هم‌قافیه با باران

۴ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: امام باقر (ع)» ثبت شده است

یک‌طرف کاغذ و یک‌سو قلمش افتاده
قلمش نه؛ دمِ تیغ دو دمش افتاده
 
مثل روز دهم از فرط عطش با طفلان
درشب حجره به روی شکمش افتاده
 
آخرین لحظه همان لحظهٔ تلخی است که مرد
دیده از دست اباالفضل علمش افتاده
 
دیده که دست و سر و چشم عمو عباسش
تا دم علقمه در هر قدمش افتاده
 
نفسش را رمقی نیست و در خاطر مَرد
زخمهای تن آقا رقمش افتاده
 
بعد این‌قدر مصیبت که سرش آوردند
تازه تیغ آمده بر قدّ خمش افتاده
 
آخرین لحظه به یاد فقط این جملهٔ "شمر"
که: "خودم می‌کِشم و می‌کُشمش" افتاده
 
دَمَش از بس‌ که حسینی است، چو پایین رفته
باز در پایِ دَمَش، بازدَمَش افتاده
 
مثل بین‌الحرمین است مدینه؛ اما
سر پا نیست... دراین سو حرمش افتاده

مهدی رحیمی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۱
هم قافیه با باران
باقرم من که بدیدم غم دوران همه دم
دیدم آن آتش سوزان که روان شد به حرم

دیدم ان جا سر انگشتر جدم دعواست
دیدم آنجا چه کشید عمه ی خونین جگرم

یک طرف رأس برادر طرفی دست عمو
یک طرف تب کند از داغ برادر پدرم

یک طرف قاتل و یک جسم ز هم پاشیده
یک طرف نیزه و خونین  ز عدو  بال وپرم

یک طرف غارت و سیلی طرفی هلهله ها
یک طرف مادر شش ماهه که گفتا پسرم

یک طرف دختر ارباب و سری پر ز غبار
یک طرف ناله و شیون که امان از کمرم

باقرم من که مرا کرب و بلا پیر نمود
همه را دیده  و گریان شده چشمان ترم


سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
هم قافیه با باران
ای دین من کلام تو یا باقرالعلوم
ای بی کران مقام تو یا باقرالعلوم

احمد که جانِ ما همه قربان مکتبش
داد همچنان سلامِ تو یا باقرالعلوم

صد چون مسیح و صد چو خلیل ای امام عشق
پاشَـد به احترام تو یا باقرالعلوم

ما شیعه گشته ایم و غلامان بر درت
از لطف مستدام تو یا باقرالعلوم

بالله که بوده حرف تمامیِّ دشمنان
"شرمنده از مرام تو یا باقرالعلوم"

در این زمان که دل نشود بیتِ عاشقان
افتاده دل به دام تو یا باقرالعلوم

با دست با کرامتت ای نجلِ مصطفی
قلبم شده ست رام تو یا باقرالعلوم

در شامِ پر کشیدنت ای مرد با وقار
دل پر کشد ز بام تو یا باقرالعلوم

در بین روضه ها چه بگویم...امان ز شام
نالان شدم ز شام تو یا باقرالعلوم

از شمر بی حیا و ز خولی و حرمله
بهتر بود هشام تو ...یا باقرالعلوم

سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۰
هم قافیه با باران

 ابرو بزن ای ماه که شهر است دوباره
محو شب چشم تو و تقسیم ستاره

پلکی بزن آهسته که آشفته بیایند
با پیرهن چاک و غزل خوان به نظاره

چشم تو شکافنده ی ذرّات علوم ست
در درک اشارات تو مانده ست«زراره»

حل می کنی از پلک زدن مسأله ها را
شهری نگران تو و انگشت اشاره

پلکی بزن ای ماه که پیران مذاهب
ذکر لبشان«اشهد ان لا»ست هماره

پیشانی ات آیات شکافنده ی دریاست
می افتد از اعجاز تو در نیل شراره

بر قلّه ی «مدین» ردی از بغض مدینه ست
گفتند شعیب آمده بر کوه سواره

می خواست هشام آینه محصور بماند
حتّی نرود صبح، مؤذن به مناره

تا مبحثی از باغ تو در دست نسیم ست
از بسط نفس های گل سرخ چه چاره؟

حیرت زده ی کشف اشارات شمایم
چون بلبل مشتاق بر این بام هزاره


محمدحسین انصاری

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران