هم‌قافیه با باران

۳۰ مطلب با موضوع «شاعران :: امید صباغ نو» ثبت شده است

صبحانه: غم، ناهار: جنون، غصه شام من!
دیدی چه‌قدر بی‌تو جهان شد به کام من؟!

قطبِ شمال و قطبِ جنوبِ زمین شدیم
نصف النهار اگر که بیفتد به دام من

خود را به خط فرضیِ او وصل می‌کنم
شاید به لطفِ عشق خودت گشت رام من!

پای برهنه منتظرت می‌شوم، مگر
ثابت شود برای تو حد مرام من

یا می‌رِسَم به پای تو، یا مرگ بهتر است!
تنها مُسکّن‌ام تویی ای التیام من

حافظ مقصر است حلالش نمی‌کنم!
فالی زدم که قرعه‌ات آمد به نام من

جمعه بیا دعای مرا مستجاب کن
تا پشت تو نماز بخوانم امام من!

امید صباغ نو

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

ﺗــﻮ ﻣﺪّﻋـﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﻧﯿـــﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﺮﮐﺲ ﻭ ﻫﺮﭼﯿﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ !
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣـﺎ ﺩﻝِ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺭﯾــﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ !
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻃﻬﺮﺍﻥِ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺗﻮ ﺷﻮﺩ ﺗﺒﺮﯾـــﺰ ، ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﺑﺎ ﭼﻨﮓ ﻭ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﭘﺎﯼ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺟﻨﮕﯿﺪﻡ
ﺍﻓﺴﻮﺱ ! ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺭﺍ ﭼﻨﮕﯿﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻨﺪﯼ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﮔﯽ
ﺗﻘﻮﯾﻢ ﻋﻤﺮﻡ ﭘُﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟
ﺩﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﺕ ﻧﻘﺶ ﻣﺘﺮﺳﮏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﯼ
ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺟﺎﻟﯿـﺰ ، ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟
ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦِ ﺗﻮ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
ﻫﺮ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺘﺎﻭﯾﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ !
ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﮑﻦ، ﺍﻣــّﺎ -
ﺭﻭﯼ ﺳﮕـﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿــﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ 

امید صباغ نو

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

مثل هر شب، هوسِ عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگی‌ام بی خبرم

این همه فاصله، ده جاده و صد ریلِ قطار
بال پرواز دلم کو، که به سویت بپرم؟
.
از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من!|
بین این قافیه‌ها گم شده و در‌به‌درم

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم

بسته بسته "کدوئین" خوردم و عاقل نشدم!|
پدر عشق بسوزد... که در آمد پدرم!
.
بی تو دنیا به دَرَک! بی تو جهنّم به دَرَک!|
کفر مطلق شده ام، دایره‌ای بی‌وترم
.
من خدای غزل ناب نگاهت شده‌ام 
از رگ گردنِ تو، من به تو نزدیکترم

امید صباغ نو

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند

دیوانـه ها از حال هــم امّا خبر دارند


آیینه بانـو! تجربه این را نشان داده:

وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند


تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است

اصلاً تمــام قرص ها جز "تـو" ضـرر دارند


آرامش آغوش تو از چشم من انداخت

امنیتی کـه بیمه های معتبـــر دارند


«مردی» به این که عشق ده زن بوده باشی نیست

مردان ِ قدرتمند ، تنهـا «یک نفـــر» دارند!


ترجیـح دادم لحـن پُرسوزم بفهمـــاند

کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!


بهتــر! فرشته نیستم ، انسانِ بی بالـم

چــون ساده ترکت می کنند آنان کـه پَر دارند


می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش

نادوستانم از سر ِ تـو دست بردارند...


امید صباغ نو

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

مثل هر شب، هوسِ عشق خودت زد به سرم

چند ساعت شده از زندگی‌ام بی خبرم


این همه فاصله، ده جاده و صد ریلِ قطار

بال پرواز دلم کو، که به سویت بپرم؟


از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من!|

بین این قافیه‌ها گم شده و در‌به‌درم


تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر

این همه فاصله کوتاه شود در نظرم


بسته بسته "کدوئین" خوردم و عاقل نشدم!|

پدر عشق بسوزد... که در آمد پدرم!


بی تو دنیا به دَرَک! بی تو جهنّم به دَرَک!|

کفر مطلق شده ام، دایره‌ای بی‌وترم


من خدای غزل ناب نگاهت شده‌ام 

از رگ گردنِ تو، من به تو نزدیکترم


امید صباغ نو

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

لحظه ای مثل من تصور کن، پای قول و قرار یک نفری

ترس شیرین و مبهمی دارد اینکه در انحصار یک نفری


بار ها پیش روی آیینه، زل زدی توی چشم های خودت

با خودت فکر کرده ای چه شده، که به شدت دچار یک نفری؟


"چشم های سیاه سگ دار"ش، شده آتش بیار معرکه ات

و تو راضی به سوختن شده ای، چون که دار و ندار یک نفری


عاقبت با زغال دست شما، سر قلیان من به حال آمد

که تو آتش بیار معرکه نه، بلکه آتش بیار یک نفری


شک ندارم سر تصاحب تو، جنگ خونین به راه می افتد

همه دنبال فتح عشق تو اند، و تو تنها کنار یک نفری


جنگ جنگ است، جنگ شوخی نیست، جنگ باید همیشه کشته دهد

و تو از بین کشته های خودت، صاحب اختیار یک نفری


با رقیبان زخم خورده ی خود، شرط بستم که کشته ی تو شوم

کمکم کن که شرط را ببرم، سر میز قمار یک نفری


مرد و مردانه در کنار تو ام، تا همیشه در انحصار تو ام

این وصیت بگو نوشته شود، روی سنگ مزار یک نفری 


امید صباغ نو

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۷
هم قافیه با باران

درد ِعشقی کشیده ام که فقط ، هر که باشد دچار می فهمد

مرد ، معنای غصّه را وقتی ، باخت پای قمار می فهمد


بودی و رفتی و دلیلش را ، از سکوتت نشد که کشف کنم

شرح ِ تنهایی مرا امروز ، مادری داغدار می فهمد


دودمانم به باد رفت امّا ، هیچ کس جز خودم مقصّرنیست

مثل یک ایستگاه ِمتروکم ، حسرتم را قطار می فهمد


خواستی باتمامِ بدبختی ، روی دستِ زمانه باد کُنم 

درد آوارگیِ هر شب را ، مُرده ی بی مزار می فهمد


هر قدم دورتر شدی از من ، ده قدم دورتر شدم از او

علّت شکّ سجده هایم را ، « مهُرِرکعت شمار» می فهمد !


قبلِ رفتن نخواستی حتّی ، یک دقیقه رفیقِ من باشی

ارزش یک دقیقه را تنها ، مُجرمِ پای دار می فهمد


شهر ، بعد از تو در نگاهِ من ، با جهنّم برابری می کرد

غربتِ آخرین قرارم را ، آدم ِ بی قرار می فهمد


انتظارِمن ازتوانِ تو ، بیشتر بود ، چون که قلبم گفت :

بس کن آخر ! مگرکسی که نیست ، چیزی ازانتظارمی فهمد ؟


 امید صباغ نو

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۰
هم قافیه با باران

در استکان من غزلی تازه دم بریز

مشتی زغال بر سر قلیان غم بریز

 

هی پک بزن به سردی لبهای خسته ام

از آتش دلت سر خاکسترم بریز

 

گیرایی نگاه تو در حد الکل است

در پیک چشمهای ترم عشوه کم بریز

 

وقتی غرور مرد غزل توی دست توست

با این سلاح نظم جهان را به هم بریز

 

بانو! تبر به دست بگیر انقلاب کن

هرچه بت است بشکن و جایش صنم بریز

 

لطفا اگر کلافه شدی از حضور من

بر استوای شرجی لبهات سم بریز...!

 

امید صباغ نو

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

ﺣﺲّ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺛﺎﻧﯿـﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

ﺷﻮﻕ ﯾﮏ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

 

ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻋﺸﻖ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﻭﺭﺯﯾﺪ

ﺁﻣﺪﯼّ ﻭ ﻫﻤـﻪ ﯼ ﻓﺮﺿﯿﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ !

 

ﺭﻭﺡ ﻏﻤﮕﯿﻦِ ﺗـــﻮ ﺩﺭ ﮐﺎﻟﺒﺪﻡ ﺟﺎ ﺧﻮﺵ ﮐﺮﺩ

ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﻧﻈﺎﻡ ﺭﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

 

ﺩﺭ ﮐﻨـــﺎﺭ ﺗــــﻮ ﻗﺪﻡ ﻣــــﯽ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑـــﺮﻡ

ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﭘُﺮ ﺧﻮﻥ ﺷﺪ، ﻗﺮﻧﯿﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

 

ﺭﻭﺿﻪ ﺧﻮﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﯼ ﻣﺎ ﯾﺎﺩ ﮐﻨﺪ

ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﭘــﺎﺭﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑــﻪ ﻫﻢ

 

ﭘﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺗـــﻮ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐُﺸــﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ

ﺷﻬﺮ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﻧﺮﺥ ﺩﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

 

ﺑُﻐﺾ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺣﺴﻮﺩﺍﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﺎﺩ ﺷﺪﻧﺪ

ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺗﻨﮓ ﺷﺪ ﻭُ ﻗﺎﻓﯿــﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

.

ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺎﺭﻭ ﻧﺰﺩﻡ ﺣﻀﺮﺕِ ﻋﺸﻖ!

ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﺳﺎﺩﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ؟

 

 ﺍﻣﯿﺪ ﺻﺒﺎﻍ ﻧﻮ

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

دردِ عشقی کشیده ام که فقط هر که باشد دچار می فهمد

مرد ، معنای غصّه را وقتی باخت پای قمار می فهمد!

بودی وُ رفتی وُ دلیلش را از سکوتت نشد که کشف کنم
شرحِ تنهاییِ مرا امروز مادری داغدار می فهمد!

دودمانم به باد رفت امّا هیچ کس جز خودم مقصّر نیست
مثلِ یک ایستگاهِ متروکم، حسرتم را قطار می فهمد!

خواستی با تمامِ بدبختی، روی دست زمانه باد کُنم!
دردِ آوارگیّ هر شب را مُرده ی بی مزار می فهمد

هر قدم دورتر شدی از من، ده قدم دور تر شدم از او
علّتِ شکِّ سجده هایم را «مُهرِ رکعت شمار» می فهمد!

قبلِ رفتن نخواستی حتّی یک دقیقه رفیقِ من باشی
ارزش یک دقیقه را تنها مُجرمِ پای دار می فهمد...

شهر، بعد از تو در نگاهِ من با جهنّم برابری می کرد
غربتِ آخرین قرارم را آدمِ بی قرار می فهمد

انتظارِ من از توانِ تو بیشتر بود، چون که قلبم گفت:
بس کن آخر! مگر کسی که نیست چیزی از انتظار می فهمد؟!

امید صباغ نو

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران