می رسد از دوستان هر سال صدها یادگار
عشق بی سامان ، دلِ پر درد ، جانی پر غبار
مثل سیر و سرکه می جوشد دلم از بعد تو
شهر غرق سبزه و سنبل ، دل من بی قرار ...
سکه ام افتاده از ارزش در این بازار و من
مثل ماهی های قرمز سهمِ تنگم هر بهار!
کاش آدم سیب را پس می زد از دستان عشق
تا گذار ما نمی افتاد کوی انتظار ...
کوله بار خسته اش را بر زمین انداخت شعر
هفت سین را شاعر بی عید می خواهد چه کار؟!