هم‌قافیه با باران

۲۸ مطلب با موضوع «شاعران :: اصغر عظیمی مهر ـ مهدی زارعی» ثبت شده است

هی فتنه بر پا میکند! –«عشق» است دیگر-
آشوب و بلوا میکند! –عشق است دیگر-

کاری ندارد ما چه میخواهیم از او؛
با میل خود تا میکند! - عشق است دیگر-

هر وقت عشقش میکشد احساس ما را -
پایین و بالا میکند!  – عشق است دیگر-

گاهی تو را وقتی میان جمع هستی ؛
با خویش تنها میکند! - عشق است دیگر-

گاهی تو را در ساعت کار اداری
درگیر رویا میکند_ عشق است دیگر_

روزی عزیزت میکند در چشم مردم؛
یک روز رسوا میکند! -عشق است دیگر-

وقتی به خود میپیچی از زخم درونت؛
تنها تماشا می کند! – عشق است دیگر- !

وقتی بخواهد حکم مرگ هرکسی را –
با خنده امضاء میکند! –عشق است دیگر-

ما را روانی کرد امان از دست این عشق!
اما چه باید کرد ؟ ها ؟! عشق است دیگر!
.
‌اصغر عظیمی‌مهر
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۱۱
هم قافیه با باران

ز صد آدم یک نفر انسان خوبی می شود
آخرش دوران ما دوران خوبی می شود !
 
میشود خودکامه کم کم مهربان و دست کم ـ
ـ شهر ما هم صاحب زندان خوبی می شود !
 
گر در آمد اشک من از رفتنت دلخور نشو
دست کم در شهرتان باران خوبی می شود !
 
چارراهِ  بی چراغ ِ قرمز ِ چشمان تو
-با کمی چرخش در آن-  میدان خوبی می شود !
 
طول و عرض کوچه تان را بارها سنجیده است
کفش من دارد ریاضیدان خوبی می شود !

آخرش روزی پشیمان می شوی از رفتنت
شعر من هم صاحب پایان خوبی می شود !

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

سوال:«عید رسیده؟» جواب:«این جا نه!»
بهار آمده امسال خانه ی ما؟ نه!
 
چهار فصل پیاپی، اگر زمستان شد
یخ قدیمی این فصل می شود وا؟ نه!
 
بدون تو همه ی سال برف بوده؟ بله!
تمام هم شده یک لحظه فصل سرما؟ نه!
 
بدون موج نگاهت، جهان که یک ماهی ست
رسیده است به آغوش گرم دریا؟ نه!
 
تمام زلزله ها لرزه ی نبودن توست
و هیچ بعد تو آرام بوده دنیا؟ نه!
 
تو ماه صفحه ی نقاشی جهان بودی
به روی صفحه ببین ماه مانده حالا؟ نه!
 
اگرچه اول تقویم ها نوشته بهار
بهار می رسد از راه، بی تو آقا؟ نه!
 
بیا و پس تو خودت از خدا بخواه، که داد ـ
جواب خواهش ما را همیشه او با: نه!
 
خودت بگو به خدا که به چشم یک عاشق
بهار فصل قشنگی ست، بی تو اما نه.

مهدی زارعی

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران

صرف‌نظر از بحث و جدل‌های سیاسی
دیوانه‌ی عباسِ حسینیم - اساسی -

"عشق است اباالفضل" ، وَ این "عشق" ، دقیقاً
چیزیست که با "عقل زمینی" نشناسی

دیدیم و شنیدیم و چشیدیم : "اباالفضل"
صد حیف نداریم از این بیش ، حواسی

یک پنجه‌ی سرخ است به پیراهن مشکیم
پوشیده‌ام از عشق تو آقا ! چه لباسی

روی کفنم حک شده "یا حضرت عباس" ؛
از دور ، مرا "روز قیامت" بشناسی

گر واقعه‌ی کرب و بلا را بشناسند ،
خشکیده شود ریشه‌ی "اسلام‌ هراسی"

صد سال دگر نیز اگر شعر بگوییم
از قافیه‌ی تنگ نداریم خلاصی

دانشکده را توسعه هرچند که دادیم ،
بی‌ عشقِ اباالفضل ، چه درسی ؟! چه کلاسی ؟!

ای کاش که در شاخه‌ای از "علم معارف"
گنجانده شود رشته‌ی "عباس‌ شناسی"

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۳۶
هم قافیه با باران

درد من این روزها از جنس دردی دیگر است
کوچه ات بی من مسیر کوچه گردی دیگر است

راه آن راه است و کفش آن کفش و پا آن پا ولی
رهنورد این بار اما رهنوردی دیگر است

فرق ما در " آنچه بودیم" است با " آنچه شدیم"
تو همان زن هستی و این مرد مردی دیگر است!

نقشه ی گنجی که من میخواستم پیش تو نیست!
ظاهرا در سینه ی دریانوردی دیگر است

چشمهایت را که بستی با خودم گفتم : جهان
باز هم در آستان جنگ سردی دیگر است

در درونم جنگجویی از نفس افتاده و
با وجود این به دنبال نبردی دیگر است

وقت خوشحالی ندارم! زندگی من فقط
داغ روی داغ و دردی روی دردی دیگر است

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۶
هم قافیه با باران

هر کسی آمد به دنبال تو، دنبالش نکن
هر که پر زد در هوایت، بی پر و بالش نکن
 
بر خلاف میل تو هر کس که حرفی می‌زند
زود با یک چشم‌غرّه مثل من لالش نکن

دلبری کی امتیازی انحصاری بوده است؟
تا کسی وابسته‌ات شد جزء اموالش نکن

عاشقی کی واحد اندازه‌گیری داشته‌ست؟
عشق را قربانی متراژ و مثقالش نکن

جای خود دارد نوازش؛ وقت خود دارد عتاب
اسب وقتی می‌خرامد دست در یالش نکن

رسم صیادی نمی‌دانی، نیفکن دام را
صید اگر از دست تو در رفت دنبالش نکن

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۴
هم قافیه با باران

بر هم بزن قانون نحس بی‌اساسی را
- این قصه‌ی از روز اول اقتباسی را -

وقتی اساساً بی‌گناهی نیست در عالم
از نو بیا بنویس قانون اساسی را

مرغ قفس‌زاد از قفس بیرون رَوَد؛ مرده‌ست
شاعر بیا بس کن تو هم بحث سیاسی را

ما از شروع ارتباطی تازه می‌ترسیم
چون یادمان دادند «بیگانه‌هراسی» را

هر کس حواسش جمع باشد زود می‌میرد
ترویج کن در بین مردم بی‌حواسی را

جای «علوم اجتماعی» کاش بگذارند
در درس‌ها سرفصل «تنهایی‌شناسی» را

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

بدون مشورت با من، خودش تصمیم میگیرد!
- نمیدانم که قلبم از کجا تعلیم میگیرد -

من از روز تولد تا کنون از بس که دلتنگم
همیشه روز میلادم دل تقویم میگیرد!

چرا حس میکنم در جای دوری -که نمیدانم- !
یکی هر شب برایم مجلس ترحیم میگیرد!

مرا اینقدر در محدودیت نگذار! می میرم!
که قلب کشوری در موقع تحریم میگیرد!

نگو در یک زمان خاص باید منتظر باشم!
دل ِ ساعت - اگر زنگ اش شود تنظیم- میگیرد!

به آرامی مرا توجیه کن-گر ساده دل هستم-
که قلب ساده گاه از شدت تفهیم، میگیرد!

همه در موقع تصمیمگیری در پی عقل اند!
برای من ولی تنها دلم تصمیم میگیرد !

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۸
هم قافیه با باران

بدون عشق، کم کم مغز من از کار می افتد!
نوار قلب من بر چرخه ی تکرار می افتد!

شبیه آخرین برگ درختی پیر، در طوفان،
که‌تا حالا نیفتاده، ولی این بار، می افتد؛ -

شبیه کودک محبوس در انباری خانه
که بعد از التماسش، گوشه ی انبار می افتد‌؛ -

به قدری خسته و دلتنگ و ‌دلگیر و غم آلودم،
که هر عکسی که میگیرند از من، تار می افتد!

من -از لطف خدا- توی فضای باز هم باشم(!)
بدون زلزله روی سرم آوار می افتد !

به قدری با سماجت قصد «خودویرانگری» دارم
که‌ اغلب وقت خوابم از لبم سیگار می افتد!

یقین دارم که شکل مردنم، «مرگ طبیعی» نیست
و حرفش در دهان مردم بازار می افتد!

زمین خوردم، شکستم، ریشه ام‌وا رفت، پژمردم،
چو ‌گلدانی که با باد از لب دیوار می افتد!

به لطف بوسه بر عکس تو روی صفحه ی گوشی
همین امروز یا فردا، لبم از کار می افتد!

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۰
هم قافیه با باران
مردی که ویران از فراق ات بود، من بودم!
از هر جهت در اشتیاقت بود، من بودم!

هروقت سردت شد همان مردی که سیگارش
در حکم گرمای اجاقت بود، من بودم!

در خلوتت گویی تو را هر لحظه می پایید!
روحی که دائم در اتاقت بود، من بودم!

طاقت می آرم رفتنت را! چونکه مردی که
عمری فقط در حال طاقت بود، من بودم!

در زندگی از هر رفیقی، نارفیقی دید
با این همه اهل رفاقت بود، من بودم!

مردی که هر کاری که از دستش برآمد، کرد
اما به چشمت بی لیاقت بود، من بودم....!!

اصغر عظیمی مهر
۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

تا که خلوت میکنم با خود؛ صدایم میکنند!
بعد ؛ از دنیای خود کم کم جدایم می کنند!

«گوشه گیری» انتخابی شخصی و خودخواسته ست
پس چه اصراری به ترک انزوایم می کنند!

مثل آتشهای تفریحم که بعد از سوختن -
اغلبِ مردم به حال خود رهایم می کنند!

«ای بمیری! لعنتی! کُشتی مرا با شعرهات»
مردم این شهر اینگونه دعایم میکنند!!!

احتمالاً نسبتی نزدیک دارم با «خدا»
مردم اغلب وقت تنهایی صدایم میکنند !

مثل خودکاری که روی پیشخوان بانک هاست
با غل و زنجیر پایم جابجایم میکنند!

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران

می رود اینجا سر هر بی گناهی روی دار
بار کــج این روزها اغلب به منزل می رسد!

لطف قاضی بوده همراهش! تعجب پس نکن
خونبها اینجــا اگر دیدی بـــه قاتل می رسد

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران

شعرها قبل از سرودن، واژه هایی ساده اند
که برای خون به پا کردن همه آماده اند !

«قلب جسم» و «قلب روح» ما دو قلب منفک اند!
«شاعر» و «دیوانه» تا اندازه ای هم مسلک اند!

هیچ کس فکری برای قشر جانی ها نکرد !
هیچ قانونی حمایت از روانی ها نکرد!

احتمالاً بعدِ مرگش هم فقیر و پاپتی ست
شاعری که کارمند دستگاه دولتی ست!

در سر کارم همیشه «رسمیت ها» با من است!
در زمان شعر هم محدودیت ها با من است!

وقت شعر، افتادن یک برگ را حس میکنم!
در سر کارم حضور مرگ را حس میکنم!

یک نفر با کُت، یکی با مانتو میپایدم!
چشمهایی شیشه ای در راهرو میپایدم!

پشت میزم یک نفر زیر نظر دارد مرا !
تا که با آن رفتگان قبل، بشمارد مرا!

پچ پچ بین در و دیوار میترساندم!
دکمه ی آسانسور انگار میترساندم!

«ساعت کار اداری» وقت بیکاری ماست!
«خانه رفتن» تازه آغاز گرفتاری ماست!

میشود «مجری قانون» دور کم کم از خودش!
کار قانون چیست ؟ غیر از منع آدم از خودش!

مجری قانون که سودای غزلخوانی نداشت!
«عشقورزی» و «تعادل» هیچ همخوانی نداشت!

آنچه «پرهیز» تو با این مرد عاجز می کند
«زندگی اجتماعی» با «غرایز » میکند!

سالها از احتمال دردسر ترسیده ایم!
بیشتر از آنچه باید، از خطر ترسیده ایم!

ما به شهر عاشقی، دروازه ای میخواستیم!
در «جنون بازی» دلیل تازه ای میخواستیم!

من در فکر تصاحب، نه شکارت بوده ام!
من فقط در فکر «بودن در کنارت» بوده ام!

تو – اگر از سنگ باشی- من درستش میکنم!
هر زمان دلتنگ باشی، من درستش میکنم!

هرکسی گمگشته ای دارد، تو را گم کرده ام!
قوه ی تشخیص خود را بارها گم کرده ام !

بهترین چیزی که من در این زمان دارم، تویی!
بهترین چیزی که من در این جهان دارم، تویی!

فکر من -از سالهایی دور- درگیر تو بود !
گاه حتی شعرهایم تحت تأثیر تو بود!

هیچ کس مثل تو با روحم همآوایی نکرد!
هیچ کس مرد درونم را شناسایی نکرد!

تو اگر باشی دل من باز هم دل میشود!
بخش پنهان وجودم با تو کامل میشود!

خوب دانستم که همپای جنونم میشوی!
در تمامی رگانم مثل خونم میشوی!

بوده ای از سطح بی پروایی خود، بی خبر!
چون زنی کولی که از زیبایی خود، بی خبر!

چون زنی بی چهره که عمری صدایش با من است
هرکسی را کشته باشی خون بهایش با من است!

قصه اما بخشهای مهلکی در پیش داشت!
شاعر معصوم، شیطانی درون خویش داشت!

با قرار اول از ایمیل خارج میشویم!
چون قطاری ناگهان از ریل خارج میشویم!

بین ما یک اتفاق تازه جاری میشود!
کار ما در روز هم «شب زنده داری» میشود!

من ندانستم که اصلاً اهل آن برنامه ام!
نقش منفی در تمام آن نمایشنامه ام!

«من تو را ...» این «را» به جز یک رای مفعولی نبود!
هر دو دانستیم این یک عشق معمولی نبود!

فکر کن اصلاً از اول صحنه سازی کرده ام!
نقش عاشق را برایت خوب بازی کرده ام!

«شعر» من را از درون مانند یک ابلیس کرد!
«شعر» یعنی اعترافاتی که یک قدیس کرد!

من فقط یک شاعر خوبم- نه چیزی بیشتر –
ظاهراً یک مرد محجوبم – نه چیزی بیشتر-

شاعر خوبی که اصلاً آدم خوبی نبود!
مرد پنهان درونم، مرد محجوبی نبود!

تازگی پیش تو هم محبوب، دیگر نیستم!
خوب میدانم: برایت «خوب» دیگر نیستم!

ظاهراً «دنیای بی من» را مجسم کرده ای!
با یکی از دوستانت مشورت هم کرده ای!

بعد از این با شاملو و آیدا حافظ بخوان!
از همین امروز تصنیف «خداحافظ» بخوان!

قلب روحم تازگی گیج است، سردرگم شده ست!
در درون قلب من انگار چیزی گم شده ست!

یک صدای گنگ، دارد از درون میخواندم!
مثل چشمانی بدون چهره، میترساندم!

من تمام عمر در شب زنده داری بوده ام!
در میان دردهای بیشماری بوده ام!

باز اما تکه ای از اعتمادم مانده است!
حرفهایی که نگفتی نیز، یادم مانده است!

گرچه در این رابطه بدجور خودخواهم! نرو!!
من دقیقاً از درون قلبم آگاهم! نرو!

این دل کج فهم، بعد از تو، برایم دل نشد!
روز بعد از وصل هم از جستجو غافل نشد!

بی تو از من آدمی افسرده می ماند به جا
چون لباسی نو که از یک مرده میاند به جا!

روزی اندامم -از این که هست- بهتر میشود
وزن آدم در زمان مرگ، کمتر میشود !

اصغر عظیمی مهر

۱ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !

چرا اینقدر مردم از حقایق رویگردانند؟!
دلیل این همه انکار و‌حاشا را نمیدانم!

تمام قصه‌های عاشقانه آخرش تلخ است!
دلیل وضع این قانون دنیا را نمیدانم!

نپرس از من که: «در آینده تصمیمت چه خواهد شد»؟
که‌من برنامه های صبح فردا را نمیدانم!

همیشه ترس از روز مبادا داشتم، اما،-
کماکان معنی «روز مبادا» را نمیدانم!

تو‌تا دیروز میگفتی که: «بی تو زود میمیرم»
-ولی این حرف دیروز است؛ حالا را نمیدانم-

برای چندمین بار است ترکم میکنی، اما-
گمانم بیش از این راه «مدارا» را نمیدانم!

نمیدانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده:
یکی اینجا دلش تنگ است! آنجا را نمیدانم!

چرا اینقدر آدم های تنها زود میمیرند؟!
دلیل مرگ آدم های تنها را نمیدانم!

همیشه شعرهایم چیزهایی از تو‌ میدانند ؛
که من- با آنکه شاعر هستم- آنها را نمیدانم!

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران
هر رابطه ای رمز دوامش «عشق» است
حسی به تو دارم - که تمامش «عشق» است-

با این همه از صمیم دل می گویم :
لعنت به تو و هرچه که نامش عشق است

اصغر عظیمی مهر
۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

مست اگر با دست خالی راهی میخانه است
احتمالاً در سرش یک فکر بی باکانه است
 
عقل دارم!- بیشتر از آنچه لازم داشتم-
هر که از دیوانگی دل می کند دیوانه است!

پیش چشم آشنایان هرچه میخواهی بگو
سختی تحقیر پیش مردم بیگانه است!

راه خود را کج کن و قدری از آنسوتر برو!
هرکجا دیدی سری آرام روی شانه است!

من نمیدانم چه سرّی دارد اینکه در دلم –
هرکه مهمان می شود در حکم صاحبخانه است!

اینکه در آغوش من بودی دلیلی ساده داشت:
گنج معمولاً میان خانه ای ویرانه است!

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۳
هم قافیه با باران

از صد آدم یک نفر انسان خوبی می شود
آخرش دوران ما دوران خوبی می شود !
 
میشود خودکامه کم کم مهربان و دست کم ـ
ـ شهر ما هم صاحب زندان خوبی می شود !
 
گر در آمد اشک من از رفتنت دلخور نشو
دست کم در شهرتان باران خوبی می شود !
 
چارراهِ  بی چراغ ِ قرمز ِ چشمان تو
-با کمی چرخش در آن-  میدان خوبی می شود !
 
طول و عرض کوچه تان را بارها سنجیده است
کفش من دارد ریاضیدان خوبی می شود !

***
آخرش روزی پشیمان می شوی از رفتنت
شعر من هم صاحب پایان خوبی می شود !

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۲
هم قافیه با باران

صبر کن! آرام! کم کم آشنا هم می شویم!
عده ای قبلاً شدند و ما دوتا هم می شویم!
 
مثل هر کاری از اول سخت می گیریم و بعد –
ساده در آغوش یکدیگر رها هم می شویم !

«شرم» چیزی دست و پاگیر است و وقت ما کم است
پس به مقدار ضرورت بی حیا هم می شویم !

گرچه عمری سربزیری خصلت ما بوده است
هر کجا لازم شود سر به هوا هم می شویم!

دیر یا زود آتش هر عشق می خوابد! کمی -
صبر کن! نسبت به هم بی اعتنا هم می شویم!

از همان راهی که می آییم ؛ برخواهیم گشت!
بعد از آن با سادگی از هم جدا هم می شویم!


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۶
هم قافیه با باران

کیست این بانو که هرجا می گذارد پا  سر است
خاک پایش از تمام مردم دنیا سر است

در به خاک پایش افتادن تأمل نارواست
هر که نشناسد در این هنگامه سر از پا  سر است

محفل عشق است هرجا نام او را می برند
هرچه پایین تر نشیند هرکه در اینجا سر است

هر که را یارای سودا نیست در بازار عشق
نرخ این سودای پایاپای یا جان یا سر است

بوی پیراهن شفای دیدۀ یعقوب نیست
اهل دل در عین نابینایی از بینا سر است

هر کجا پا میگذاری در بیابان جنون
جان من آرامتر! هر سنگ این صحرا سر است

کس نمی داند کجا خفته ست اما خاک او
گرچه پنهان گشته، از هر مرقد پیدا سر است

در مقام صبر و قرب از روی تسلیم و رضا
از ملک های مقرّب نیز او حتّی سر است

همردیف حضرت پیغمبر و مولا علی!
از تمام انبیاء و اولیاء زهرا سر است


اصغر عظیمی مهر

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران
بی تو حال روح بیتابم فقط تغییر کرد!
علت تحلیل اعصابم فقط تغییر کرد!

من اثاث خانه را یک یک عوض کردم، ولی –
خانه آن خانه ست، اسبابم فقط تغییر کرد!

بین عشق آسمانی و زمینی فرق نیست!
قبله ثابت ماند، محرابم فقط تغییر کرد!

از «ده شب» رفت تا نزدیکهای «پنج صبح»
در نبودت ساعت خوابم فقط تغییر کرد!

«عاشق بیچاره»، «مجنون روانی»، «دوره گرد»
بین مردم اسم و القابم فقط تغییر کرد!

شورشی کردم علیه وضع موجودم؛ ولی –
من رعیت ماندم اربابم فقط تغییر کرد!

اصغر عظیمی مهر
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران