هم‌قافیه با باران

۷۶ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: امام زمان (عج)» ثبت شده است

از تو یک عمر شنیدیم و ندیدیم تو را
به وصالت نرسیدیم و ندیدیم تو را

روزی ما فقرا شربت وصل تو نبود
زهر هجر تو چشیدیم و ندیدیم تو را

شاید ایام کهن سالی ما جلوه کنی
در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را

چه قدَر چلّه نشستیم و عزادار شدیم
چه قدَر شمع خریدیم و ندیدیم تو را

گاهی اندازه ی یک پرده فقط فاصله بود
پرده را نیز کشیدیم و ندیدیم تو را

سعی کردیم که شبی خواب ببینیم تو را
سحر از خواب پریدیم و ندیدیم تو را

مدتی در پی تو رند و نظر باز شدیم
همه را غیر تو دیدیم و ندیدیم تو را

فکر کردیم که مشکل سر دلبستگی است
از همه جز تو بریدیم و ندیدیم تو را

لاقل کاش دم خیمه ی تو جان بدهیم
تا بگوییم: رسیدیم و ندیدیم تو را...


کاظم بهمنی

۱ نظر ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران
دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

دجله هر شب هزار و یک قصه از نیستان سامرا دارد
مثل ما که هزار و یک سال است زائر غصه‌های سردابیم

بی‌ تو یک روزِ خوش نبود و نرفت آبِ خوش از گلویمان پایین
یا سرابیم بی تو در پوچی یا که در خواب خویش مردابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

آمدی بغض کوچه‌ها وا شد، اشکها قطره قطره دریا شد
با شما هر جزیره خضراء شد، در بهارت چه سبز و شادابیم

قاسم صرافان
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران

دلم هوای تو کرده هوای آمدنت

صدای پای تو آید صدای آمدنت 
بهار با تو بیاید به خانه ی دل ما
سری به خانه ی ما زن صفای آمدنت 
هنوز مانده به یادم که مادرم می خواند
زمان کودکی ام قصه های آمدنت 
حساب کردم و دیدم که با حساب خودم
تمام عمر نشستم به پای آمدنت 
چقدر وعده ی وصل تو را به دل بدهم
چقدر جمعه بخوانم دعای آمدنت 
نیامدی و دلم را شکستی ای مولا
چه نذرها که نکردم برای آمدنت

محسن عرب خالقی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران

پلکی بزن مولا! که ایمان جان بگیرد

تا در زمین، بارانی از قرآن بگیرد


ای مهر عالمتاب خوبی! جلوه گر شو

تا عشق در روی زمین سامان بگیرد


پلکی بزن تا دشت‌ها گندم برقصند

بوی طراوت بشکفد، باران بگیرد


پلکی بزن تا غنچه‌ها شبنم بخندند

باغ از بهار خنده‌ی گل، جان بگیرد


پلکی بزن تا ریشه‌های شب بخشکد

تا صبح صادق، عمر جاویدان بگیرد


ایمان به فصل سرد؟ هرگز، تا تو هستی

هرگز مبادا فصل یخبندان بگیرد


از دیو و دد، مولا! ملولم، جلوه گر شو

تا زندگی بوی خوش انسان بگیرد


مولا! بهار خنده‌ات را منتشر کن

تا فصل سرما در زمین پایان بگیرد


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۳
هم قافیه با باران
تو مثل برگ گلی مثل قطره‌ی آبی
تو صاف و ساده و پاکی، لطیف و شادابی
 
ستاره‌ی سحری، آفتاب صبحدمی
تو روشنائی شب‌های پاک مهتابی
 
تو سرخی گل سرخی، تو سبزی چمنی
سپیدی گل یاسی، تو آبی آبی
 
تو مثل خوشه‌ی انگور شوخ و شیرینی
تو مثل رشته‌ی گوهر عزیز و کمیابی
 
تو مژده‌ای، تو امیدی، تو خنده‌ای، تو نویدی
تو موج جاری دریا در آب مردابی
 
تو دلنواز منی، قبلهٔ نماز منی
تو چلچراغ شبستان، تو شمع محرابی
 
هزار شکر که در زندگی تو بخت منی
هزار شکر که حتی دمی نمی‌خوابی


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

یا ایهاالعزیزتر از یوسف عکس تو را به چاه می اندازند
دجال های شعبده عکس ات را این روزها سیاه می اندازند

اما تو در سرادق معراجی، تاجی، به فرق عالمیان، تاجی
جادوگران وسوسه و تلبیس خرگوش در کلاه می اندازند

عفریت های شعبده و مستی صف می کشند پشت سر پاریس
حواریون بولهبی دارند خود را به اشتباه می اندازند

اصحاب نهروان و جمل امروز سر کرده اند جنگ صلیبی را
روزی به زور هلهله و تزویر اصحاب فتنه راه می اندازند

با فکر خام خویش بنا کردند بوکوحرام و داعش و طالب را 
با نفت مفتی ملک عبدالله آتش به قبله گاه می اندازند

مردان عشق و معجزه ما هستیم مردان اربعین و امین الله
آنان به مکر و حیله هر از گاهی تیری بر این سپاه می اندازند

یا ایهاالعزیزتر از یوسف با آخرین امید بشر برگرد
در غرب و شرق این همه دلتنگان رویی به مهر و ماه می اندازند

علیرضا قزوه

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران
 عالم امکان سراسر نور شد
شیعه بعد از سالها مسرور شد

پور زهرا تاج برسر می نهد
بر همه آفاق فرمان می دهد

حکم تنفیذش رسیده از سما
نامه ای با مُهرو امضای خدا

می نشیند بر سریر عدل و داد
آخرین فرمانروای ابرو باد

پادشاه کشور آیینه ها
تک سوار قصه ی آدینه ها

امپراتور زمین و آسمان
حُکمران سرزمین بی دلان

پهلوان نامی افسانه ها
تحت امرش لشگر پروانه ها

لشگری دارد بزرگ و بی بدیل
افسرانش نوح و موسی و خلیل

عرشیان و قدسیان فرمانبرش
مردمان مهربان کشورش

ساحران مصر مبهوت اند و مات
از نگاه نافذ و افسونگرش

ساقیان و می فروشان جملگی
مست لایعقل شدند از ساغرش

عالمان حوزه های علم عشق
درس ها آموختند از محضرش

نام های شاعران شیعه را
ثبت کرده ابتدای دفترش

خیمه ای سبز و محقر قصر او
پایتختش شهر سبز آرزو

خادمان بارگاهش اولیاء
کاتبان نامه هایش اوصیاء

یوسف مصری سفیر دولتش
پیر کنعان هم وزیر دولتش

در حریمش قدسیان هو می کشند
فطرس و جبریل جارو می کشند

خیمه اش دارالشفای خاکیان
قبله گاه اصلی افلاکیان

عطرسیب و یاس دارد خیمه اش
گرمی و احساس دارد خیمه اش

بیرق عباس پیش تخت او
تکیه گاه لحظه های سخت او

چادری خاکی درون گنجه اش
گوشواری سرخ بین پنجه اش

نیمه شبها عقده ها وا می کند
مخفیانه گنجه را وا می کند

بوسه باران می شود با شوروشین
گوهر انگشتر جدش حسین

وحید قاسمی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش

تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش

شبیه ابر بهاری هوای ناحیه را

پر از ترنم غم کرده  اشک سوزانش

سلام کرد به جدش ... سلامی از سر صدق

سلام آن که کند جان  فدای  جانانش

سلام کرد بر آن گونه های خاک آلود

بر آن  تنی که نمودند نیزه بارانش

سلام کرد بر آن بوسه گاه نورانی

سلام آنکه کند جان خویش قربانش

سلام آن که دلش زخمی مصیبت هاست

سلام آن که اگر بود کربلا –جانش

میان طف ، سپر تیغ و نیزه ها می کرد

و می سپرد به شمشیرها گریبانش

سلام کرد بر آن جام نیزه نوشیده

بر آن کسی که شکستند عهد و پیمانش

سلام آنکه اگر نی نوا حضور نداشت

علی الدوام شده ناله ی فراوانش

سلام آن که سرازیر می شود هر روز

 به جای اشک روان ، سیل خون زچشمانش...


مریم سقلاطونی

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

ای محو تماشای تو چشمان پری ها

از رایحه ات مست تمام سحری ها

خون است دل ما ز فراق رخ ماهت

محصول غم عشق تو شد خونجگری ها

ای گمشده این دل سرگشته کجایی ؟

بس نیست مگر در طلبت در به دری ها ؟

ای همسفر باد صبا نام مرا هم

کن ثبت نگارا به صف همسفری ها

با سالک بیچاره بگو راه کدام است

باید که به تو ختم شود رهسپری ها

ای یار سحر خیز ، سحرخیز نمایم

محبوب تو باشد سحر و دیده تری ها

باید که نمازی به تمنای تو خوانیم

فارغ ز غم نان و تب سیم و زری ها

ای کاش برای دل من از غم عشقت

بالا برود زود تب بهره وری ها

شوق نفسی دیدن تو جان به لبم کرد

ما را برهان یار از این جان به سری ها

با باد صبا من گله از زلف تو کردم

تا چند بمانیم در این بی خبری ها

تا چند کنی ناز برای من مجنون ؟

تا چند کنی جلوه به چشم دگری ها ؟

شیرین سخنی گر به سخن لب بگشایی

تعطیل شود کار تمام شکری ها

آوای انالمهدی تو از حرم عشق

پایان بدهد بر همه نوحه گری ها


مجتبی روشن روان

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور

پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم


سالها منتظر سیصدو اندی مرد است

آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم


اگر آمد خبر رفتن مارا بدهید

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم


حضرت آیت‌الله العظمی بهجت (ره)

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا

گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا

کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست

قطره شدم که راهی دریا کنی مرا

پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم

شاید قرار نیست مداوا کنی مرا

من آمدم که این گره ها وا شود همین!

اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا

حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم

حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا

من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام

وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا

آقا برای تو نه ! برای خودم بد است

هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا

من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی

وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا

این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین

شاید غلام خانه زهرا کنی مرا


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران

قل اعوذ برب عاشق‌ها ... مَلِک الناس، الهِ عاشق‌ها

قل اعوذُ ... از اینکه دنیا را، بزند آتش آهِ عاشق‌ها

 

اشکشان دانه‌های انگور است، گریه نه، پرده‌هایی از شور است

حلقه‌ی کهکشانی از نور است، گوشه‌ی خانقاه عاشق‌ها

 

«ماه من» در خسوف خود پیچید، از میان دریچه وقتی دید

آسمان آسمان تفاوت داشت، «ماه گردون» و ماه عاشق‌ها

 

«عین، شین، قاف ...» واژه‌هاشان را، این حروف سفید می‌سازند

حرف‌های سیاه پیدا نیست، روی تخته سیاه عاشق‌ها

 

لبِ ذهن مرا قلم می‌دوخت، واژه‌ بر روی کاغذم می‌سوخت

آخر اسم مقاله‌ام این بود: «عاشقی از نگاه عاشق‌ها»

 

دل من باز هم صبوری کن، باز از چشم‌هاش دوری کن

تو به من قول داده بودی که، نکنی اشتباه عاشق‌ها

 

ای خدایی که اهل اسراری، که به پروانه‌ها نظر داری

که خودت عاشقی، خبر داری، از دلِ بی‌پناه عاشق‌ها،

 

بعد از این روزهای در زنجیر، درد شلاق‌های بی‌تاثیر

برسان مرد مهربانی که، بگذرد از گناه عاشق‌ها

 

برسان مرد مهربانی که، با احادیث حضرت مجنون

مو پریشان به تخت بنشیند، بشود پادشاه عاشق‌ها...


 قاسم صرافان 

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد

از جاده سه شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آینه

آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌ بین به تماشای من گرفت

آنگـاه آتش از دل هیزم  شروع  شد

وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت

بی تابی  مزارع  گندم  شروع  شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک

دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا

از  ربنای  رکعت  دوم  شروع  شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار

تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد


فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران

ای راز آسمانی خورشید مرتبت

گیسو به هم مریز إذا الشمسُ کوّرت

 

ای بی کرانه، ای پر از ابهام، ای بزرگ

دریا صفت، کویر صفت، آسمان صفت

 

هنگامه ی بهار جهان با تو دیدنی است

بی تو نه من نه عشق نه دنیا نه آخرت

 

گیسوی تو قیامت کبری است مهربان

چشمان تو نهایت دنیاست عاقبت

 

بر من که می رسی کمی آهسته تر برو

دستم نمی رسد به بلندای دامنت


مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۰
هم قافیه با باران

لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!

تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!

و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در نظر تو گم 

دل ما پیاله، لب تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری

به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو

به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل

نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!

تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی

تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی

زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات 

که به جستجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی

غزلم اگر تو بسازیم، و نی‌ام اگر بنوازیم

به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن 

ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی


قاسم صرافان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

دلگیرم از غروب، از این جمعه عصر ها

نوبت نمی رسد به "اذا جاءنصر" ها؟


دلگیرم از نیامدن بی دلیل تو

نذر امام زاده، دعا و دخیل تو


دلگیر ضجه های بلند و ضریح تو

اینکه فقط بخوابم و شاید شبیه تو...


من خواب دیده ام تو و امن یجیب را

من خواب دیده ام که به دست تو سیب را


چیده ست آدم و به تجلی رسیده است

به این زمین عزوجلی رسیده است


از ساقه های نارس ریواس نام تو

تا منتهای عالم اعلی رسیده است


حتی زمین که سخت دلش شور می زند

با چرخ دور تو به تسلی رسیده است


حتی برای توست رسول هزاره ها

از عالم مثل به تجلی رسیده است


من خواب یک ستاره ی پر نور دیده ام

تصویرهای روشنی از دور دیده ام


من خواب دیده ام که تو تعبیر می شوی

از آسمان بریده، زمین گیر می شوی


مزدک موسوی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران