نمانده بود برایش به جز تو امیدی،
يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۲۶ ب.ظ
نمانده بود برایش به جز تو امیدی،
صدای بارش او را مگر که نشنیدی؟!
رسیده بود به آغوش صورت ماهت،
تماس گونه ی نمناک و گرم خورشیدی،
که گفت: "بعدِ تو، اُف بر تمام این دنیا،
نگاه کن که چگونه دل مرا چیدی؟!"
چه سخت بود برایت نگاه او اما،
تو هم شبیه غروبی گرفته تابیدی
برای آنکه فضا غرق عطر گل باشد،
چه قدر از رگ سرخت گلاب پاشیدی!
اراده کردی و تکرار عید قربان را،
فقط به سبک و سیاق خودت پسندیدی
هزار نیزه و شمشیر جای آن خنجر،
کمر به ذبح تو بستند، باز خندیدی!
به دست و پای تو افتاد مرگ وقتی که،
نگاه نافذ خود را از او ندزدیدی
تو در نگاه شهیدان همیشه هستی، چون،
میان اشک پدرهایشان درخشیدی...
مهدی ناصریان
۹۳/۰۸/۱۸