هم‌قافیه با باران

۸ مطلب با موضوع «شاعران :: ایوب پرندآور ـ‌ جواد محمدزمانی» ثبت شده است

تنها به سمت معرکه باید سفر کند
زینب کجاست دختر او را خبر کند؟

این لاله لاله باغ مگر وانهادنی‌ست؟
این شرحه شرحه داغ مگر شرح دادنی‌ست؟

آه ای رباب، جان من این دل، دلِ تو نیست؟
این جان که هست در کفِ قاتل، دلِ تو نیست؟

این باغ لاله چیست به گودال قتلگاه؟
آیا حسین بود؟ نکردیم اشتباه؟

آه ای رباب، قاتلِ خودسر چه می‌کند؟
با جای بوسه‌های پیمبر چه می‌کند؟!

حالا چه عاشقانه محاسن کند خضاب
سبط رسول، تشنه میان دو نهر آب!

کم‌کم سکوت، ساحلِ فریاد می‌شود
آبِ فرات بر همه آزاد می‌شود

آبی ولی منوش که غیر از سراب نیست!
زَهْر است این به کام تو، باور کن آب نیست!

این آب، شیر می‌شود و سنگ می‌شود
یعنی دلت برای علی، تنگ می‌شود!

آن وقت هی به سینهٔ خود چنگ می‌زنی
یا زخمه زخمه شعله در آهنگ می‌زنی

آن وقت باز طفل تو فانوس می‌شود
در شعله‌زار داغِ تو، ققنوس می‌شود

این پرده‌های سوختهٔ حَنجر رباب!
نی در نواست، ناله زنید از پی جواب!


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

مهمانِ سفره‌های فراهم نمی‌شوی؟
عیسی شده‌ست طفل تو، مریم نمی‌شوی؟

غمگین مباش، آخر این ماجرا خوش است
پایان شب به میمنت «والضّحی» خوش است

آید به انتقام کسی از تبارتان
«عَجّل عَلی ظُهورکَ یا صاحبَ الزمان»

جواد محمدزمانی
۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۶
هم قافیه با باران

سبز است باغ نافله از باغبانی ات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانی ات

در سایه سار همدلی ات بود آفتاب
روشن شد آب و آینه با همزبانی ات

ای انتشار صبح از آفاق جان تو
ای چشمه سار نور، دلِ آسمانی ات

هر گل به باغ، دفتر تقریر فقه توست
هر بلبلی مفسّر نهج المعانی ات

حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
پیدا نشد تشهدی از ناتوانی ات

ای آنکه صبح کوفه ز رزم تو شام شد
ای افتخار، آینه ی خطبه خوانی ات

آیا شکست خطبه ی پولادی تو را
بر نیزه آیه های گلِ ناگهانی ات؟

از بس به خار زار غم آواره بوده ای
چشم کسی ندید گل شادمانی ات

از آن سری که در طبق آمد شبی بگو
لبریز بوسه باد لب خیزرانی ات
::
ای زن! به عصر بردگی ما نهیب زن
با شور عزّت و شرف آرمانی ات

جواد محمدزمانی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۷
هم قافیه با باران

سرباز های کوچک من! ... از جلو نظام
آماده باش ... ایست خبردار ... احترام

دقّت کنید... عرش خدا گُر گرفته است
از شدّت محاصره... از زور ازدحام

هر لحظه از ستاد سماوات در زمین
ارسال می شود به شما آخرین پیام

دارد به سمت چشم شما گام می زند
فرماندۀ بزرگ زمین – عشق – این امام...

وقتی که در مقابل چشمانتان رسید
باید رسا ... بلند ... بگویید السّلام

آقا به ما اجازه بده تا که ساعتی
شمشیر را برون بکشیم از دل نیام

آقا به ما اجازه بده تا به سر رویم
با یک اشاره سمت همین راه نا تمام...

سرباز های کوچک من!... یا علی!... به پیش
سرباز های کوچک من!... یا علی!... تمام.

ایوب پرندآور

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۷
هم قافیه با باران
طائر عرشم ولى پر بسته‏ام
یاد دلدارم ولى دلخسته‏ام

آسمانم بى ستاره مانده است
درد، من را سوى غربت رانده است

ناله‏ها مانده است در چاه دلم
قاتلى دارم درون منزلم

من رضا را همچو روحى بر تنم
هستى و دار و ندار او منم

ضامن آهو مرا بوسیده است
خنده‏ام را دیده و خندیده است

بر رضا هرکس دهد من را قسم
حاجتش را مى‏دهد بى بیش و کم

لاله‏اى در گلشن مولا منم
غصه دار صورت زهرا منم

زهر کین کرده اثر رویم ببین
همچو مادر دست بر پهلو، غمین

در میان حجره‏اى در بسته‏ام
بى قرارم، داغدارم، خسته‏ام

این طرف با فاطمه باشد جواد
آن طرف دشمن ز حالش گشته شاد

این طرف درد و غم و آه و فغان
آن طرف هم دخترانِ کف زنان

کس نباشد بین حجره یاورم
من جوانمرگم، شبیه مادرم

ریشه‏ها را کینه‏ها سوزانده است
جاى آن سیلى به جسمم مانده است

حال که رو بر اجل آورده‏ام
یاد باباى غریبم کرده‏ام

نیست یک درد آشنا اندر برم
خواهرى نبود کنار پیکرم

تشنه لب در شور و شینم اى خدا
یاد جدّ خود حسینم اى خدا

جواد محمد زمانی
۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۲
هم قافیه با باران

 آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخه ای قنوت برای خدا گرفت

شعر علیل و واژه ی بی اشتهای آن
با اشک های شوق تشرف شفا گرفت

در گرگ و میش صبح، در انبوه خیر و شر
دل بیدلانه حالت خوف و رجا گرفت

امّا پس از طلوع فراگیر آفتاب
بی اختیار دامن مهر تو را گرفت!

مهر تو شرح روشن اشراق ناب بود
خورشید با تبسّم تو روشنا گرفت

عالم قرار بود پس از تو شود خراب
مهرت قدم نهاد که عالم بقا گرفت

با فطرت اویس دل آمد به سوی تو
از عطر مصطفای وجودت صفا گرفت

باغ از شکوفه هر سحر احرام شوق بست
اذن طواف در حرم کربلا گرفت

بی شک سراغ رایحه ی گیسوی تو را
حافظ هزار بار ز باد صبا گرفت!

با شوق تو مشارق الهام جلوه کرد
با عطر تو عوالم ایجاد پا گرفت

دیدم چگونه شاهد بزم شهود شد
آن عاشقی که رخصت «یا لیتنا» گرفت!
::
از داغ تو که در دل افلاک جا گرفت
آدم به ناله آمد و خاتم عزا گرفت

فیض عظیم با «وَفَدَیناهُ» موج زد
این جام را خلیل به لطف شما گرفت

حتی پیامبر به پیامت امید داشت
آن روز که تو را به سر شانه ها گرفت

عمّان درست گفت: خدا در دم نخست
وقتی که امتحان ز همه اولیا گرفت

قلب تو بیشتر ز همه درد و داغ خواست
جانِ تو بهتر از همه جام بلا گرفت

ای دم به دم حماسه! ببخشا که شعر من
از حد گذشت و حال و هوای رثا گرفت

در حیرتم «کمیت» چگونه میان شعر
از دشمنان خون خدا خونبها گرفت؟!

«آنان که در مقام رضا آرمیده اند»
دیدند دعبل از چه امامی قبا گرفت

من در خور عطای شما نیستم ولی
باید دهان شاعرتان را طلا گرفت

وقتی خروش کرد که «باز این چه شورش است»
آری، چه شورشی که جهان را فرا گرفت...


جواد محمدزمانی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۹
هم قافیه با باران

دیشب این طبع، بی‌قرار شما
خواست عرض ارادتی بکند
دست کم از دل شکسته‌تان
واژه‌هایم عیادتی بکند

چشم بد دور، عمرتان بسیار
کس نبیند ملالتان آقا!
ما نمردیم خون دل بخوری
تخت باشد خیالتان آقا!

چیست روباه در مقابل شیر؟!
چه نیازی به امر یا گفته؟!
تو فقط ابرویی به هم آور
می‌شود خواب دشمن آشفته

هست خاموشی‌ات پر از فریاد
در تو آرامشی است طوفانی
«الذی انزل السکینه» تو را
کرده سرشار از فراوانی

واژه‌ها از لبت تراویدند
پرصلابت، پرعاطفه، پرشور
آفریدند در دل مردم
عزت، آمادگی، حماسه، حضور

این حماسه همه ز یمن تو بود
گرچه از آن مردمش خواندی
رهبرا! تا ابد ولی محبوب
در دل عاشقان خود ماندی

سهم دلدادگان تو سلوی
قسمتِ دشمنان تو سجیل
رهبری نیست در جهان جز تو
که ز امت چنین کند تجلیل

نسل سوم چو نسل اول هست
با شعف با شعور با باور
جاری است انقلاب چون کوثر
هان! «فصل لربک وانحر»

گرچه در باغ سینه‌ات داری
لطف‌ها، مهرها، محبت‌ها
گفتی اما نمی‌روی چو حسین
تا ابد زیر بار بدعت‌ها!

ناگهان در نماز جمعه شهر
عطر محراب جمکران گل کرد
بغض تو تا شکست بر لب‌ها
ذکر یا صاحب الزمان (عج) گل کرد

جان ایران! چه شد که جانت را
جان ناقابلی گمان کردی؟!
آبروی همه مسلمانان
اشک ما را چرا درآوردی؟!
 
جسم تو کامل است، ناقص نیست
می‌دهد عطر یک بغل گل یاس
دستت اما حکایتی دارد...
رَحِمَ اللهُ عَمِی العباس!


جواد محمدزمانی

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

شادی ام را در شررآباد غم گم کرده ام

در طواف حیرتم، راه حرم گم کرده ام

از خودی کِی وارهیدم تا خدا آید مرا

کعبه را در صحبت بیت الصنم گم کرده ام

از ضرورت، گوهر امکانی ام طرفی نبست

من وجودی را به سوای عدم گم کرده ام

پیش از این هر پرده آهنگ جنون در سینه بود

ساز دل را در نوای زیر و بم گم کرده ام

من کم و بیش از ابد آگاه بودم در ازل

لیکن آن را در مسیر بیش و کم گم کرده ام

هر قدم بحث از حدوث است و قِدَم اما چه سود

من جهان خویش را در هر قدم گم کرده ام

کاروانا! از عزیزانت کسی با من نماند

بس که در این راه یوسف دم به دم گم کرده ام

ای خوشا ایام فتح فاو در والفجر هشت

ای شهیدان، فرصتی را مغتنم گم کرده ام

گفتم ای دل فاطمیه فرصتی آمد به دست

تا بگوییم از تجلی های آن سرّ الست

او که بر ما قدر ِ او از هر نظر پوشیده است

خلقتش باغ ِ تبسم های سرپوشیده است

حسرت دیدار او در جوهر آیینه هاست

محو استغناست از دنیا نظر پوشیده است

هر بُن دندان ِ او صد دانه تسبیح خداست

در میان ِ هر صدف، موج گهر پوشیده است.

نیک و بد را فطرت ِ فاطر مقسّم می شود

پیش از او، برخلق، نقش ِ خیر و شر پوشیده است

می زند بر گُرده های لات و عزّی و هُبل

خطبه زهرا لباسی از تبر پوشیده است

پیرو زهرا کجا تسلیم ِ دشمن می شود

او لباس ِ رزم در وقت خطر پوشیده است

وای اگر لبخند دشمن، جان فریب ِ ما شود!

آه یاران! مکر خصم ِ خیره سرپوشیده است!

فاطمه دانست عزّت دِرهم و دینار نیست

مکر شیطان در دل ِ این سیم و زر پوشیده است

بضعة منّی مَن آذاها فقط آذانی اش

بر کسی از امت احمد مگر پوشیده است؟!

اشک ها شوق ِ وصالش را کجا معنا کنند؟!

بی قراری های دل از چشم تر پوشیده است

زخم ها حجم دلش را یک به یک پرکرده است

مثل آیاتی که با زیر و زبر پوشیده است

کس نمی داند که پشت در چه بر زهرا گذشت

ماجرا حتی بر آن دیوار و در پوشیده است

آن قَدَر دانم که نخل عاشقی بی برگ شد

دختر پیغمبر ما آرزویش مرگ شد

قدری آهسته که از تو دل بریدن مشکل است

بی تو حتّی یک دو آه از دل کشیدن مشکل است

ای علی غرق تجلّی های هر روز و شبت

از تجلی های رحمان دل بریدن شکل است

تو خود ِ من، من خود ِ تو، پس چرا هجرت زمن؟!

آه! خود را دیدن و خود را ندیدن مشکل است

با سفارش های پیغمبر که زهرا از من است

نالۀ او را ز پشت ِ در شنیدن مشکل است

پهلو آزرده، دل از هنگامه خون، بازو کبود

این چنین بانو! سوی مسجد دویدن مشکل است

دیده ای شمشیر دشمن را به تهدید علی

پهلوان بدر را این گونه دیدن مشکل است

می دهی جان و برای مرتضی جان می خری

این چنین اهدای جان و جان خریدن مشکل است

ای که فرهنگ شهادت را نمادی تا ابد

بهترین سرمشق در عزم و جهادی تا ابد

محمد جواد زمانی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

کوچکترین ستاره ی دریا کمی بخواب

آتش گرفت دامن صحرا کمی بخواب


دیگر بس است بر سر نی هرچه دیده ای

لختی ببند چشم تماشا کمی بخواب


بر نی سه ساله بغض تو را جار می زنند

ای راز و رمز سوره ی طاها کمی بخواب


تو کودکانه حسّ مرا داغ می زنی

آتش مزن به سینه ی گلها کمی بخواب


بی تازیانه زخم مرا تازه می کنی

آه ای بلور گریه ی زهرا کمی بخواب


جایی برای داغ تو پیدا نمی کنم

هفتاد و چندُمین غم بابا کمی بخواب


دیگر بس است بغض و بهانه، پدر رسید

لا لای و لا لا لالا لالا کمی بخواب


ایوب پرند آور

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران