هم‌قافیه با باران

۲۷ مطلب با موضوع «دکلمه اشعار» ثبت شده است

ای مونس روزگار چونی بی من

ای همدم غمگسار چونی بی من

من با رخ چون خزان زردم بی‌تو

تو با رخ چون بهار چونی بی من

 

مولوی

 

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی است زمانی که نباشی

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!

ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی است چه باشی... چه نباشی

علیرضا بدیع

 

۱ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران

چندان بخـورم شراب کاین بوی شراب

آید ز تراب چون روم زیــر تراب

گر بر سر خاک مـن رسد مخمـوری

از بوی شـراب من شود مست و خراب

 

خـیام

 

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

ای در دل من اصل تمنا همه تو
وی در سر من مایهٔ سودا همه تو
هر چند به روزگار در می‌نگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو

ابوسعید ابوالخیر


۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۹
هم قافیه با باران

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست 
آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست 

 این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم 
 که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست 

 آنچنان سوخته این خک بلکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیتس 

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت 
 آنخطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست 

 این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست 
 گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست 

 رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید 
 علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست 

 صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع 
 لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست 

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست 

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز 
 ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

 

هوشنگ ابتهاج

 

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۵
هم قافیه با باران

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من

 

خیام

 

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۱
هم قافیه با باران
از ذکر علی مدد گرفتیم
آن چیز که میشود گرفتیم
در بوته ی آزمایش عشق
از نمره ی بیست صد گرفتیم
دیدیم کرایت علی سبز
معجون هدایت علی سبز
درچمبر آسمان آبی
خورشید ولایت علی سبز
از باده ی حق سیاه مستیم
اما زحمایت علی سبز
شیرین شکایت علی زرد
فرهاد حکایت علی سبز
دستار شهادت علی سرخ
لبخند رضایت علی سبز
در نامه ی ما سیاه رویان
امضای عنایت علی سبز
یا علی در بند دنیا نیستم
بنده ی لبخند دنیا نیستم
بنده ی آنم که لطفش دائم است
با من و بی من به ذاتش قائم است
دائم الوصلیم اما بی خبر
در پی اصلیم اما بی خبر
گفت پیغمبر که اتخال سرور
فی قلوب المومنین اما به نور
نور یعنی اتشار روشنی
تا بساط ظلم را بر هم زنی
هر که از سر سرور آگاه شد
عشقبازان را چراغ راه شد
جاده ی حیرت بسی پرپیچ بود
لطف ساقی بود وباقی هیچ بود
مکه زیر سایه ی خناس بود
شیعه در بند بر العباس بود
حضرت صادق اگر ساقی نبود
یک نشان از شیعگی باقی نبود
فقه شمشیر امام صادق است
هر که بی شمشیر شد نالایق است
فای فیض و قاف قرب و های هو(فقه)
می دهد بر اهل تقوا آبرو
گر چه تعلیمات مردم واجب است
تزکیه قبل از تعلم واجب است
تربیت یعنی که خود را ساختن
بعد از آن بر دیگران پرداختن
یک مسلمان آن زمان کامل شود
که علوم وحی را عامل شود
نص قرآن مبین جز وحی نیست
آیه ای خالی زامر و نهی نیست
با چراغ وحی بنگر راه را
تا ببینی هر قدم الله را
گر مسلمانی سر تسلیم کو
سجده ای هم سنگ ابراهیم کو
ساقی سرمست ما دیوانه نیست
سرگذشت انبیاء افسانه نیست
آنچه در دستور کار انبیاست
جنگ با مکر و فریب اغنیاست
چیست در انجیل و تورات و زبور
آیه های نور و تسلیم وحضور
جمله ی ادیان زیک دین بیش نیست
جز عبودیت رهی در پیش نیست
خانقاه و مسجد ودیر و کنشت
هر که را دیدم به دل بت می سرشت
لیک در بتخانه دیدم بی عدد
هر صنم سرگرم ذکر یا صمد
یا صمد یعنی که ما را بشکنید
پیکر ما را در آتش افکنید
گر سبک گردیم در آتش چو دود
میتوان تا مبداء خود پر گشود
ای خدا ای مبداء و میعاد ما
دست بگشا بهر استمداد ما
ما اسیر دست قومی جاهلیم
گر چه از چوبیم و از سنگ وگلیم
ای هزاران شعله در تیغت نهان
خیز و ما را از منیت وا رهان
ای خدا ای مرجع کل امور
باز گردان ده شبم درتور نور
در شب اول وضو از خون کنم
خبس را از جان خود بیرون کنم
سر دهم تکبیر تکبیر جنون
گویمت انا علیک الراجعون
خانه ات آباد ویرانم مکن
عاقبت از گوشه گیرانم مکن
بنگر یک دم فراموشم کنی
از بیان صدق خاموشم کنی
ما قلمهاییم دردست ولی
کز لب ما میچکد ذکر علی
ذکر مولایم علی اعجاز کرد
عقده ها را از زبانم باز کرد
نام او سر حلقه ی ذکر من است
کز فروغ او زبانم روشن است
گر نباشد جذبه روشن نیستم
این که غوغا میکند من نیستم
من چو مجنونم که در لیلای خود
نیستم در هستی مولای خود
ذکر حق دل را تسلا می دهد
آه مجنون بوی لیلا می دهد
جان مجنون قصد لیلایی مکن
جان یوسف را زلیخایی مکن


محمدرضا آغاسی

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران