هم‌قافیه با باران

۲۸ مطلب با موضوع «شاعران :: اصغر عظیمی مهر ـ مهدی زارعی» ثبت شده است

چشم وا کن ! تا طلسم هرچه جادو بشکند!

لب گشای از هم که بازار هیاهو بشکند!


گیسوانت را بیفشان دختر دریا ! که موج –

عرشه را همراه با سکان و پارو بشکند!


خوُد را بردار از سر ! باز کن از تن زره!

تا صف جنگاوران بازو به بازو بشکند!


هر چه محکم باشم اما یک نگاهت کافی است

تا که کوه طاقتم از هر دو زانو بشکند!


تا سلامت رد شوم یک دم بخوابان تیغ را!

بیم دارم در عبورم طاق ابرو بشکند!


احتمالش میرود روز قیامت ناگهان-

موقع وزن گناهانم ترازو بشکند !


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۸
هم قافیه با باران

باد با رقصیدن از پیراهنت رد می شود

آب ؛ سرمست است وقتی از تنت رد می شود


من که دورم از تو اما خوش به حال هر نسیم

وقتی از گل های سرخ دامنت رد می شود


خوش به حال لرزش دستی که با لرزیدن از -

مرزهای دکمه ی پیراهنت رد می شود !


خوش به حال گردش سیاره وقتی نیمه شب -

از مدار چشم های روشنت رد می شود !


خوش به حال هرم آن بازوی عریانی که گاه

مثل پیچک های باغ از گردنت رد می شود !


من که گفتم « چشم » ! اما خوش به حال هر که از -

« لطفا از این بیشتر نه ! » گفتنت رد می شود !


 اصغر عظیمی مهر 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

انتهای شک اگر انکار باشد بهتر است

هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است


مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن

قبل هر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است


هر که می خواهد به دست آرد دلی از سنگ را

در کنار صدق اگر مکار باشد بهتر است


بیم خواب آلودگی دارد مسیر مستقیم

راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر 


بوسه بااکراه شیرین تر از آغوش رضاست

گاه جای اختیار اجبار باشد بهتر است


بوسه های مخفیانه غالبا شیرین ترند

پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است


در کنارم در امانی از گزند روزگار

گل میان بازوان خار باشد بهتر است


گیسوانت را بپیچ این بار دور گردنم

گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است


تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی

گاه پرسش هرقَدَر دشوار باشد بهتر است


چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را

دائما در حسرت دیدار باشد بهتر است


قیمت دنیای جاویدان بهای مرگ نیست

زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است


اصغر عظیمی مهر

۱ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران
انسان امروزی - مفید و مختصر - تنهاست !
تنهای تنها ... کاملاً ... از هر نظر ... تنهاست !

تنهایی اش را می برد با خود به هر شهری
انسان تنها ؛ خانه باشد یا سفر ؛ تنهاست !

با آنکه در آغوش هم هستیم ؛ تنهـــاییم
هر «خانواده» جعی از «چندین نفر تنها» ست!

علمی به نام علم « تنهایی شناسی» نیست !
-با اینکه در این روزها نوع بشر تنهاست –

نقاش تنهایی یک شهر بزرگم من !
هر خالقی در موقع خلق اثر تنهاست !

دل را - به هر تعداد لازم بود - قسمت کن!
هر کس «یکی» را دوست دارد بیشتر تنهاست!

اصغر عظیمی مهر
۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

پیش پایم پیش مرگم خون چکان جان می دهد

روبرویم فاتحی سرمست جولان می دهد

نیست آسان ماندن ِ در کشتی ِ در حال غرق!

ناخدا این سان به عمر خویش پایان می دهد

مطمئن هستم خدا روز قیامت ساعتی

مُهر طومار شفاعت را به شیطان می دهد

آنچنان گویی که سرداری به سربازان خویش

نیمه شب با چشم های بسته فرمان می دهد

کاج پیر پوک وقتی بر زمین افتاد گفت :

مرد وقتی باوقار است از درون جان می دهد !

 

باختم اما تمام شعرهایم مال تو !

مرد اگر بد هم ببازد خوب تاوان می دهد


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد 

مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد


می شمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او 

ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد


در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش 

عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد


جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ 

در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد


رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه

ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد


دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ

شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد


بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است 

مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد


تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب 

پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد


من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !

تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد


یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین 

در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد


در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب 

رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد


سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب 

سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد


یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی 

لای انگشتان او سیگار خوابش می برد


من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام 

اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد


وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج 

می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد


من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش 

کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد


"دوستت دارم" که آمد بر زبان خوابم گرفت 

متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد


صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است 

عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد


اصغر عظیمی مهر

۲ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۰
هم قافیه با باران

تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می گذشت 

جـای خون انگار از رگـهــایم آهـــن می گذشت


مـی گذشـتی از ســرم گـویی که از روی کویر

با غروری سر به مهر ابری سترون می گذشت


یا که عـزرایـیل با مـردان خود با سـاز و برگ

از میــان نقـب رازآلــود معـــدن مـی گذشـت


قطعه قطعه می شـدم هر لحـظه مـثل جمله ای 

که مردد از لبان مردی الکن می گذشت


ساحران ایمان می آوردند موسی را اگر 

ماه نو از کوچه ها در روز روشن می گذشت


شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو 

 باد آتش بود و از گیسوی خرمن می گذشت


کلبه ای در سینه ی کوهم کسی باور نکرد 

حجم آواری که بر من وقت بهمن می گذشت


می گذشتم از تو پنداری که سـربازی اسیر 

دست بر سر از صف اردوی دشمن می گذشت


آتشی از عشق در من شعله ور بود و نبود 

هیچ کس آگاه از جنگی که در من می گذشت


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۰۲
هم قافیه با باران

آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟!

این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!

 

شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام

یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!

 

هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر!

کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!

 

نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!

این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!

 

در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند -

شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!

 

کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت

مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟

 

بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!

شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟!


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران