زمین باید برقصد بی حضورت با چه سازی؟!
نګفتی مانده روی سینه اش ناګفته رازی ؟!
نګفتی بی تو می میرند شب بوهای اینجا
بیا خوش کن دل محرابشان را با نمازی
پناه آورده ام بر شعر ها دنبال یادت
به تلمیحی ... به ایهامی... به تشبیه و مجازی
فقط دلګیرم از پاهای لنګ و چشم کورم
ګمانم مانده تا دیدار تو راه درازی
دلم را پهن کردم زیر پای شهر و دیدم
به رویش می چکد اشک عروس بی جهازی
شکستم ؛ حیرتم را رفتګر ها جمع کردند
ولی جاماند روی خاک چشم نیمه بازی
همان چشمی که می ماند به راهت تا همیشه
که می کوبد به درهای دلت دست نیازی
حسنا محمدزاده