هم‌قافیه با باران

۲۴۰ مطلب با موضوع «شاعران :: حافظ شیرازی» ثبت شده است

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود


دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود


هم عفاالله صبا کز تو پیامی می داد

ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود


عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود


من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکن طره هندوی تو بود


بگشا بند قبا تا بگشاید دل من

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود


به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان می شد و در آرزوی روی تو بود


حافظ

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

سوی من وحشی صفت عقل رمیده

آهو روشی، کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

فریاد که آن ساقی شکّر لب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد

گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد


حافظ

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

رواق منظر چشم من آشیانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست


به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه های عجب زیر دام و دانه توست


دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست


علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

که این مفرح یاقوت در خزانه توست


به تن مقصرم از دولت ملازمتت

ولی خلاصه جان خاک آستانه توست


من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی

در خزانه به مهر تو و نشانه توست


تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار

که توسنی چو فلک رام تازیانه توست


چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

از این حیل که در انبانه بهانه توست


سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست


حافظ شیرازی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۲۵
هم قافیه با باران

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع

در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع


حافظ شیرازی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۱۹
هم قافیه با باران

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را


حافظ

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری

عاشقان را ز بر خویش جدا می‌داری

تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب

به امیدی که در این ره به خدا می‌داری

دل ببردی و بِحل کردمت ای جان لیکن

به از این دار نگاهش که مرا می‌داری

ساغر ما که حریفان دگر می‌نوشند

ما تحمل نکنیم ار تو روا می‌داری

ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست

عِرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم

از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری

حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند

سعی نابرده چه امید عطا می‌داری


حافظ شیرازی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود


حافظ شیرازی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم

و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست

می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشید کلاه

تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست

عقده دربند کمر ترکش جُوزا فکنم

جرعه یِ جام بر این تخت روان افشانم

غُلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم


حافظ شیرازی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

دلم رمیده شد و غافلم من درویش

که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش


چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم

که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش


خیال حوصله بحر می پزد هیهات

چه هاست در سر این قطره محال اندیش


بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را

که موج می زندش آب نوش بر سر نیش


ز آستین طبیبان هزار خون بچکد

گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش


به کوی میکده گریان و سرفکنده روم

چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش


نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر

نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش


بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ

خزانه ای به کف آور ز گنج قارون بیش


حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست

در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست


چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشینان

همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست


روی تو مگر آینه لطف الهیست

حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست


نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم

مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست


از بهر خدا زلف مپیرای که ما را

شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست


بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز

در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست


تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است

جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست


دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر

گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست


گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت

در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست


عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست


در صومعه زاهد و در خلوت صوفی

جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست


ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ

فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست


حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد

در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد


حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند


به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند


به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند


سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند


ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند


دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند


چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند


در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند


حافظ شیرازی

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی


دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی


دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی


صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی


مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی


یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی


ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی


ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی


فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی


زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی


حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


حافظ شیرازی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


حافظ شیرازی

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۲
هم قافیه با باران

ظاهراً در یکی از نسخه های دیوان حافظ مربوط به اواخر قرن نهم و همچنین نسخه عثمانی (با اندکی تفاوت) غزلی وجود دارد که در اکثر نسخه های بعدی وجود ندارد؛ این غزل چنین است:


تا جمالـت عاشقـان را زد به وصـل خـود صــلا

جـان و دل افـتـاده‌اند از زلـف و خـالـت در بــلا


آنچه حال عاشقان از دست هجرت می‌کشد

کس نـدیـده در جهـان جـز کـشـتـگـان کـربـلا


تُـرک ما گر می کند مستی و رندی در جهان

تَـرک مـسـتـوری و رنـدی کـرد بـایـــــــــد اولا


بـزم عیـش و مـوسـم شـادی و هنـگام طرب

پـنـج روز ایـام عـشـرت را غنـیـمـت دان هـلا


حافـظـا گـر پای‌بـوس شاه دستـت می‌دهـد

یافـتـی در هـر دو عالـم رتـبـت و عـزّ و عــلا


حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۴
هم قافیه با باران

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم


طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم


من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم


سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم


نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم


کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم


تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم


پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم


حافظ

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۳
هم قافیه با باران

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

که آب زندگیم در نظر نمی‌آید

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم

درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید

مگر به روی دلارای یار ما ور نی

به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید


حافظ

۱ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۲
هم قافیه با باران

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

عشق تو سرنوشت من خاک درت بهشت من

مهررخت سرشت من راحت من رضای تو

دلق گدای عشق را گنج بود در آستین

زود به سلطنت رسد هر که بود گدای تو

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب و سوز عشق آن نفسم رود ز سر

کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو

شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو


حافظ

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۹
هم قافیه با باران

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

 

کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

 

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

 

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

 

در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

 

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

 

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

 

جام مینایی می سد ره تنگ دلیست

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

 

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

 

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد


حافظ شیرازی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران