هم‌قافیه با باران

۱۵ مطلب با موضوع «شاعران :: حامد بهاروند ـ یاسر قنبرلو» ثبت شده است

ناراحتم از چشم و ابرویت
از ارتباط  باد با مویت
از سینه ریزت از النگویت
ناراحتم،از من چه میخواهند؟!

ناراحتم ...یاران،سران بودند
امّیدِ ما ناباوران بودند
این دوستان،سرلشگران بودند
در چادر دشمن چه میخواهند؟!

ناراحتم از خوب های بد
از تو،از این یارانِ  یک در صد
بی آنکه ربطی بین‌تان باشد
ناراحتم از این همه بی ربط

من در خیابانی پُر از خنده
هی اشک می ریزم  به آینده
ناراحتم  آقای راننده
ناراحتم ... لطفا صدای ضبط ...

پروانه بودم  شمع  را دیدم
در شعله ، قلع و قمع  را  دیدم
تنهاییِ در جمع را دیدم
دیگر بس است این عشق آزاری

در خاکِ مطلوبت چه چیزی کاشت ؟
این دل  که جز حسرت به دل  نگذاشت
تو دوستش داری و خواهی داشت
امّا خودت را دوست تر داری

ناراحتم از ناتوان بودن
سخت است مالِ دیگران بودن
دنبال چیزی لای  نان  بودن
اینگونه من  شاعر نخواهم شد

عشق آنچه در ذهنت کشیدی  نیست
روحم  شبیه آنچه دیدی نیست
زحمت نکش لطفا،امیدی نیست
من دیگر آن  یاسر نخواهم شد  ...

ناراحت از محدوده ی قرمز
می گِریَم از رود ارس تا دز
این اشک ها...این اشک ها ... هرگز
از مردی ِ ما کم نخواهد کرد

من در خیابانی پر از خنده
هی اشک می ریزم به آینده
ناراحتم آقای راننده
امّا صدا را کم نخواهد کرد ...
امّا صدا را کم نخواهد کرد ...

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۱:۴۷
هم قافیه با باران

تنها تو را دارم،تو هم تنها مرا داری
روحِ منی و روح من در تن نمی‌ماند
امّا نمی‌ خواهم به بعد از تو بیندیشم
بعد از تویی دیگر برای من نمی‌ماند

 بعد از تو هیچ انگیزه ای در شعر گفتن نیست
بعد از تو دیگر نامی از من نیست دختر جان
یاسر فقط یک مرد در آغاز اسلام است
یاسر فقط نام خیابانی ست در تهران

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

زندگی هرچه بوده کم بوده
زندگی هرچه هست،بسیار است

من همینم ، همین که می بینی 
دست بالای دست،بسیار است

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۷
هم قافیه با باران

تو و این  پرسه های یک نفره
تو و این کوچه های تکراری
شعرهایی برای ننوشتن
خوابگاهی برای بیداری

تو و این دوستان ِ نامردت
تو و این شعرهای بی شاعر
تو و این کافه های تنهایی
تو و این ... خاک بر سرت یاسر !

کاش می مُردی و نمی دیدی
کاش چشم همه بصیرت داشت
کاش افسانه های کودکی ات
مثل حـــنانه ات  حــقیقت داشت !

کاش دنیا همان دو روزی بود
که تو در رشت گریه می کردی
هیچ فرقی نداشت دلتنگی
رفت و برگشت گریه می کردی...

زندگی کفـٌــه های اجبار است
یک ترازوی مست و دیوانه
یک طرف ، نفرت ِ تو از دنیا
یک طرف ، عشق ِ تو به حنانه

زندگی روی موج تکرار است
باز هم گریه ، باز هم شانه
باز هم نفرت تو از دنیا
باز هم عشق تو به حنانه

صبر کن !  تازه اول راه است
بـُــرد ِ تو از شکست می آید
یعنی آسان ز دست خواهد رفت
هر چه آسان بدست می آید !

صبر کن ! شب تمام خواهد شد
بعد از این روزهای بی تابی
می روی توی غـــار مـــردمـــکــــش
مثل اصحاب کهف می خوابی !

کوه باش و بریز توی خودت
عشق باید به کوه تکیه کند
مرد باش و به درد عادت کن
چه کسی دیده مرد گریه کند !؟

قصه ی عشق از زمین که گذشت
از هوایی شدن هراسی نیست
پیش بینی نکن چه خواهد شد
عشق مثل هواشناسی نیست

قصه ی عشق و زندگی این است :
پرسه در کوچه های تکراری
شعرهایی برای ننوشتن
خوابگاهی برای بیداری !

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آنچنانم که شدم دست به دامان خودم

ازبهشتی که توگفتی خبری نیست که نیست
میروم سر بگذارم به بیابان خودم

آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخوانم که رسیدم به زمستان خودم

شب میلاد من بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم...

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

رفتم از چند مبداء ِ معلوم
تا رسیدم به مقصدی مجهول
آخر ِ عمر هم نفهمیدم
زندگی فاعل است یا مفعول !

هرچه من گوسفند تر شده ام
صاحب گله گرگ تر شده است
سال ها رفته است و چهره ی من
با نقابم بزرگ تر شده است

اشک من قطره های خون من است
خون من در رگ قلم جاری ست
قلم ِ من به عشق می چرخد
که نخستین دلیلِ بیزاری ست ...

شعراز گونه هام می‌ریزد
زیر ِ هر چتر ، زیر ِ هر باران
شعر از دست دادن ِ عشق است
بعد ِ از دست دادن ِ ایمان

زندگی آنچان نبود که من
آنچه باید که می‌شدم باشم
تو خودت باش و آنچه باید شو
من بلد نیستم خودم باشم !

من فقط روزنامه ای بودم
بین انبوه دسته بندی ها
مرگ در صفحه ی حوادث بود
زندگی در نیازمندی ها

سادگی کردم و پیاده شدم
که سواران پیاده می خواهند
که تمامی کارفرمایان
کارگر های ساده می خواهند ...

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۰
هم قافیه با باران

در مصاف من و تقدیر، خدا خوابش برد
تا مرا بست به زنجیر، خداخوابش برد

سرنوشت من و تو داشت به هم می پیوست
در همان لحظه ی تحریر، خدا خوابش برد

چشم یلدایی تو، بوسه ی بارانی من
وسط این همه تصویر، خدا خوابش برد

رود یک شب به هواخواهی تو لب وا کرد
مثل بت های اساطیر خدا خوابش برد

ختم لبهای تو را رخوت من رج می زد
آخر سوره ی انجیر، خدا خوابش برد

شب پرواز تو شاعر شدم و داد زدم
وای بر من! چقدَر دیر خدا خوابش برد

حامد بهاروند

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۸
هم قافیه با باران

برگی شده افتاده ام از شاخه به کویی
چون باد مرا می بَری امّا به چه سویی ؟

این چیست که جذبش شده ام موی تو؟ هرگز !
دلبستگی آن نیست که بسته ست به مویی !

ای غنچه که در عمق دلم ریشه دواندی
عشقی و عجب نیست که از سنگ برویی !

من با تو چه باید بکنم عشق گریزان
با صید چه باید بکند ببرِ پتویی ...

 میخواهی ام اما به چه عنوان؟ به چه منطق؟
میخواهم ات اما به چه قیمت؟ به چه رویی؟

من بغضِ تو هستم چه بباری چه نباری
من راز تو هستم چه بگویی چه نگویی ...

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۳۹
هم قافیه با باران
هرچه کردم به خودم کردم و وجدان خودم
پسر نوحم و قربانی طوفان خودم

تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آن چون‌آنم که شدم دست به دامان خودم

موی تو ریخته بر شانه‌ی تو، امّا من
شانه‌ام ریخته بر موی پریشان خودم!

از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست
می‌روم سر بگذارم به بیابان خودم

آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخوانم که رسیدم به زمستان خودم

تو گرفتار خودت هستی و آزادی‌هات
من، گرفتار خودم هستم و زندان خودم

شب میلاد من بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم

یاسر قنبرلو
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

تو دوستم داری و من هم دوستت دارم 
این را کجا پنهان کنم !؟ چشم همه شور است 
گفتم اگر تقدیر برگردد چه خواهد شد
گفتم اگر روزی تو را ... گفتی بلا دور است 

عطر تو می پیچد ، تمام شهر می‌پیچد 
می‌ترسم و این ترس بویی آشنا دارد 
می ترسد از هر کوه ، از هر گردنه ، هر پیچ 
سرکاروان ِ کاروانی که طلا دارد !

تنها تو را دارم! تو هم تنها مرا داری 
روح منی و روح من در تن نمی‌ماند
امّا نمی‌ خواهم به بعد از تو بیاندیشم 
بعد از تویی دیگر برای من نمی‌ماند

بعد از تو هیچ انگیزه ای در شعر گفتن نیست 
بعد از تو دیگر نامی از من نیست دختر جان 
یاسر فقط یک مرد در آغاز اسلام است 
یاسر فقط نام خیابانی ست در تهران 

« الحمدالله الّذی ... » وقتی تو را دارم !
یک وصله ی بی رنگ بر مویم نمی چسبد 
آنقدر خوشبختم که در این روزها دیگر 
هرچه خدا را شکر می گویم نمی چسبد !

تو دوستم داری و من هم ... بیشتر حتی ...

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران
خوشحال باش از اینکه نمی ترسی
از شرم ِ شایعات ِ در ِ گوشی
خوشحال باش از اینکه به یادت نیست
یک عمر رفته ای به چه آغوشی

مانند من به صورت ِ پنهانی
با تک تک زنان خیابانی
دیگر برای عشق نمی‌جنگی
دیگر برای عشق نمی‌کوشی
ـ
کابوس ِقرمز ِ ژلوفن تا صبح
پیچیدن ِ صدای کوئن تا صبح
مادر بزرگ جان ! تو چه می دانی
از نعمت بزرگ فراموشی!

چون کتری سیاه ِ کشاورزان
بر سردی زغال ِ تر افتادی
یک جا نشسته ای و نمی خندی
یک جا نشسته ای و نمی جوشی!

آزادی آنچنان که اگر روزی
کشف حجاب هم بکنی کردی
دقت نمی کنند چه می گویی
دقت نمی کنند چه می پوشی!

عشق من ــ این غروب ِ جوان مرگی ــ
خاموش کرده دامن ِ آتش را
عشق تو ــ این طلوع ِ کُــهنــــسالی ــ
آتش زده به دامن ِ خاموشی …


یاسر قنبرلو
۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

روی پیشانی ام سیاه شده

دستمال ِ سپید ِ مرطوبم

دارم از دست می روم اما

نگرانم نباش ، من خوبم !

 

هیچ حــســّـی ندارم از بودن

تــیــغ حس می کند جنونم را

دارم از دست می دهم کم کم

آخرین قطره های خونم را

 

در صف ِ جبر ِ خاک منتظرم

اختیار زمان تمام شود

زندگی مثل فحش ارزان بود

مرگ باید گران تمام شود !

 

از سـَــرم مثل ِ آب ، می گذرد

خاطراتی که تلخ و شیرین است

زندگی را به خواب می بینم

مرگ ، تعبیر ِ ابن ِ سیرین است

 

 

در سرت کل ّ ِ خانه چرخیدن

توی تقدیر ، در به در گشتن

هیچ راهی برای رفتن نیست

هیچ راهی برای برگشتن

 

خودکشی بر چهار پایه ی عشق

مثل ِ اثبات ، دال و مدلولی است

نگرانم نباش .. من خوبم

« مرگ یک اتفاق معمولی است »

  

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

همچو پروانه که با شمع مقابل شده است


بارها سوخته است این دل اگر دل شده است


ترسم از روز جزا نیست که در این دنیا


آتش عشق تو با قهر تو کامل شده است


بی نیاز است ز هر ترجمه و تفسیری


 سوره اشک که از چشم تو نازل شده است


 شک ندارم که به معراج مرا خواهد برد


 آن نمازم که به لبخند تو باطل شده است


 از کرامات تو بوده است اگر می بینیم


 سائلی یک شبه حلال مسائل شده است


ورنه در مزرعه ی عشق پس از عمری رنج


رسم این است ندانیم چه حاصل شده است


یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

زمین خلاصه ای از چشم آسمانی ِ توست 

غزل برآمده از بازی زبانی توست


نه اندونزی و ژاپن، نه بم، نه هائیتی

تکان دهنده ترین صحنه، شعرخوانی توست !


کمی نخند! کمی دست از دلم بردار

که هر چه می کشم از دست مهربانی توست !


هر آنچه را بفروشم نمی رسد وسعم

به خنده ی تو که سوغات دامغانی توست


بلوغ زود رسم علت کهولت نیست 

اگر که پیر شدم مشکل از جوانی تـوست


دو سال می گذرد من هنوز سربازم 

وظیفه ی شب و روزم «ندیده بانی» توست …


یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

در قاب عکس خاطره‌هایت چه می‌کند

لبخند دل‌فریب مونایت چه می‌کند


آری ببین که با من الواط کوچه‌گرد

حجم نگاه بی سر و پایت چه می‌کند


سیلاب ناگوار تو از شهر من گذشت

بعد از تو شهر با گل و لایت چه می‌کند؟


گیرم خیال حج تو را توی خاک برد

با یاد ناودان طلایت چه می‌کند؟


از هرچه بگذرد دل من، مانده‌ام عزیز!

با رد جاودانه پای‌ات چه می‌کند؟


آخر به دست‌های دل‌م خاک می‌شوی

بنشین ببین که شعر عزایت چه می‌کند!


حامد بهاروند

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران