هم‌قافیه با باران

تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می گذشت

جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۰۲ ب.ظ

تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می گذشت 

جـای خون انگار از رگـهــایم آهـــن می گذشت


مـی گذشـتی از ســرم گـویی که از روی کویر

با غروری سر به مهر ابری سترون می گذشت


یا که عـزرایـیل با مـردان خود با سـاز و برگ

از میــان نقـب رازآلــود معـــدن مـی گذشـت


قطعه قطعه می شـدم هر لحـظه مـثل جمله ای 

که مردد از لبان مردی الکن می گذشت


ساحران ایمان می آوردند موسی را اگر 

ماه نو از کوچه ها در روز روشن می گذشت


شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو 

 باد آتش بود و از گیسوی خرمن می گذشت


کلبه ای در سینه ی کوهم کسی باور نکرد 

حجم آواری که بر من وقت بهمن می گذشت


می گذشتم از تو پنداری که سـربازی اسیر 

دست بر سر از صف اردوی دشمن می گذشت


آتشی از عشق در من شعله ور بود و نبود 

هیچ کس آگاه از جنگی که در من می گذشت


اصغر عظیمی مهر

۹۳/۰۸/۳۰
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران