نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !
چرا اینقدر مردم از حقایق رویگردانند؟!
دلیل این همه انکار وحاشا را نمیدانم!
تمام قصههای عاشقانه آخرش تلخ است!
دلیل وضع این قانون دنیا را نمیدانم!
نپرس از من که: «در آینده تصمیمت چه خواهد شد»؟
کهمن برنامه های صبح فردا را نمیدانم!
همیشه ترس از روز مبادا داشتم، اما،-
کماکان معنی «روز مبادا» را نمیدانم!
توتا دیروز میگفتی که: «بی تو زود میمیرم»
-ولی این حرف دیروز است؛ حالا را نمیدانم-
برای چندمین بار است ترکم میکنی، اما-
گمانم بیش از این راه «مدارا» را نمیدانم!
نمیدانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده:
یکی اینجا دلش تنگ است! آنجا را نمیدانم!
چرا اینقدر آدم های تنها زود میمیرند؟!
دلیل مرگ آدم های تنها را نمیدانم!
همیشه شعرهایم چیزهایی از تو میدانند ؛
که من- با آنکه شاعر هستم- آنها را نمیدانم!
اصغر عظیمی مهر