هم‌قافیه با باران

۲ مطلب با موضوع «شاعران :: حسن دلبر ـ علیرضا رحمانی» ثبت شده است

چنین که گوشه ی چشم زمانه پرخون است
چنین که شش جهت آسمان شفق گون است

زمین به کشتی درخون نشستـه می ماند
زمان بـه حرمت درهم شکستـه می ماند

نـه آفتاب، کـه یک بهت رنگورو رفته است
که پشت کوه نه، در طشت خون فرورفته است

غروب می خزد از روی تپه ها خونرنگ
سکوت میوزد از لای بـوتـه ها دلتنـگ

سکوت و گاه صدای شکسـتن آهی
صدای ضجه ی لب تشنه‌ ای هر از گاهی

صدای بغض ترک خورده ی زمین است این
صدا صدای نفـس های آخرین است این

شب سکوت، شب جـاودانگی در دشـت
شـب بلـوغ شـب عاشـقـان بی برگشت

شبی که باغ فقط با بهار بیعت کرد
شبی غریب که تاریخ را دو قسمت کرد

شبی که گرچه همه مژده ی خطر می داد
دوباره هدهد پیر از خطر، خبر می داد :

که «عشـق مردنِ در وادی طلـب دارد
به ماه خیره شدن های نیمه شـب دارد

مرام زندگی عاشقانه حیرانی است
همیشه عاقبت عاشقی، پریشانی است

نشانه رفته زمان و زمین تن من را
شما شبانـه ببـندیـد بارِ رفتن را »

امام قافله سـر در عبای تنهایـی
نگاه گیچ حریفان به هم تماشایی

«چرا دوباره به شام گناه برگردیم
نیـامـدیم که از نیـمه راه بـرگردیم

در ایـن معامله تا جام آخرین باید
میان آتش وخون، عاشقی چنین باید

اگرچه هرچه دل اینجاست پاک و دریایی است
دلـی کـه تشنـه بـه دریـا زنـد تماشایی است»

و صبـح،  میکده سهم خدا پرستان شد
پیاله چرخ زد و دور، دور مستان شد
 
مقیم میکـده جـمعی مـسافران الست
شراب و ساقی و هفتادویک پیاله ی مست

نیاز بر سر دسـتان تشنگـان رقصید
خدا به هیئت ساقی در آمد و چرخید

گشود خمره و آتش در آفتاب کشید
از آسمان به زمین خطّی از شراب کشید

خطی کشید و رفیقان یکان یکان رفتند
شراب داد و حریفان به آسمان رفتند 

به گرد آینه هفتاد و یک ستاره شدند
شراب وحدتشان داد و یک ستاره شدند

ولی هنوز یکی محو عشوه ی ساقی است
هنوز ساغر هفتادودومین باقی است

ادا نکرده زمین را هنوز دِینی هست
هنوز در صف پروازیان حسینی هست

دوباره ساقی و آن عشوه های پنهانی
دوباره چرخی از آن گونه ها که می دانی

دوباره آینه بازی دوباره خوش مستی
شراب و آتش و عشق و عطش به همدستی

شرابی از گذر سرنوشت رنگین تر
شرابی از برکات بهشت شیرین تر

از آن شراب که موجی نشان من دادند
قلم به کنجی و دفتر به کنجی افتادند

به خود که آمدم آن دشت، دشت دیگر بود
حسین، بود ولی پیکری که بی سر بود
**
شراره می چکد از سقفش این چه صحرایی است
یک آسمان و دو خورشید این چه غوغایی است

کدام زینب غمگین در آسمان نگریست
که دجله دجله خجالت کنار کوفه گریست

کدام حجله نشین دل به راه اکبر داشت
که از غریو زمین، آسمان ترک برداشت

کدام عصمت شش ماهه پشت اعصار است
که هفت توی زمان و زمین عزادار است

کدام هیئت بیمار در دعا می سوخت
که کربلا همه در سوز ربنا می سوخت

کدام وسعت دریا کنار رود آمد
که رود، تن همه سرگشت و در سجود آمد

فرات را به چه درسی نشاند مولایش
که آب دارد و خشکیده است لبهایش

مگو فرات به لب تشنگان نگاه نکرد
مگو شنید و شنید و شنید و آه نکرد

فرات آینة اشک داغدران است
فرات گریة یکریز روزگاران است

فرات کفر نبود از کنار دین می رفت
که آبروی زمان بود بر زمین می رفت

زمان گذشت بدین سان و ساربان برگشت
شراب طی شد و ساقی به آسمان برگشت

غروب میخزد از روی پشته ها خونرگ
سکوت میوزد از لای کشته ها  دلتنگ

یکی همه سر و سرّ است با سری تنها
یکی گرفته در آغوش، پیکری تنها

کنار لاله نشسته است آن طرف یاسی
یکی گرفته در آغوش دست عباسی

یکی به صبح، امیدِ دمیدنی بسته است
یکی دخیل به رگهای گردنی بسته است

نه یک زن است به جا مانده در شبی تنها
هزار قافله درد است و زینبی تنها

شب است و شب شب شبگردی شباویز است
شب وداع، شب گریه های یکریز است

شب آمده است بلاخیر و بیکران امشب
ستاره ها عرق شرم آسمان امشب ...

حسن دلبری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۸:۱۳
هم قافیه با باران

گرفت از خیمه های کودکان تا مشک آبش را
فروکش کرد با غیرت همان جا التهابش را

به میدان زد که "با دستان خالی بر نمی گردم"
مشخص کرد این سوگند، آنجا انتخابش را

به سوی علقمه تازید و همچون شیر می غرید
وهرکس مانعش می شد،به شمشیرش جوابش را

زمین و آسمان لرزید و گرد و خاک برپا شد
میان کربلا گم کرد دنیا آفتابش را

ابوالفضل است و در رگهای او خون علی جوشان
خدا هم پاک خواهد کرد با دشمن حسابش را...

به زور بازوی عباس و ضربت های کوبنده
که دشمن تا ابد هرگز نخواهد دید خوابش را

رسید و آب را وقتی به دستانش تماشا کرد
به یاد سرورش افتاد و حس اضطرابش را ...

قدم برداشت یکباره به سوی خیمه ها تازید
زمین و آسمان برداشت یک لحظه نقابش را

به روی دست های او که جای زخم شمشیر است
ولی مانع نخواهد شد مرام و حس نابش را

دو دستان مبارک را میان خاک و خون می دید
به خون پاک خود آراست ، او راه ثوابش را

شکوه حضرت عباس پابرجاترین شعر است
جوانمردی که با خونش رسانَد مشک آبش را

علیرضا رحمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران