
 آفت زده بر حاصل من بار ندارد
این بار به غیر از تو خریدار ندارد
این بنده خودش آمده پس جار ندارد
اصلا زمین خورده که آزار ندارد
 بر آنکه زمین خورده جفا را نپسندند
رفتم همه جا جز تو گدا را نپسندند
 حالا که من افتاده ام از نام و نشان ها
حالا که نشستم ز فراغت به فغان ها
مگذار بیفتد سخنم روی زبان ها
مگذار شود فاش ز من راز نهان ها
من آبرویم در خطر افتاده نظر کن
حالا که گدا پشت در افتاده نظر کن
هر چند ندیدم ز دعایم اثراتی
نه حال بکا دارم و نه حال صلاتی
من را برسانید به یار عرفاتی
جز عشق حسین نیست مرا راه نجاتی
شرمنده کند باز مرا از کرم خود
ما را به سلامی ببرد در حرم خود
این قدر مگو از لب و دندان دُر افشان
این قدر مده شرح ز گیسوی پریشان
خواهر شده از لحن دعای تو هراسان
برگرد مدینه مرو کوفه حسین جان
ترسم که کسی بشکند آئینه ات آقا
یا آنکه نشیند به روی سینه ات آقا
گفتم عرفه فرصت دیدار مهیاست
هر ساعت این روز خبر دار ز آقاست
خوش آنکه دلش هم نفس یوسف زهراست
اما همه ی عشق فقط روضه ی سقاست
در روضه ی او عطر گل یاس بیاید
خود گفته که در روضه ی عباس بیاید

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۳
هم قافیه با باران

 کیست از این بی نوا بیچاره تر
کیست در کویت ز من آواره تر
کیست در آوارگی صاحب مکان
هر کجا باشم کنار لا مکان
کیست این درمانده را گردد مجیب
غیر تو ای بهترین یار و حبیب
من بذکر نامت عادت کرده ام
مستی از جام سعادت کرده ام
وای اگر رویت بگردانی ز من
مستیِ کویت بگردانی ز من
من بدرگاه تو رو آورده ام
دیده ای در جستجو آورده ام
هرکه از درگاه خود می رانَدَم
نازنین ارباب من می خوانَدَم
من غبار کاروان را دیده ام
سوز زنگ قافله بشنیده ام
من هم آخر کربلایی می شوم
با دعایی نینوایی می شوم
با حسین و زینب و عباس او
می شوم همراه باغ یاس او
بر دعای اصغرش دل بسته ام
بر سه ساله دخترش دل بسته ام
با علی اکبر من و هم عهدی ام
تا ابد پای رکاب مهدی ام
خرّم آنروزی که عبدت می شوم
با سر و جان خرج عهدت می شوم

محمود ژولیده

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۹
هم قافیه با باران
یا نور! مدد کن که مسلمان باشم
آیینه ای از تبار سلمان باشم

از ظلمت غول و دیو و دَد برگردم
در پرتو نور عشق، انسان باشم

رضا اسماعیلی
۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

یا نور! ز دل مراقبت می‌خواهم 

چون آینه، حُسن عاقبت می‌خواهم 


بی معرفت تو، بنده بودن سخت است 

یک جُرعه شراب معرفت می‌خواهم


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۲۰
هم قافیه با باران

کاش جرم و گنهم این همه بسیار نبود

پیشه ام معصیت درگه دادار نبود

قلب آشفته ام از دوری یادت ای کاش

در دل سلسله ی نفس گرفتار نبود

می شدم گر پی نجوای تو در راز و نیاز

بهر من دوری و هجران تو هموار نبود

گر به هنگام گناهم ز تو می کردم یاد

دل غافل شده ام این همه بیمار نبود

جلوه ها کردی و مهرت به دلم تابیدی

قلب پر غفلت من حیف که بیدار نبود

صیقل روحم اگر توبه و اشکم می شد

لوح و آیینه ی جان غرق به زنگار نبود

بارها خوانده ای ام تا به برت برگردم

ولی این عبد فراری تو هشیار نبود

کوله باری ز گنه دارم و دستی خالی

کاش شرمندگی ام در دم دیدار نبود

می شدم یکسره نومید اگر حاصل من

حب زهرا و نبی، حیدر کرار نبود

یا چه می شد به قیامت به شفاعت خواهی

همره فاطمه گر دست علمدار نبود

محمد مبشری
۱ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

به اشک و ذکر سحرگاه عادتم دادی

تو شور عشق و شرار محبتم دادی

دلت گرفت که بی دست و پایی ام دیدی

سحر به سیر مناجات همتم دادی

لباس پاره و مهمانی عظیم خودت

شفیع من شدی اذن شراکتم دادی

به جای این همه خوبی فقط بدی کردم

ولی تو قهر نکردی و فرصتم دادی

مرا که مستحق دوزخ و مجازاتم

شمیم رأفت و حکم برائتم دادی

هزار مرتبه از نفس خود کمین خوردم

دوباره آمده بر توبه جرأتم دادی

هزار پاره دل از زهر معصیت دیدی

سحر ز شور حسینیه شربتم دادی

مرا که رانده ز هر جا و هر کسی بودم

مقام سینه زنی ولایتم دادی

برای آنکه زنم سنگ عشق بر سینه

به نام عادت الاحسان جسارتم دادی

که گفته کرب و بلا من نرفته ام هر شب؟

به کوی پاک حسینی عزیمتم دادی

تمام کن کرمت را که در رکاب یار

شهادتم برسانی، سعادتم دادی


سید محمد میرهاشمی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

ای بنازم رحمتت کز دیده بارانی گرفت

در دلم شبهای احیایت چه طوفانی گرفت

اشکها بارید و قدری قلبها آرام شد

صیقلی شد سینه ها و خوب مهمانی گرفت

تیرگی های ضِلالت همچنان مغلوب ماند

سینۀ اهل هدایت فیض نورانی گرفت

هر دلی که پا به روی نفسِ شیطانی گذاشت

در همه رفتارها حالات رحمانی گرفت

باز هم از رحمتت تطهیر شد دلهای ما

از نگاه بخششت آیات ربّانی گرفت

صدقِ نیّت بهترین زینت برای مومن است

پاکدل اعمال صالح را به آسانی گرفت

کور دل آنکس که بر ((لاتقنطوا)) هم دل نداد

هرکه شد مأیوس کِی زین درد درمانی گرفت

هرکه شد بخشنده می بخشد خطای این و آن

ای خوش آن دستی که دستان مسلمانی گرفت

آنکه نیت کرد امام خویش را یاری دهد

این هدایت را یقین از ماه قرآنی گرفت

عهد ما این بود: ما یار ولایت می شویم

آخر ای دل حیدر از ما عهد و پیمانی گرفت

عهد ما آمادۀ روز شهادت بودن است

دین هر از گاهی ز اهل درد قربانی گرفت

یاد آن دروازه قرآنهای نورانی بخیر

آن زمانی که ز دست ما چه یارانی گرفت

بازهم سربند می بندیم یا نعم الامیر

کربلایی عهد می بندیم یا نعم النصیر


محمود ژولیده

۲ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۴:۲۱
هم قافیه با باران

ز کثرت گنه بی شمار گریه کنم

و یا ز خجلت پروردگار گریه کنم

گلی نچیده خزان گشت باغ زندگیم

روا بود که چو ابر بهار گریه کنم

خدا گواست که جبران نمی شود گنهم

تمام عمر اگر زار زار گریه کنم

جحیم از گنهم می کند فرار به حشر

مرا چه روی که از بیم نار گریه کنم

گناه بین من و یار دوری افکنده

به حال خویش و یا هجر یار گریه کنم

سزد که با سر و پای برهنه در هر کوی

به راه افتم و دیوانه وار گریه کنم

سزد ز کثرت عصیان کنم ز شهر فرار

نهاده سر به دل کوهسار گریه کنم

اله من به من آن اشک ده که تا دم صبح

چو چشم عاشق شب زنده دار گریه کنم

اراده تو به بخشیدنم گرفته قرار

بر آن شذم که دگر بیقرار گریه کنم

به حفظ آبرویم دادی از کرم دستور

که مخفیانه به شب های تار گریه کنم

به میثم علی اشکی ببخش «میثم» را

که در ولای علی پای دار گریه کنم

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

عبد گناهکار من چرا ز من جدا شدی
بر در غیر رفتی و دور ز آشنا شدی

قرار ما نبود این، مرا رها کنی چنین
دیده ز هم گشا ببین خود به کجا رها شدی

بندۀ بی‌وفای من عبد گریزپای من
چرا گریختی ز من؟ چه شد که بی‌وفا شدی؟

هر چه گناه کرده‌ای عفو نمودم از کرم
هر چه صدا زدم تو را باز ز من جدا شدی

حاصل خویش سوختی وصل مرا فروختی
اسیر نفس گشتی و هوایی هوا شد

من همه هست خویش را بهر تو خلق کرده‌ام
تو همه را ندیدی و غرق یم خطا شدی

خداست یار و یاورت چگونه نیست باورت
دمی به خود بیا ببین که غافل از خدا شدی

رشتۀ وصل ما و تو پاره نمی‌شود بیا
خدای تو منم چرا بندۀ غیر ما شدی؟

مرا بس است آه تو گذشتم از گناه تو
دست بده به دست من از چه گریزپا شدی؟

خداست با تو «میثما» تو نیز باش با خدا
به سوی دوست کن سفر در به درِ کجا شدی؟


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

بدم، مرا بـه پیمبر ببخش یا الله
به اشک دیدۀ حیدر ببخش یا الله

تمام دار و ندارم محبت زهراست
مرا به سورۀ کوثر ببخش یا الله

به اشک چشم حسین و حسن قبولم کن
مرا به این دو برادر ببخش یا الله

بـه درگه تو گناه مکرر آوردم
مرا به عفو مکرر ببخش یا الله

ببر به کرب‌وبـلا زائر حسینـم کن
به آن ضریح مطهر ببخش یـا الله

به دست‌های علمدار کربلا سوگند
به حرمت علی‌اکبر ببخش یـا الله

به بانگ العطش نازدانه‌های حسین
به خون حنجر اصغر ببخش یا الله

به سیدالشهـدا و به خـون حنجر او
که شد بریده ز خنجر ببخش یا الله

به لحظه‌ای که سر نیزه گشت با زینب
سر حسین، برابر، ببخش یا الله

به خون میثم تمّار، جرم «میثم» را
به روی او تـو نیاور؛ ببـخش یا الله


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

شب قدر است و قدر آن بدانیم
نماز و جوشن و قرآن بخوانیم

به درگاه خدا غفران و توبه
به شرطی که سر پیمان بمانیم

برای پاکی نفس و سعادت
همیشه بهر خود شیطان برانیم

شب تقدیر و ثبت سرنوشت است
دعا بر مومن و انسان بخوانیم

برای صیقل روح و روان ها
به دل دریائی ازایمان رسانیم

برای اولین مظلوم عالم
بسی خون دل ازچشمان چکانیم

هزاران لعنت و نفرین بسیار
به قاتلهای مولامان رسانیم

دراین شبهاتومهدی(عج)راصدا کن
چو یوسف غایب است حیران چنانیم

دعای اول وآخر ظهور است
که بیش ازاین دراین هجران نمانیم

مسافر؛ را بگو ایمان قوی دار
که تاوصلی به این دامان امانیم

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

ما کویریم ببارید که باران خوب است
ذره ای نم بنشیند به بیابان خوب است

بشود این دل بی ارزش ما وقت سحر
با قدم های تو چون قالی کرمان خوب است

اینکه در محضر تو شاه و گدا یکسانند
به بزرگیت همین رتبه ی یکسان خوب است

بعد یک عمر گدایی ز همه...فهمیدم
بدهد دست کریمان به گدا نان خوب است

از کریمان طلب کم، بخدا کاهلی است
طلبیدن ز خدا همچو سلیمان خوب است

راه اگر راه سلوک است بدانید فقط
شاه باشد علی و بنده چو سلمان خوب است

گریه در روضه بجای خودش اما، گاهی
تک و تنها سحری گریه ی پنهان خوب است

آب می نوشم و می گریم و مادر گوید
گریه کردن به غم کشته ی عطشان خوب است

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران

نام ما را ننویسید، بخوانید فقط
سر این سفره گدا را بنشانید فقط

آمدم در بزنم، در نزنم می میرم
من اگر در زدم این بار نرانید فقط

میهمان منتظر دیدن صاحب خانه ست
چند لحظه بغل سفره بمانید فقط

کم کنید از سر من شرّ خودم را، یعنی
فقط از دست گناهم برهانید... فقط

حُرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام
مادرم را به عزایم ننشانید فقط

صبح محشر به جهنم ببریدم اما
پیش انظار گنهکار نخوانید فقط

پیش زهرا نگذارید خجالت بکشیم
گوشه ای دامن ما را بتکانید فقط

حقمان است ولی جان اباعبدالله
محضر فاطمه ما را نکشانید فقط

سمت آتش ببری یا نبری خود دانی
من دلم سوخته، گفتم که بدانید فقط

گر بنا نیست ببخشید، نبخشید اما
دست ما را به محرم برسانید فقط


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران
نروم از سر کویت چه برانی چه بخوانی
به خداییت قسم برتر از آنی که برانی

به تو مأنوسم و یکدم زتو مأیوس نگردم
چه به عرشم بکشانی چه به خاکم بنشانی

بنوازی بگدازی تو حکیمی تو بصیری
بکشی زنده کنی مصلحت از توست تو دانی

من بیچاره به غفلت ز تو هر سو بگریزم
تو کرامت کنی و باز به سویت بکشانی

که مرا می دهد از لطف پناهی؟ تو پناهی
که تواند گره از من بگشاید؟ تو توانی

چه عذابم کنی از خشم و چه از مهر ببخشی
این محال است که از مملکت خود تو برانی

هرچه خواهی به سرم آر ولی روی مگردان
هرچه دادی بستان لیک خودت را نستانی

وای از سختی جان کندن و از لحظۀ مرگم
تو مگر پیشتر از مرگ، علی را برسانی

"میثم" از کوی تو جایی نرود گفتم و گویم
نروم از سر کویت چه برانی چه بخوانی

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران