ای گل آواره شبگرد من
ای گل آواره شبگرد من
یاس باران خورده، یاس زرد من
ما شب و ایوان و تاکی داشتیم
عشق شبنم وار و پاکی داشتیم
عشق ما مثل تلاقی ساده بود
مثل یک گل در کنار جاده بود
آی غربت خانه ات ویران شود
نام تو نفرین شبگیران شود
آی غربت تب بگیری مثل من
از عطش هرشب بمیری مثل من
آی غربت واژه تو مبهم است
هرچه از زخم تو می گویم کم است
خورده ای تو قلب فریاد مرا
برده ای با خویش همزاد مرا
کاش یک شب کوه ها طغیان کنند
جاده های دور را ویران کنند
یاس من! یاد تو ایوان من است
غربت تو روی چشمان من است
من قران غربتم در راه بود
مادرم از درد من آگاه بود
من به غربت طالعم افتاد و رفت
مادرم گویی سفر را زاد و رفت
من نمی دانستم و این راست بود
دیدی آخر حرف کف بین راست بود
تا کجا باید هراس هوش برد
زخم این اندوه را بر دوش برد
تا کجا با کوله بار تب روم
رو به سوی کومه های شب روم
این قدر با زخم خوابیدن چرا
خوابدار خویش را دیدن چرا
آه ای رم کرده غربت بیا
مرغ زخمی، صید کم فرصت بیا
ای مزار بی نشانی های من
مرغک پاییزخوانی های من
ای بر اسب چوبی دیروزها
مزد تصنیف عروسک دوزها
ای زمین! من شاهد چال توام
ناظر انسان و گودال توام
تو ضمیر لاله را خون میکنی
آرزوها را تو مدفون میکنی
آه پر می ریزد از تصویر من
بال بگشا! کرکس تقدیر من
می روم رقصان به سوی دار خود
تا ببینم حلقة انکار خود
من بهار و عندلیب خود شدم
هم مسیح و هم صلیب خود شدم
این قطار ریزش کوه و پل است
آه این پایان نبض یک گل است
غربت ای فرجام من! اینجا خوش است
مرگ در این دره ی تنها خوش است
لاشه ای افتاده و سنگی بر او
ناله مجروح دلتنگی بر او
می رسد از انقراض نورها
فوج های تیره شبکورها
خیمه تاریکشان بر خواب خاک
هرکدام آوازشان از یک مغاک
لاشه ای خندید و گوری باز شد
مرگ من در زندگی آغاز شد....
احمد عزیزی
ای گل آواره شبگرد من
یاس باران خورده، یاس زرد من
ما شب و ایوان و تاکی داشتیم
عشق شبنم وار و پاکی داشتیم
عشق ما مثل تلاقی ساده بود
مثل یک گل در کنار جاده بود
آی غربت خانه ات ویران شود
نام تو نفرین شبگیران شود
آی غربت تب بگیری مثل من
از عطش هرشب بمیری مثل من
آی غربت واژه تو مبهم است
هرچه از زخم تو می گویم کم است
خورده ای تو قلب فریاد مرا
برده ای با خویش همزاد مرا
کاش یک شب کوه ها طغیان کنند
جاده های دور را ویران کنند
یاس من! یاد تو ایوان من است
غربت تو روی چشمان من است
من قران غربتم در راه بود
مادرم از درد من آگاه بود
من به غربت طالعم افتاد و رفت
مادرم گویی سفر را زاد و رفت
من نمی دانستم و این راست بود
دیدی آخر حرف کف بین راست بود
تا کجا باید هراس هوش برد
زخم این اندوه را بر دوش برد
تا کجا با کوله بار تب روم
رو به سوی کومه های شب روم
این قدر با زخم خوابیدن چرا
خوابدار خویش را دیدن چرا
آه ای رم کرده غربت بیا
مرغ زخمی، صید کم فرصت بیا
ای مزار بی نشانی های من
مرغک پاییزخوانی های من
ای بر اسب چوبی دیروزها
مزد تصنیف عروسک دوزها
ای زمین! من شاهد چال توام
ناظر انسان و گودال توام
تو ضمیر لاله را خون میکنی
آرزوها را تو مدفون میکنی
آه پر می ریزد از تصویر من
بال بگشا! کرکس تقدیر من
می روم رقصان به سوی دار خود
تا ببینم حلقة انکار خود
من بهار و عندلیب خود شدم
هم مسیح و هم صلیب خود شدم
این قطار ریزش کوه و پل است
آه این پایان نبض یک گل است
غربت ای فرجام من! اینجا خوش است
مرگ در این دره ی تنها خوش است
لاشه ای افتاده و سنگی بر او
ناله مجروح دلتنگی بر او
می رسد از انقراض نورها
فوج های تیره شبکورها
خیمه تاریکشان بر خواب خاک
هرکدام آوازشان از یک مغاک
لاشه ای خندید و گوری باز شد
مرگ من در زندگی آغاز شد....
احمد عزیزی