هم‌قافیه با باران

۲۴ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت علی اکبر (ع)» ثبت شده است

تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته‏

ماه رویش کرده از غیرت عرق
همچو شبنم صبحدم بر گل ورق‏

بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل زره‏

نرگس سرمست در غارتگری
سوده مشک تر به گلبرگ تری

آمد و افتاد از ره باشتاب
همچو طفل اشک، در دامان باب‏

«کای پدر جان، همرهان بستند بار
مانده بار افتاده اندر رهگذار

از سپهرم غایت دلتنگی است
کاسب اکبر را چه وقت لنگی است‏

دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زودتر»

***
در جواب از تنگ شکر، قند ریخت
شکر از لبهای شکر خند ریخت‏

گفت: «کای فرزند، مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی

کرده ای از حق تجلی ای پسر
زین تجلی فتنه ها داری به سر

راست بهر فتنه قامت کرده ای
وه کز این قامت قیامت کرده ای

نرگست با لاله در طنازی است
سنبلت با ارغوان در بازی است

از رخت مست غرورم می کنی
از مراد خویش دورم می کنی

گه دلم پیش تو گاهی پیش او است
رو که در یک دل نمی گنجد دو دوست

بیش از این بابا دلم را خون مکن
زاده ی لیلا مرا مجنون مکن

پشت پا بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل، سنگ بر بالم مزن

خاک غم بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت لخت دل مریز

همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود پریشانم مساز

حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت سد مشو

لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن، مما تحبون گوید او

نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری بهر نثار

هرچه غیر از او است، سد راه من
آن بت است و غیرت من بت شکن

جان رهین و دل اسیر چهر تو است
مانع راه محبت‌ مهر تو است

آن حجاب از پیش چون دور افکنی
من تو هستم در حقیقت تو منی

چون تو را او خواهد از من رو نما
رو نما شو، جانب او رو نما»


عمان سامانی
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که رویش
به درخشندگی ماه که عباس عمویش

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که مجنون
پسری داشت که می‌رفت و نگاه تو به سویش

پسری خوش قد و قامت، پسری صبح قیامت
روضه‌خوان گفت که در باد پریشان شده مویش

آسمان بار امانت نتوانست کشیدن
که بریدند خدایا، که شکستند سبویش

روضه‌خوان تاب نیاورد، عمو آب نیاورد 
روضه‌خوان آمد و زانو زد و بوسید گلویش...


مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران

نمانده بود برایش به‌ جز تو امیدی،

صدای بارش او را مگر که نشنیدی؟!


رسیده بود به آغوش صورت ماهت،

تماس گونه ی نمناک و گرم خورشیدی،


که گفت: "بعدِ تو، اُف بر تمام این دنیا،

نگاه کن که چگونه دل مرا چیدی؟!"


چه سخت بود برایت نگاه او اما،

تو هم شبیه غروبی گرفته تابیدی


برای آنکه فضا غرق عطر گل باشد،

چه قدر از رگ سرخت گلاب پاشیدی!


اراده کردی و تکرار عید قربان را،

فقط به سبک و سیاق خودت پسندیدی


هزار نیزه و شمشیر جای آن خنجر،

کمر به ذبح تو بستند، باز خندیدی!


به دست و پای تو افتاد مرگ وقتی که،

نگاه نافذ خود را از او ندزدیدی


تو در نگاه شهیدان همیشه هستی، چون،

میان اشک پدرهایشان درخشیدی...


مهدی ناصریان

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران

به خودش آمد و فهمید که چشمش تر بود

دو قدم مانده به بالای سر اکبر بود


تازه فهمید چه روزی به سرش آمده است

یا که بهتر چه به روز پسرش آمده است


پسر دسته گلش را چو گل پرپر دید

هر طرف را که نظر کرد علی اکبر دید


مثل مه پاره ی افتاده به خاک است تنش

در هم آمیخته خون و بدن و پیرهنش


نه توانست بغل گیرد و نه بوسه زند

نه توانست بماند نه از او دل بکند


زخم قلب پدر از جسم پسر بدتر بود

اربا اربا دل بابای علی اکبر بود


دشت مانده است وسواری که زمین گیر شده

تن صدچاک پسر دیده ،پدر پیر شده


ناله اش بین کف و هلهله ها گم شده بود

گریه اش مایه ی خندیدن مردم شده بود


ارتفاع بدنش تا به زمین کم شده بود

همه گفتند رکوع است ز بس خم شده بود


پسری مانده به خاک و پدری می نگرد

مانده حیران که چگونه بدنش را ببرد


چون که این چاک ترین جسم میان شهداست

مدد از کل جوانان بنی هاشم خواست


خوب شد بار دگر بوسه بر آن لب نگذاشت

ور نه می مرد از آن بوسه....که زینب نگذاشت


نوید اسماعیل زاده 

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران