کدخدا نیست، خدا نیست، بلای ده ماست روزگاریست به گوش همه خواند که خداست خانه اش در ده ما نیست، جدای ده ماست بینوا بی خبر از حال و هوای ده ماست
کدخدا دیر زمانیست که دیوانه شده ست از زمانی که به دیدار خدا رفته و در خانه شده ست خانه را دیده، خدا را نه؛ ولی با همه بیگانه شده ست غافل از آن که خدا در همه جای ده ماست بینوا بی خبر از حال و هوای ده ماست
وطنم ای شکوه پا برجا در دل التهاب دورانها کشور روزهای دشوار زخمی سربلند بحرانها ایستادی به جنگ رو در رو خنجر از پشت می زند دشمن گویی از ما و در نهان بر ما وطنم پشت حیله را بشکن
رگت امروز تشنه عشق است دل رنجیده خون نمی خواهد دل تو تا ابد برای تپش غیر عشق و جنون نمی خواهد شرم بر من اگر حریم تو پیش چشمان من شکسته شود وای بر من اگر ببینم چشم رو به رویای عشق بسته شود
کشور روزهای دشوار زخمی سربلند بحرانها از تب سرد موجهای خزر تا خلیجی که فارس بوده و هست می شود با تو دل به دریا زد می شود با تو دل به دنیا بست
یا کنج قفس یا مرگ،این بختِ کبوترهاست ... دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست اِی بر پدرت دنیا،آن باغ جوانم کو؟ ... دریاچهی آرامم،کوه هیجانم کو؟ بر آینهی خانه جای کف دستم نیست ... آن پنجرهای را که با توپ شکستم نیست پشتم به پدر گرم و دنیا خودِ مادر بود ... تنها خطرِ ممکن،اطرافِ سماور بود
از معرکهها دور و در مهلکهها ایمن ... یک ذهنِ هزار آیا،از چیستی آبستن یک هستیِ سردستی در بود و عدم بودم ... گور پدر دنیا،مشغول خودم بودم هرطور دلم میخواست آینده جلو میرفت ... هر شعبدهای دستش رو میشد و لو میرفت صد مرتبه میکشتند،یکبار نمیمردم ... حالم که به هم میریخت جز حرص نمیخوردم
آیندهی خیلی دور،ماضیِ بعیدی بود ... پشت درِ آرامش طوفانِ شدیدی بود آن خاطرههای خشک در متنِ عطش مانده ... آن نیمهی پُررنگم در کودکیاش مانده اما منِ امروزی،کابوسِ پُر از خواب است ... تکلیف شب و روزم با با دکتر اعصاب است نفرینِ کدام احساس خون کرد جهانم را؟ ... با جهدِ چه جادویی بستند دهانم را؟
من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت ... وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت اندازهی اندوهم اندازهی دفتر نیست ... شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست یک چشم پُر از اشک و چشمِ دگرم خون است ... وضعیتِ امروزم آیندهی مجنون است سر باز نکن اِی اشک،از جاذبه دوری کن ... اِی بغضِ پُر از عصیان اینبار صبوری کن
من اشک نخواهم ریخت،این بغض خدادادیست ... عادت به خودم دارم،افسردگیام عادیست پس عشق به حرف آمد،ساعت دهنش را بست ... تقویم به دستِ خویش بندِ کفنش را بست او مُردهی کشتن بود،ابزار فراهم کرد ... حوای هزاران سیب قصدِ منِ آدم کرد لبخند مرا بس بود،آغوش لِهم میکرد ... آن بوسه مرا میکشت،لب منهدمم میکرد
آن بوسه و آن آغوش،قتاله و مقتل بود ... در سیرِ مرا کشتن این پردهی اول بود تنها سرِ من بین این ولوله پایین است ... با من همه غمگینند تا طالع من این است در پیچ و خمِ گله یکبار تو را دیدم ... بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم محضِ دو قدم با تو از مدرسه در رفتم ... چشمت به عروسک بود،تا جیبِ پدر رفتم
این خاصیت عشق است،باید بلدت باشم ... سخت است ولی باید در جزر و مَدت باشم هرچند که بیلنگر،هرچند که بیفانوس ... حکم آنچه تو فرمایی اِی خانم اقیانوس کُشتی و گذر کردی،دستانِ دعا پشتت ... بر گودِ گلویم ماند جا پای هر انگشتت از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم ... تا در طَبقِ تقسیم راضی به کمت باشم
آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد ... سهمِ کمِ من از سیب نانِ شبِ مردم شد اِی بر پدرت دنیا،آهسته چهها کردی ... بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی حالا پدرم غمگین،مادر که خودآزار است ... تنهاییِ بیرحمم زیر سرِ خودکار است هر شعر که چاقیدم از وزنِ خودم کم شد ... از خانه به ویرانی،تکرارِ سلوکم شد
زیر قدمت بانو دل ریختهام برگرد ... از طاق هزاران ماه آویختهام برگرد هر چیز به جز اسمت از حافظهام تُف شد ... تا حالِ مرا دیدند سیگار تعارف شد گیجیِ نخِ اول،خون سرفهی آخر شد ... خودکار غزل رو کرد،لب زهرِ مکرر شد گیجیِ نخِ دوم،بستر به زبان آمد ... هر بالشِ هرجایی یک دسته کبوتر شد
گیجیِ نخِ سوم،دل شور برش میداشت ... کوتاهیِ هر سیگار با عمر برابر شد گیجیِ نخِ بعدی،در آینه چین افتاد ... روحی که کنارم بود هذیانِ مصور شد در ثانیهای مجبور نبض از تک و تا افتاد ... اینگونه مقدر بود،اینگونه مقرر شد ما حاصلِ من با توست،قانونِ ضمیر این است ... دنیای شکستنهاست،ما؛جمعِ مکسر شد
سیگار پس از سیگار،کبریت پس از کبریت ... روح از ریهام دل کند،در متن شناور شد فرقی که نخواهد کرد در مردنِ من ... تنها با آن گره ابرو مردن علنیتر شد یک گامِ دگر مانده،در معرض تابوتم ... کبریت بکِش بانو،من بشکهی باروتم هر کس غمِ خود را داشت،هر کس سرِ کارش ماند ... من نشئهی زخمی که یک شهر خمارش ماند
چیزی که شکستم داد خمیازهی مردم بود ... اِی اطلسِ خوابآلود،این پردهی دوم بود هرچند تو تا بودی خون ریختنیتر بود ... از خواهرِ مغمومم سیگار تنیتر بود هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود ... این جنگِ ملالآور بر عشق مقدم بود هرچتد تو تا بودی ساعت خفقان بود و ... حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد ... روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد هرچند تو تا بودی دل در قدَحش غم داشت ... خوب است که برگشتی،این شعر جنون کم داشت اِی پیکرِ آتشزن بر پیکرهی مردان ... اِی سقفِ مخدرها،جادوی روانگردان اِی منظرهی دوزخ در آینهای مخدوش ... آغاز تباهیها در عاقبتِ آغوش
اِی گافِ گناه،اِی عشق،بانوی بنی عصیان ... اِی گندمِ قبل از کشت،اِی کودکیِ شیطان اِی دردسرِ کِشدار،اِی حادثهی ممتد ... اِی فاجعهی حتمی،قطعیتِ صد در صد اِی پیچ و خمِ مایوس،دالانِ دو سر بسته ... بیچارگیِ سیگار در مسلخِ هر بسته اِی آیهی تنهایی،اِی سورهی مایوسم ... هر قدر خدا باشی من دست نمیبوسم
اِی عشقِ پدر نامرد،سر سلسلهی اوباش ... این دَم دَمِ آخر را اینبار به حرفم باش دندان به جگر بگذار،یک گامِ دگر باقیست ... این ظرفِ هلاهل را یک جامِ دگر باقیست دندان به جگر بگذار،تهماندهی من مانده ... از مثنویِ بودن یک بیت دهن مانده
دنیا کمکم کرده است، از جمع کمم کرده است بیحاصل و بیمقدار یک صفرِ پس از اعشار یک هیچِ عذابآور آیندهی خوابآور لیوانِ پُر از خالی دلخوش به خوشاقبالی
راضی به اگر،شاید هر چیز که پیش آید سرگرمِ سرابی دور در جبرِ جهان مجبور لبخندی اگر پیداست از عقدهگشاییهاست ما هر دو پُر از دردیم صد بار غلط کردیم
ما هر دو خطاکاریم سرگیجهی تکراریم من مست و تو دیوانه ما را که بَرَد خانه دلداده و دلگیرم حیف است نمیمیرم
اِی مادرِ دلتنگم، دلبازترین تابوت ... دروازهی از ناسوت، تا شَعشعهی لاهوت بعد از تو کسی آمد ... اشکی به میان انداخت آن خانمِ اقیانوس ... کابوس به جان انداخت اِی پیچ و خمِ کارون تا بندِ کمربندت ... آبستنِ از طغیان،الوند و دماوندت
جانم به دو دستِ توست،آمادهی اعجازم باید من و شعرم را در آب بیاندازم دردی که به دوشم ماند از کوه سبکتر نیست این پردهی آخر بود اما غمِ آخر نیست دستانِ دلم بالاست،تسلیمِ دو خط شعرم هر آنچه که بودم هیچ،اینبار فقط شعرم
تاکی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟ ای تیر غمت را دل عشاق نشانه جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد در میکده رهبانم و در صومعه عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار من یار طلب کردم و او جلوهگه یار حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو در میکده و دیر که جانانه تویی تو مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید دیوانه برون از همه آیین تو جوید تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست امید وی از عاطفت دم به دم توست تقصیر خیالی به امید کرم توست یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
خانه دل تنگ غروبی خفه بود مثل امروز که تنگ است دلم پدرم گفت چراغ و شب از شب پر شد من به خود گفتم یک روز گذشت مادرم آه کشید زود بر خواهد گشت ابری هست به چشمم لغزید و سپس خوابم برد که گمان داشت که هست این همه درد در کمین دل آن کودک خرد ؟ آری آن روز چو می رفت کسی داشتم آمدنش را باور من نمی دانستم معنی هرگز را تو چرا بازنگشتی دیگر ؟ آه ای واژه شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز من پس از این همه سال چشم دارم در راه که بیایند عزیزانم آه
زهرترین زاویه ی شوکران...مرگ ترین حقه ی جادوگران داغ ترین شهوتِ آتش زدن...تهمتِ شاعر به سیاوش زدن هر که تو را دید زمین گیر شد...سخت به جوش آمد و تبخیر شد دردِ بزرگِ سرطانیِ من...کهنه ترین داغِ جوانی من با تواَم اِی شعر به من گوش کن...نقشه نکِش،حرف نزن،گوش کن شعر،تو را با خفه خون ساختند...از تو هیولای جنون ساختند ریشه به خونابه و خون می رسد...میوه که شد بمبِ جنون،میرسد محضِ خودت بمب منم،دورتر...می ترکم چند قدم دورتر از همه ی کودکیَم درد ماند...نیم وجب بچه ی ولگرد ماند حال مرا از منِ بیمار پُرس...از شب و خاکسترِ سیگار پُرس از سرِ شب تا به سحر سوختن...حادثه را از دو سه سَر سوختن خانه خرابیِ من از دست توست...آخرِ هر راه به بن بستِ توست چِک چکِ خون را به دلم ریختم...شعر،چه کردی که به هم ریختم گاه شقایق تر از انسان شدی...روحِ ترَک خورده ی کاشان شدی شعر تو بودی که پس از فصل سرد...هیچ کسی شک به زمستان نکرد زلزله ها کارِ فروغ است و بس...هر چه که بستند دروغ است و بس تیغه ی زنجان بخزد بر تَنت...داغِ دلِ منزویان گردنت شاعر اگر رب غزل خوانی است...عاقبتش نصرتِ رحمانی است حضرتِ تنهای به هم ریخته...خون و عطش را به هم آمیخته کهنه قماری ست غزل ساختن...یک شبه دَه قافیه را باختن دست خراب است،چرا سَر کنم...آس نشانم بده باور کنم دست کسی نیست زمین گیری ام...عاشقِ این آدمِ زنجیری ام شعله بکِش بر شبِ تکراری ام...مُرده ی این گونه خود آزاری ام من قلم از خوب و بدم خواستم...جرمِ کسی نیست خودم خواستم شیشه ای اَم،سنگ تَرَت را بزن...تهمتِ پُر رنگ ترت را بزن سارق شب های طلاکوبِ من...می شکنم،می شکنم،خوبِ من منتظر یک شب طوفانی ام...در به درِ ساعتِ ویرانی ام پای خودم داغِ پشیمانی ام...مثل خودت دردِ خیابانی ام با همه ی بی سر و سامانی ام...باز به دنبال پریشانی ام مردِ فرو رفته در آیینه کیست...تا که مرا دید به حالم گریست ساعتِ خوابیده حواسش به چیست...مردنِ تدریجی اگر زندگیست طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست...در پیِ ویران شدنی آنی ام من که منم جای کسی نیستم...میوه ی طوبای کسی نیستم گیجِ تماشای کسی نیستم...مزه ی لب های کسی نیستم دلخوشِ گرمای کسی نیستم...آمده ام تا تو بسوزانی ام خسته از اندازه ی جنجال ها...از گذرِ سوق به گودال ها از شبِ چسبیده به چنگال ها...با گذرِ تیر که از بال ها آمده ام با عطشِ سال ها...تا تو کمی عشق بنوشانی ام شعر اگر خرده هیولا شدم...آخر اَبَر آدمِ تنها شدم گاه پریشان تر از اینها شدم...از همه جا رانده ی دنیا شدم ماهیِ برگشته زِ دریا شدم...تا تو بگیری و بمیرانی ام وای اگر پیچشِ من با خَمت...درد شود تا که به دست آرمت نوشِ خودم زهرِ سراپا غمت...بیشترش کن که کَمم با کَمت خوب ترین حادثه می دانمت...خوب ترین حادثه می دانی ام غسل کن و نیتِ اعجاز کن...باز مرا با خودم آغاز کن یک وجب از پنجره پرواز کن...گوشِ مرا معرکه ی راز کن حرف بزن ابرِ مرا باز کن...دیر زمانیست که بارانی ام قحطیِ حرف است و سخن...سال هاست،قفل زمان را بِشِکن سال هاست پُر شدم از درد شدن...سال هاست ظرفیتِ سینه ی من سال هاست حرف بزن حرف بزن...سال هاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام روز و شبم را به هم آمیختم...شعر چه کردی که به هم ریختم یک قدم از تو همه ی جاده من...خون به طلب سینه ی آماده من شعر،تو را داغ به جانت زدند...مُهرِ خیانت به دهانت زدند هر که قلم داشت هنرمند نیست...ناسِره را با سره پیوند نیست لق لقه ها در دهن آویختند...خوب و بدی را به هم آمیختند مَلعبه ی قافیه بازی شدی...هرزه ی هر دست درازی شدی کنجِ همین معرکه دارَت زدند...دست به هر دار و ندارت زدند سرخ تر از شعر مگر دیده ای...لب بگشایید اگر دیده اید تا که به هر واژه ستم می شود...دست طبیعی ست،قلم می شود واژه ی در حنجره را تیغ کن...زیرِ قدم ها تله تبلیغ کن شعر اگر زخمِ زبان تیز تر...شهرِ من از قونیه تبریز تر زنده بمان قاتلِ دلخواه من...محو نشو ماه ترین ماه من مُردی و انگار به هوش آمدند...هِی چقَدَر دست برایت زدند